معنی مهینه

لغت نامه دهخدا

مهینه

مهینه. [م ِ ن َ / ن ِ] (ص تفضیلی، ص عالی) مهین. بزرگ. (غیاث). مقابل کهین. مقابل بزرگتر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). مهتر:
ز تیغ کوه درختان فروفکنده بموج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
فرخی.
بهینه صورت او بود و انبیا ابجد
مهینه معنی او بود و اصفیا اسماء.
خاقانی.
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.
مگر میرفت استاد مهینه
خری می برد بارش آبگینه.
عطار.
عطار در بقای حق و در فنای خود
چون بوسعید مهنه نیابد مهینه ای.
عطار.
|| (اِ مرکب) حداکثر. بیشینه. مقابل کمینه. مقابل حداقل: کمینه ٔ طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آن را حدی نیست. (کشف الاسرار ج 1 ص 609).


آهسته کار

آهسته کار. [هَِ ت َ / ت ِ] (ص مرکب) بطی ٔ. کند. دیرجُنْب. کر:
مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم، گفت دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.
عطار.
|| متأنی. درنگی. نرم.


کهینه

کهینه. [ک ِ ن َ / ن ِ] (ص تفضیلی) کهتر. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 454). کهتر باشد از هرچه خواهی گیر. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). کهتر. (صحاح الفرس). کوچکتر. (فرهنگ فارسی معین). کهین. (ناظم الاطباء). || (ص عالی) به معنی کهین است که کوچکترین باشد. (برهان) (آنندراج). کوچکترین. (فرهنگ فارسی معین). مقابل مهینه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کهین (ناظم الاطباء):
ز تیغ کوه درختان فروفکنده به موج
از او کهینه درختی مه از مهینه چنار.
فرخی.
کهینه عرصه ای از جاه او فزون ز فلک
کمینه جزوی از قدر او مه از کیوان.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
وآنکه کهینه معین دولت باقیش
صاعقه انگیز تیغ فتنه نشان است.
مسعودسعد.
کمینه چاکر او صد چو حاتم طایی
کهینه بنده ٔ او صد چو رستم دستان.
شمس طبسی.
رجوع به کهین شود. || (اِ) انگشت کوچک. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). رجوع به کهین شود.
- انگشت کهینه، کوچکترین انگشت:
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.


غضائری

غضائری. [غ َ ءِ] (اِخ) نصربن حسین بن ابراهیم بن نوح مقری غضائری. سمعانی گوید: او از مشاهیر خراسان بود و فضل و نبوغ داشت، و خوش تلاوت و خوش نعمت و بسیارعبادت بود. در وضع الحان دست داشت و بیشتر قراء خراسان شاگردان او بودند. وی از ابومحمد حسن بن احمد سمرقندی و فاطمه دختر استاد ابوعلی دقاق و ابوتراب عبدالباقی بن یوسف مراغی و سیدابوالفضل ظفربن داعی بن مهدی علوی سماع حدیث کرد، و من از وی در مهینه حدیث شنیدم و او را در بغداد و نیشابور دیدم. (از انساب سمعانی ورق 409 ب).


بزرگتر

بزرگتر. [ب ُ زُ ت َ] (ص تفضیلی) نقیض کوچکتر. کلان تر.مهتر. باعظمت تر. جسیم تر. مسن تر. (ناظم الاطباء). اکبر. (ترجمان القرآن ترتیب عادل بن علی). اعظم. (منتهی الارب). مهتر. مه. مهینه. (یادداشت بخط دهخدا): و اینکه [افشین] خلیفه و همه ٔ بزرگان حضرت وی چه آنکه از تو بزرگترند و چه آنانکه خردترند مرا حرمت دارند. (تاریخ بیهقی ص 172). مصیبت سخت بزرگ است اما موهبت ببقاء خداوند بزرگتر. (تاریخ بیهقی ص 291). هرکه از شما بزرگتر باشد وی را بزرگتر دارید. (تاریخ بیهقی ص 339). || رئیس: بزرگتر خانه، رئیس خانه. (ناظم الاطباء). || بزرگترین: بزرگتر آثار اسکندر را که نبشته اند آن دارند که وی دارای... (تاریخ بیهقی). و جالینوس که وی بزرگتر حکمای عصر خویش بود. (تاریخ بیهقی ص 99). || بزرگ. عظیم: حکمای بزرگتر که در قدیم بوده اند چنین گفته اند. (تاریخ بیهقی ص 94). از دو چیزبر دل وی رنجی بزرگتر رسیده. (تاریخ بیهقی ص 343).
- شغل بزرگتر، مقام و سمت برتر: امیرک را سلطان قویدل کرد که شغلی بزرگتر فرمائیم ترا. (تاریخ بیهقی ص 362).
- نواخت بزرگتر، احسان و بخشش بیشتر و عظیم تر: اینجا سخن نماند و نواخت بزرگتر از این کدام باشد با لفظ عالی رفت. (تاریخ بیهقی ص 223).


تاج الدین

تاج الدین. [جُدْ دی] (اِخ) ابن امین الدین رازی کاتب و وزیر ممدوح خاقانی. خاقانی در قصیده ای تاج الدین را چنین مدح کند:
...من بری مکرمی دگر دارم
بکر افلاک و حاصل ادوار
صدر مشروح صدر، تاج الدین
کوست تاج صدور و فخر کبار
چون خط جودخوانی، از اشراف
چون دم زهد رانی، از اخیار
تاج راطوقدار و مملوکند
مالک طوق و مالک دینار
تیر گردون دهان گشاده بماند
پیش تیغ زبانش چون سوفار
خلف صالح امین صالح
که سلف را بذات اوست فخار
حبر اکرم هم اسطقس کرم
نیر اعظم آیت دادار
هو روح الوری و لا تعجب
فالیواقیت مهجه الاحجار
دل پاکش محل مهر منست
مهر کتف نبی است جای مهار
مهر او تازیم ز مصحف دل
چون ده آیت نیفکنم بکنار
تاج دین جعفر و امین یحیی است
این بهین درج و آن مهینه شمار
تاج دین صاعد و امین عالی است
سر کتّاب و افسر نظار
(دیوان خاقانی چ عبدالرسولی ص 207 و 208)
و درقصیده ٔ دیگر آرد:
... آفتاب کرم کجاست به ری
اهل همت کراست ز اهل عجم
سروری دارد آنکه قالب جود
کند احیا چو عیسی مریم
گوهر تاج ملک، تاج الدین
کوست سردار گوهر آدم
حاسد خاک پای او کعبه
تشنه ٔ آب دست او زمزم...
(دیوان خاقانی ایضاً ص 661).


محقق

محقق. [م ُ ح َق ْ ق ِ] (ع ص) تحقیق کننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). پژوهنده. بررسنده. (غیاث). آنکه سخن را به دلیل ثابت کند. (غیاث) (آنندراج). کسی که مطلب را به دلیل ثابت و مبرهن میکند. (ناظم الاطباء):
بر یاد محقق مهینه
انگشت کهینه بسته دارد.
خاقانی.
مرا اسقف محقق تر شناسد
ز یعقوب و ز نسطور و ز ملکا.
خاقانی.
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا.
خاقانی.
آنها که محققان راهند
در مسند فقر پادشاهند.
سعدی.
نه محقق بود نه دانشمند
چارپائی بر او کتابی چند.
سعدی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی.
غفلت از ایام عشق پیش محقق خطاست
اول صبح است خیز آخر دنیا فناست.
سعدی.
|| در اصطلاح صوفیه کسی که بر او حقیقت اشیاءکما ینبغی منکشف گشته باشد و این معنی کسی را میسر است که از حجت و برهان گذشته به مرتبه ٔ کشف الهی رسیده باشد و به عین العیان مشاهده نموده باشد که حقیقت همه ٔ اشیاء حق است و بغیر از وجود احد مطلق موجودی دیگر نیست و موجودیت اشیاء دیگر بجز اضافت بیش نیست. (غیاث) (آنندراج). || کسی که به درستی و خوبی میداند و تدریس میکند و می آموزاند. کسی که قرآن مجید را با تفسیر آن به خوبی فراگرفته باشد. || واجب کننده ٔ چیزی. || حکیم و فیلسوف. || معلم و مدرس. (ناظم الاطباء).


آهستگی

آهستگی. [هَِ ت َ / ت ِ] (حامص) بطوء. آهسته کاری. دیرجنبی. کیار. کندی. سستی. اِتّآد:
همی دیر شد سوده آن بستگی
سبک شد دل بسته زآهستگی.
فردوسی.
مگر میرفت استاد مهینه
خری میبرد بارش آبگینه
یکی گفتش که بس آهسته کاری
بدین آهستگی بر خر چه داری
چه دارم، گفت دل پرپیچ دارم
اگر این خر بیفتد هیچ دارم.
عطار.
|| درنگ. تأنی. انات. اون. هون. (دهار). مقابل تیزی و شتاب و عجله: تهور و تیزی کرد و پیش آن لشکر بازشد و هرچه محمدبن هرون آهستگی فرمود تعجیل کرد. (تاریخ طبرستان). || رفق. ملایمت. مدارات. آرامی. نرمی. مساهله. مهل. مقابل خرق و خشونت:
ستون بزرگیست آهستگی
همان بخشش و داد و شایستگی.
فردوسی.
بود رسم و آئین مرد دلیر
که آرد به آهستگی شیر زیر.
فردوسی.
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از پیش نان نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رای خوردن گرفت.
فردوسی.
خجسته بر و بوم پیوستگی
به آهستگی هم بشایستگی.
فردوسی.
بیمار کجا گردد از قوت او ساقط
دانی که بیک ساعت کارش نشود کاری
... آهستگیی باید آنجا و مدارائی
صد گونه عمل کردن صد گونه پرستاری.
منوچهری.
بلکه فواید آن را به آهستگی در طبع جای دهد. (کلیله و دمنه). || رزانت. (زمخشری). سکینه. هون. (ادیب نطنزی):
پس پرده ٔ قیصر [بزمان لهراسب] آن روزگار
سه دختر بد اندر جهان نامدار
ببالا ودیدار و آهستگی
به رای و بشرم و بشایستگی.
فردوسی.
ز هرمز همی بینم آهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی.
فردوسی.
دگر گفت کز ما چه نیکوتر است
که بر دانش بخردان افسر است
چنین داد پاسخ که آهستگی
کریمی ّ و رادی ّ و شایستگی.
فردوسی.
بگنج و بزرگی ّ و شایستگی
به آهستگی هم ببایستگی
نه بینی بمانند او در زمان...
فردوسی.
از او جز بزرگی ّ وآهستگی
خردمندی و شرم و شایستگی
نگه کرد بیدار و چیزی ندید...
فردوسی.
|| حلم. بردباری:
بیابی ز من شرم و آهستگی
اگر شرمگن مرد و آهسته ای.
ناصرخسرو.
پیر پرآهستگی ّ و حلم بُوَد
تو همه پر مکر و زرق و پرحیلی.
ناصرخسرو.
بعقل ار نه آهستگی کردمی
بگفتار خصمش بیازردمی.
سعدی.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

مهینه

(صفت) مهین، حداکثر بیشینه مقابل کمینه حداقل: } کمینه طهر پانزده روزاست و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست. ‎{


کمینه

‎ (صفت) کمتر کمترین: بجان او که گرم دسترس بجان بودی کمینه پیشکش بندگانش آن بودی. (حافظ)، شخص کم اهمیت و اعتبار فرو مایه حقیر، نویسنده و شاعر و گوینده بتواضع از خود چنین تعبیر آورد: اگر مرحمت پادشاهانه این کمینه را مهلت بخشد تا بعد از تسکین غلوای خوف و هراس چون سلطان مار دین و دیگر حکام مواضع بدرگاه گردون اشتباه شتابد. توضیح بعضی بخطا کمینه را بسیاق عربی مونث پنداشته اند خ، حداقل دست کم مقابل مهینه بیشینه. حداکثر: کرد زندانیم برنج و وبال این سخن را کمینه رفت دو سال. (هفت پیکر) کمینه طهر پانزده روز است و مهینه آنچ بود که آنرا حدی نیست.

حل جدول

مهینه

اکثر

فرهنگ پهلوی

مهینه

شکل دیگر مهین، بزرگی

انگلیسی به فارسی

maximize

بیشینه ساختن، بیشینه سازی، مهینه سازی


maximum

حداکثر، بیشینه، بیشین، مهین، مهینه، منتها درجه، اوج، ماکزیمم (در برابر: کمینه minimum)

مترادف و متضاد زبان فارسی

کمینه

حداقل، دست‌کم، کمتر، این‌بنده، اینجانب، بنده، حقیر، رهی،
(متضاد) بیشینه، حداکثر، مهینه

معادل ابجد

مهینه

110

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری