معنی موازنه
لغت نامه دهخدا
موازنه. [م ُ زَ ن َ / زِ ن ِ] (از ع، اِ ص) موازنه. رجوع به موازنه شود. || سنجیدگی میان دو چیز و آن دو را با هم برابر کردن. کشیدن و سنجیدن با دیگری. (یادداشت مؤلف). مقایسه. سنجش. تیک کردن: با یک نفر نویسنده که از سرکار مواجب دارد [اخراجات را] مقابله و موازنه و خاطر جمع نموده خط گذاشته به مهر ناظر دهد. (تذکرهالملوک چ دبیرسیاقی ص 34). || همسنگی. توازن.برابری با دیگری در وزن یا نیرو. (از یادداشت مؤلف): کدام خدمت در موازنه ٔ آن کرامت آید. (کلیله و دمنه). هیچ چیز در موازنه ٔ آن نیاید. (کلیله و دمنه).
با آتشت موازنه وز خاکت ارتفاع
با اخترت مقابله با رایت اقتران.
خواجوی کرمانی.
|| (اصطلاح سیاسی) عبارت است از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که به منظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند.
- بهم خوردن موازنه، از میان رفتن تساوی نیروی یکی از دو قدرت متقابل با فراهم آمدن تفوق یکی بر دیگری.
- موازنه ٔ قدرت، مساوی و برابر شدن قدرت دو دولت یا دو دسته و یا دو بلوک سیاسی.
- موازنه کردن، با یکدیگر سنجیدن. (یادداشت مؤلف).
|| (در اصطلاح بدیع) صنعتی است که در آن فاصله ٔ دو کلام در وزن برابر باشد بدون رعایت قافیه، چنانکه خداوند در قرآن فرماید: و نمارق مصفوفه و زرابی مبثوثه، که مصفوفه و مبثوثه در وزن برابرند بدون اینکه هم قافیه باشند. و تاء آخر را اعتباری نیست چون زاید است. (از تعریفات جرجانی). الفاظ را در وزن و حروف خواتیم متساوی داشتن ترصیع خوانند و آنچه در حروف خواتیم متفق نباشد آن را موازنه خوانند. چنانکه شاعری گفته است:
به بزم و رزم تو ماند همی خزان و بهار
به تیغ و کلک تو ماند همی قضا و قدر. (از المعجم ص 251).
آوردن دو جمله، دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها به ترتیب با هم هموزن عروضی باشند. (از یادداشت لغت نامه).
فرهنگ معین
(مُ زَ نَ یا نِ) [ع. موازنه] (مص م.) وزن کردن، سنجیدن دو چیز با هم.
فرهنگ عمید
هموزن کردن، سنجیدن دوچیز و برابر کردن آنها با هم،
(ادبی) در بدیع، آوردن کلماتی هموزن در دو مصراع، مانندِ این شعر: آنکه بیرون برد رفعش چین ز رخسار سپر / و آنکه دور افکند عدلش خم ز ابروی کمان ـ پرتوی از رٲی او پیرایۀ خورشیدوماه / نکتهای از لفظ او سرمایۀ دریاوکان (ظهیر فاریابی: ۱۳۹)، مماثله،
حل جدول
فرهنگ واژههای فارسی سره
برابری، همسنگی
کلمات بیگانه به فارسی
برابری
مترادف و متضاد زبان فارسی
تعادل، تعادل، توازن، همسنگی، سنجش، مقایسه،
(متضاد) عدمتوازن
فارسی به انگلیسی
Equilibrium, Equipoise, Parity
فارسی به عربی
موازنه، میزان
فرهنگ فارسی هوشیار
موازنه: موازنه در فارسی: همسنگی، همسنجی، ترازنش تراز ناکی (مصدر) هم وزن کردن، سنجیدن دو چیز مقایسه کردن، (اسم) هم وزنی، سنجش مقایسه، آوردن دو جمله دو مصراع یا دو بیت که کلمات آنها بترتیب با هم هم وزن (وزن عروضی) باشند مانند: } شاهی که رخش او را دولت بود دلیل شاهی که تیغ او را نصرت بود فسان. { (مسعود سعد. المعجم. مد. چا. 251:1) توضیح } ترصیع { اعم از موازنه است. یا سیاست موازنه. عبارتست از حفظ منافع مشترک بین دولتهایی که بمنظور حفظ استقلال خود باید از تفوق یکی بر دیگران مانع آیند
فارسی به آلمانی
Das, Gleichgewicht
معادل ابجد
109