معنی مه

لغت نامه دهخدا

مه

مه. [م َ] (ترکی، پسوند) در ترکی مزید مؤخری است که در عقیب مفرد امر مخاطب درآید و گاه مانند «مک » مجموع مرکب معنی مصدری دهد و گاه معنی اسم ذات، چون: سورتمه، قورمه، دگمه، یورتمه، چاتمه، چکمه، دلمه، قاتمه، یارمه، باسمه، سخلمه (سقلمه)، قیمه، کسمه، داغمه، چالمه. (از یادداشتهای مؤلف).

مه. [م َ] (حرف ربط) حرف نهی به معنی نه. (ناظم الاطباء). به معنی نه باشد که حرف نفی است و به عربی لا گویند و افاده ٔ معدوم شدن و نابود گردیدن هم می کند مثل مه این ماند و مه آن، یعنی نه این ماند و نه آن. (برهان). حرف ربط مکرّر مانند «نه »:
بر راه امام خود همی یازد
او را مه شناس و مه امامش را.
ناصرخسرو.
شاه گفت: مه تو رستی و مه پدر. و بفرمود تا او را گردن زدند. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). مه تو رستی ومه کیش تو. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی). قیدافه پسر خود را برنجانید و گفت: مه تو و مه ملک نصر که پدرزن تو بود. (اسکندرنامه، نسخه ٔ سعید نفیسی).
|| در نفرین و دعا هر دو استعمال شود. (برهان):
که با اهرمن جفت گردد پری
که مه تاج بادت مه انگشتری.
فردوسی.
با چنین ظلم در ولایت تو
مه تو و مه سپاه و رایت تو.
سنایی.
بر سر جور تو شد دین تو و دنیی من
که مه شب پوش قبا بادت و مه زین و فرس.
سنایی (از آنندراج).
تو سگی شعر تو زنجیر تو در گردن تو
مه تو مه شعر تو چونانکه مه سگ مه زنجیر.
سوزنی.
چون به عانعان رسی فرومانی
ای مه عانعان خر مه عمعم خر.
سوزنی.
در باب شاعری که مبادا وی و مه شعر
بی سنگ شاعری است بکوبم سرش به سنگ.
سوزنی.

مه. [م َه ْ] (اِ) مخفف ماه. مانک. قمر. (ناظم الاطباء):
به دل ربودن جلدی و شاطری ای مه
به بوسه دادن جان پدر بس اژکهنی.
شاکر.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا به باغ در صراف.
ابوالمؤید.
تو سیمین فغی من چو زرین کناغ
تو تابان مهی من چو سوزان چراغ.
منجیک.
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیر و زهره بر گرزمان
همه حکمی به فرمان تو رانند
که ایزد مر تو را داده ست فرمان.
دقیقی.
نتوانیم که از ماه و ستاره برهیم
ز آفتاب و مه مان سود ندارد هربی.
منوچهری.
اندرآمد نوبهاری چون مهی
چون بهشت عدن شد هر مهمهی.
منوچهری.
نماز شام نزدیک است و امشب
مه و خورشید را بینم مقابل.
منوچهری.
الا تا ماه نو خیده کمان است
سپر گردد مه داه و چهارا.
؟ (از فرهنگ اسدی چ اقبال ص 512).
همی آفتاب فلک فرّ و تاب
ز تاج تو گیرد چو مه ز آفتاب.
اسدی (گرشاسب نامه ص 204).
غو دیده بان از بر مه رسید
که آمد درفش سپهبد بدید.
اسدی (گرشاسب نامه ص 185).
میانه کار همی باش و بس کمال مجوی
که مه تمام نشد جز ز بهر نقصان را.
ناصرخسرو.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
حلقه دیدستی به پشت آینه
حلقه ٔ مه همچنان بنمود صبح.
خاقانی.
مه بکاهد کز او دو هفته گذشت
عمر را جز به مه مثل منهید.
خاقانی.
ای زیر نقاب مه نموده
ماه من و عید شهربوده.
خاقانی.
آن مه نو را که تو دیدی هلال
بدر نهش نام چو گیرد کمال.
نظامی.
اینکه سگ امروز شکار تو کرد
تا دو مهت بس بود ای شیرمرد.
نظامی.
روان کردند مهد آن دلنوازان
چو مه تابان و چون خورشید تازان.
نظامی.
مه نور می فشاند و سگ بانگ می زند
مه را چه جرم خاصیت سگ چنین بود.
عطار (از امثال و حکم).
ابر ما را شد عدو و خصم جان
که کند مه را ز چشم ما نهان.
مولوی.
ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند
تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری.
سعدی.
رخش می داد با ساعد گواهی
که حسنش گیرد از مه تا به ماهی.
جامی.
- مه بدر، ماه بدر. (ناظم الاطباء). ماه تمام.
- مه تمام، ماه شب چهارده. بدر:
دلبند من که بنده ٔ رویش مه تمام
خورشید آسمان جمال است و نجم تام.
سوزنی.
- مه چارده، بدر. پرماه. ماه شب چهاردهم که با قرص کامل است:
حور عین میگذرد در نظر سوختگان
یا مه چارده یا لعبت چین میگذرد.
سعدی.
- مه سی روزه، کنایه از ضعیف و نزار. (انجمن آرا):
زبون تر از مه سی روزه ام مهی سی روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا.
خاقانی.
- مه صقال، دارای صقال ماه. چون ماه صیقلی. تابان و جوهردار و آبدار. صفتی شمشیر برنده و صیقلی را:
درمرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.
خاقانی.
- مه طلعت، ماه طلعت. ماه دیدار. با رخساری چون ماه.
- || کنایه از زیباروی:
در سایه ٔ شاه آسمان قدر
مه طلعت آفتاب پرتو.
سعدی.
امید و روان و گلبن نو
مه طلعت و آفتاب پرتو.
سعدی.
- مه عارض، که عارضی چون ماه دارد. کنایه از زیباروی:
ستاره نامی و مه عارضی و غالیه موی
مه و ستاره گرفت از تو نور و غالیه بوی.
سوزنی.
- مه عارضان، دو عارض چون ماه. دو رخساره ٔ تابناک و زیبا:
کمند زلف ز مه عارضان به لهو و طرب
فروگشای و همی گیر ماه را به کمند.
سوزنی.
- مه عذار، دارای عذاری چون ماه. کنایه از زیباروی.
- مه قفا، با قفای چون ماه. که قفای درخشنده داشته باشد. تابان قفا:
غمزه زنان چو بگذری سنبله موی و مه قفا
روی بتان قفاشود پیش صفای روی تو.
خاقانی.
- مه کنعان، کنایه از یوسف پیغمبر است. (آنندراج).
- مه ناکاسته، ماه تمام. بدر. پرماه. ماه شب چهارده:
مجلس خلوت نگر آراسته
روشن و خوش چون مه ناکاسته.
نظامی (مخزن الاسرار ص 165).
- مه نو، هلال. ماه نو:
همی به صورت ایوان تو پدید آید
مه نو وغرض آن تا از او کنی ایوان.
فرخی.
چون از مه نو زنی عطارد
مریخ هدف شود مر آن را.
خاقانی.
من دیوانه نشینم که مه نو نگرم
گویم آنجا که نهد پای سرم بایستی.
خاقانی.
کآن مه نو کو کمر از نور داشت
ماه نو از شیفتگان دور داشت.
نظامی.
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن.
نظامی.
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته ٔ خویش آمد و هنگام درو.
حافظ.
در نعل سمند او شکل مه نو پیدا
وز قد بلند او بالای صنوبر پست.
حافظ.
- امثال:
منگر مه نخشب چو بود ماه جهانتاب.
خاقانی (از امثال و حکم).
مه چو لاغر شود انگشت نما می گردد.
؟ (از امثال و حکم).
مه در شب تیره آفتاب است.
امیرخسرو دهلوی (از امثال و حکم).
مه را ز کاستن نبود هیچ ننگ و عار.
مسعودسعد (ازامثال و حکم).
مه فشاند نور و سگ عوعو کند.
مولوی (از امثال و حکم).
مه نور از آن گرفت کز شب نرمید
گل بوی بدان یافت که با خار بساخت.
؟
|| ماه. برج. شهر. یک دوازدهم سال:
گوش تو سال و مه به رود و سرود
نشنوی مویه ٔ خروشان را.
رودکی.
مه نیسان شبیخون کرد گویی بر مه کانون
که گردون گشت از او پرگرد و هامون گشت از او پرخون.
رودکی.
ما و سر کوی و ناوک و سفج و عصیر
اکنون که درآمد ای نگارین مه تیر.
بخاری.
به فرخنده فرخ مه فرودین
به آیین بزم و به میدان کین.
فردوسی.
چنین تا بیامد مه فرودین
بیاراست گلبرگ روی زمین.
فردوسی.
بمان تابیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین.
فردوسی.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
بر غوره چهار مه کنم صبر
تا باده به خم ستان ببینم.
خاقانی.
هر مه که به یک وطن مه و خور
با هم چو دو عیش ران ببینم.
خاقانی.
شب که مثال مه ذی الحجه دید
صورت طغراش ز مه برکشید.
خاقانی.
چو یک مه در آن بادیه تاختند
از او نیز هم رخت پرداختند.
نظامی.
- مه آب، آبان ماه فارسی یا ماه یازدهم از ماههای رومی:
ز بند شاه ندارم گله معاذاﷲ
اگرچه آب مه من ببرد در مه آب.
خاقانی.
- مه و سال، ماه و سال:
بود مه و سال ز گردش بری
تا تو نکردیش تعرف گری.
نظامی.

مه. [] (اِ) به هندی عسل است. (مخزن الادویه).

مه. [م َ] (اِ) کماج فلکه و بادریسه ٔ خیمه. (یادداشت مؤلف):
مه فتاده عمود بشکسته
میخ سوده طناب بگسسته.
سنایی (در صفت خیمه ٔ عمر پیر).

مه. [م َ] (پسوند) مزید مؤخر امکنه: ویمه، میمه، اذرمه. (یادداشت مؤلف).

مه. [م ِه ْ] (ص، اِ) بزرگ و سردار قوم. (آنندراج). رئیس و پیشوا. (ناظم الاطباء).مهینه. (اوبهی). مقدم. سرور. مقابل که:
یکی داستان زد بر این مرد مه
که درویش را چون برانی ز ده.
فردوسی.
سپهبد ز کوه اندرآمد به ده
از آن ده سبک پیش او رفت مه.
فردوسی.
چون بستم تو را سوی دستان برم
به نزد مه زابلستان برم.
فردوسی.
بدین دوده اندر کدام است مه
جز از تو پسندیده و روزبه.
فردوسی.
من آن مهی را خدمت کنم همی که به فضل
چوفضل برمک دارد به در هزار غلام.
فرخی.
میر نیکوکار و میر حق شناس
مهربان تر میر و فرخ تر مهی.
منوچهری.
این بلایه بچگان را ز چه کس آمده زه
همه آبستن گشتند به یک شب که و مه.
منوچهری.
همواره باش مهتر و می باش جاودان
مه باش جاودانه و همواره باش حی.
منوچهری.
که و مه را سخنها بود یکسان
که یارب صورتی باشد بدینسان.
(ویس و رامین).
چو خواهی کسی را همی کردمه
بزرگیش جز پایه پایه مده.
اسدی.
خوی مهان بگیر و تواضع کن
آن را که او به ذاتش والا شد.
ناصرخسرو.
بد و نیک تو بر تو باشد مه
از بد و نیک کس کسی را چه.
سنایی.
کهتر از فر مهان نامور است
بیدق از خدمت شه محتشم است.
خاقانی.
گر کهان مه شدند خاقانی
جز در ایشان به مهتری منگر.
خاقانی.
از برای حق شمائید ای مهان
دستگیر این جهان و آن جهان.
مولوی (مثنوی).
چو در قومی یکی بیدانشی کرد
نه که را منزلت ماند نه مه را.
سعدی.
مها زورمندی مکن با کهان
که بر یک نمط می نماند جهان.
سعدی (بوستان).
- دِه مه، بزرگ ده. مهتر ده.
- امثال:
هرکه نه به نه مه. (امثال و حکم).
|| (ص تفضیلی) کلان و بزرگ. (ناظم الاطباء). کبیر. عظیم. بزرگتر:
بکوشیم تا روز تو به شود
همان نامت از مهتران مه شود.
فردوسی.
در قسطنطین صد ره ز در خیبر مه
قاضی شهر گواهی دهد امروز بر این.
فرخی.
و گر شجاعت باید دلش به روز وغا
فزون ز دشت فراخ است و مه ز کوه کلان.
فرخی.
کهینه عرضی از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری.
کوچک دو کفت مه ز دو دریای بزرگ است
بسیار نزار است مه از مردم فربه.
منوچهری.
دلی باید مه از کوه دماوند
که بشکیبد زدیدار خداوند.
(ویس و رامین).
به رنج است آن کش هنرها مه است
نکوکاری و نیک نامی به است.
اسدی.
پشیزه پشیزه تن از رنگ نیل
از او هر پشیزه مه از گوش فیل.
اسدی.
بتر هر زمان مردم بدگهر
که گوساله هرچند مه گاوتر.
اسدی.
|| بزرگ به سال.سالخورده. پیر. کلانسال. بزرگتر به سال:
گویی بهمان ز من مه است و نمرده ست
آب همی کوبی ای رفیق به هاون.
ناصرخسرو.
هارون در ماه عفو و امن زاد و به یک سال مه از موسی بود. (تفسیر ابوالفتوح).

مه. [م َه ْ] (ع اِ فعل) یعنی بازایست و چون آن را متصل کنند تنوین در آن داخل کرده مَه میگویند، مانند: مَه مَه. (از ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). به معنی بازایست و هو اسم فعل، فان وصلت نونت و قلت مه مه. (آنندراج) (از نشوءاللغه ص 11). به معنی مکن و این از اسمای افعال است به معنی امر. (غیاث اللغات).

مه. [م َه ْ] (ع اِ) به معنی ما، یعنی چه و چیست. (ناظم الاطباء). ادات استفهام. ابن مالک گفته است: مه همان «ما»ی استفهام است که الف آن حذف و به «ها» وقف شده است. (از معجم متن اللغه).

مه. [م َ] (اِ) قلم و کلک. (برهان). قلم و خامه و کلک. (ناظم الاطباء). || تل ریگ. (برهان). تل ریگ و توده ٔ ریگ. (ناظم الاطباء):
شمس رخشان که کشور آراید
تا نبوسد ستانه ٔ در تو
نتواند که کشور آراید
چو مه و کوهسار کشور تو.
سوزنی.

مه. [م ِ] (فرانسوی، اِ) نام ماه پنجم از سال فرنگیان. (ناظم الاطباء). ماه معادل ثلث دوم و سوم اردیبهشت و ثلث اول خرداد.
- جشن اول ماه مه، (برابر یازدهم اردی بهشت) جشنی است که در آغاز ماه مذکور به یادبود آزادی اتحادیه های کارگران و اقداماتی که به سود آنان صورت گرفته است در غالب کشورها برپا کنند.

مه. [م ِه ْ] (اِ) میغ و نزم و آن بخاری باشد تیره و ملاصق زمین. (برهان). بخار آب نسبهً متراکمی است که در فصول سرد (پاییز، زمستان و اوایل بهار) در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. معمولاً تشکیل مه در مواقعی است که هوای مجاور سطح زمین از بخار آب اشباع شده باشد و ضمناً درجه ٔ حرارت هوای مجاور زمین از حرارت سطح زمین کمتر بود، یعنی سطح زمین حرارت بیشتری تا هوای مجاورش داشته باشد (کاملاً برعکس شبنم که حرارت سطح زمین از حرارت هوای مجاور باید کمتر باشد تا شبنم تشکیل شود). به طور کلی مه عبارت از ابرهایی است که در مجاورت سطح زمین تشکیل می شود. میغ. نزم. بخار. (ناظم الاطباء). ضباب. نژم. میغ نرم. تار میغ. (یادداشت مؤلف).
- مه دریا، (اصطلاح زمین شناسی) مه غلیظی که در مجاورت سطح آبهای دریا تشکیل می شود. این مه به علت تراکم ذرات بخار آب غالباً برای کشتیها خطرناک است.
|| نام بادی در خلخال و نواحی جنوبی و جنوب غربی آن تا حدود زنجان و قزوین و کرج. مقابل شره. مقابل باد راز. باد شمالی و شمال غربی که معمولاً وزشی مداوم در مسیر معین دارد و هوا را مرطوب و خنک سازد، مقابل باد راز یا شره که باد جنوب و جنوب غربی است و تغییر مسیر می دهدو گرم است و خشک:
آباد اولسون خلخال !
مه یا تار گرمش قالخار!
(از یادداشت مؤلف).

مه. [م َهَ هَ] (ع مص) نرمی کردن: مَه َّ الابل َ مَهّاً؛ نرمی کرد با وی. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

مه

(مَ) (اِ.) مخفف ماه.

حرف نفی به معنای «نه »، نشانه دعای منفی که قدما به کار می بردند. [خوانش: (~.) [په.]]

(مِ) [په.] (ص.) بزرگ، سرور. ج. مهان. مق که.

(~.) (اِ.) بخاری است که گاهی در هوای مرطوب تولید می شود و در فضا پراکنده می گردد.

(~.) [فر.] (اِ.) پنجمین ماه از سال میلادی.

فرهنگ عمید

مه

بزرگ،

بخاری که گاهی در هوای بارانی و مرطوب تولید می‌شود و فضا را تیره می‌کند، بخار آب پراکنده در هوای نزدیک زمین، میغ، نزم،

ماه پنجم سال میلادی بین آوریل و ژوئن،

ماه

نه: (سر تاج‌داران فروشم به زر / که مه تخت بادا، مه تاج و مه فر (فردوسی: ۱/۱۳۳)، (کآن فلانی یافت گنجی ناگهان / من همان خواهم مَه کار و مَه دکان (مولوی: ۲۲۱)،

حل جدول

مه

میغ

میغ، ابر نزدیک زمین، ابر رقیق

ابر نزدیک زمین

ابر رقیق

فارسی به انگلیسی

مه‌

Fog, Great, May, Mist, Moon, Vapor

فارسی به ترکی

مه‬

mayıs

فارسی به عربی

مه

بخار، سحب، ضباب

گویش مازندرانی

مه

مال من – مربوط به من

مه ابر

فرهنگ فارسی هوشیار

مه

بزرگ، نقیض که مخفف ماه و قمر

فارسی به ایتالیایی

مه

nebbia

ترکی به فارسی

مه مه

پستان

معادل ابجد

مه

45

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری