معنی مویی
لغت نامه دهخدا
مویی. (ص نسبی) منسوب به مو. (ناظم الاطباء). منسوب به موی. آنچه به موی نسبت دارد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مو و موی شود. || ساخته شده از مو. از مو. از موی. که ازموی ساخته باشندش: الک مویی. (از یادداشت مؤلف).
- جامه ٔ مویی، جامه ٔ آراسته با خز. (ناظم الاطباء).
مویی. (گرجی، فعل امر) کلمه ٔ گرجی است به معنی بیا. (از مقدمه ٔ نزههالمجالس چ ریاحی ص 28):
از عشق صلیب موی رومی رویی
ابخازنشین گشتم و گرجی کویی
از بس که بگفتمش که مویی مویی
شد موی زبانم و زبان هر مویی.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 926).
گرچه صنما همدم عیساست دمت
روح القدسی چگونه خوانم صنمت
چون موی شدم ز بسکه بردم ستمت
مویی مویی که موی مویم ز غمت.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 708).
حل جدول
از جنس مو
فارسی به عربی
سعری، مشعر
معادل ابجد
66