معنی مورد بد گمانی

حل جدول

فرهنگ فارسی هوشیار

بد گمانی

‎ سو ء ظن بد خیالی، رشک غبطه، غرض.


گمانی داشتن

(مصدر) گمانی بردن: بنیکی در مبادم زندگانی اگر من بر تو بد دارم گمانی. (ویس ورامین)


گمانی

عمل گمان کردن.


گمانی بردن

(مصدر) گمان بردن ظن بردن: چنین گفت کای باب پیروزه گر تو بر من بسستی گمانی مبر.


بد خیالی

بد گمانی


بد ظنی

بد گمانی.

لغت نامه دهخدا

گمانی

گمانی. [گ ُ] (حامص) آنچه تصور شود. آنچه به گمان درآید. گمان. تصور:
نهادند خوان گردباغ اندرون
خورش خواستند از گمانی فزون.
فردوسی.
چنین است و این بر دلم شد درست
همین بُد گمانی مرا از نخست.
فردوسی.
- بدگمانی، گمان بد بردن. سؤظن. سؤتفاهم: گفتم: (بوالحسن)... مردی سخت بخردو فرمانبردار است... گفت: چنین بود اما می شنویم که بدگمانی افتاده است. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده (عبدوس) گفت (آلتونتاش) و در این هیچ بدگمانی نمی نماید. (تاریخ بیهقی). به برکت این افسون نه کس مرا بتوانستی دید و نه از من بدگمانی صورت بستی. (کلیله و دمنه).
- بی گمانی کردن چیزی، خالی کردن آن:
وز آن پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.
فردوسی.


گمانی داشتن

گمانی داشتن. [گ ُ ت َ] (مص مرکب) گمان داشتن. تصور داشتن.
- گمانی بد داشتن، تصور بدداشتن. خیال بد داشتن:
به نیکی در مبادم زندگانی
اگر من بر تو بد دارم گمانی.
(ویس و رامین).


گمانی آوردن

گمانی آوردن. [گ ُ وَ دَ] (مص مرکب) گمان آوردن. شک کردن. تصور. تصور بد کردن. خیال بد صورت بستن:
نگر تا در دلت ناری گمانی
که کوشی با قضای آسمانی.
(ویس و رامین).


نیک گمانی

نیک گمانی. [گ ُ] (حامص مرکب) خوش گمانی.


خوش گمانی

خوش گمانی. [خوَش ْ / خُش ْ گ ُ] (حامص مرکب) خوب گمانی. حُسْن ُالظَّن ّ. حالت و صفت خوش گمان.


گمانی بردن

گمانی بردن. [گ ُ ب ُ َد] (مص مرکب) در شک قرار گرفتن. گمان بردن. خیال کردن:
وگر بردباری ز حد بگذرد
دلاور گمانی بسستی برد.
فردوسی.
وگر شهریارت بود دادگر
تو بر وی بزشتی گمانی مبر.
فردوسی.
بسیاربخوردند نبردند گمانی
کز خوردن بسیار شود مردم، بیمار.
فرخی.
چه گوید و چه گمانی برد که خار درشت
چه کرد خواهد با آتش زبانه زنان.
فرخی.
به مشتریت گمانی برم به همت و طبع
که همچوهور لطیفی و همچو نور قوی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 127).
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی.
کمال الدین اسماعیل.
- بدگمانی بردن، خیال بد کردن:
بگفتند کای شاه پیروزگر
به شمعون همی بدگمانی مبر.
شمسی (یوسف و زلیخا).


بی گمانی

بی گمانی. [گ ُ / گ َ] (حامص مرکب) حالت و چگونگی بی گمان. بی شکی و بی ظنی. (ناظم الاطباء). پاک از ریب و شک. اطمینان. یقن. یقین. (یادداشت مؤلف):
همه بی گمانی بدست آوریم
از آن به که ایدر درنگ آوریم.
فردوسی.
- بی گمانی کردن روان از چیزی، خالی کردن از آن:
وزان پس همه شادمانی کنید
ز بدها روان بی گمانی کنید.
فردوسی.
و رجوع به گمان شود.

معادل ابجد

مورد بد گمانی

377

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری