معنی مکتب

لغت نامه دهخدا

مکتب

مکتب. [م ُ ت ِ / م ُ ک َت ْ ت ِ](ع ص) آنکه خط آموزاند.(مهذب الاسماء). مشاق و ادب آموز را گویند.(از انساب سمعانی). آموزنده ٔ کتابت، و منه کان الحجاج مکتباً با لطائف ای معلماً.(منتهی الارب). آموزنده ٔ کتاب و مکتب دار.(ناظم الاطباء). آموزنده ٔ کتابت.(آنندراج)(ازاقرب الموارد)(از محیط المحیط). معلم. آموزگار. استاد. خطآموز. مشّاق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).

مکتب. [م َ ت َ](ع اِ) دبیرستان. ج، مکاتب.(زمخشری)(مهذب الاسماء)(از منتهی الارب). دبیرستان و جای کتاب خواندن.(آنندراج). دبیرستان و جایی که در آن نوشتن می آموزند و دفترخانه و جایی که در آن کودکان را تعلیم می کنند و خواندن و نوشتن و جز آن می آموزانند و سبق می دهند. ج، مکاتب.(ناظم الاطباء). موضعتعلیم.(از اقرب الموارد). کُتّاب. دبستان. دبیرستان. مدرسه.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
در مکتب ادب ز ورای خرد نهاد
استاد غیب تخته ٔ تهدید در برم.
انوری(دیوان چ مدرس رضوی ص 328).
ای مذهبها ز بعثت تو
چون مکتبها به عید نوروز.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان چ وحید ص 9).
در مکتب جان ز شوق نامت
لوح «ارنی » ز سر گرفته.
جمال الدین عبدالرزاق(دیوان ایضاً ص 11).
آدم به گاهواره ٔ اوبود شیرخوار
ادریس هم به مکتب او گشت درس خوان.
خاقانی.
چرخ طفل مکتب او بود و او پیر خرد
لیکن از پیران چنو معظم نخواهی یافتن.
خاقانی.
ز پی آنکه دو جا مکتب و دکان دارم
نه به مکتب نه به دکان شدنم نگذارند.
خاقانی.
پس از نه سالگی مکتب رها کرد
حساب جنگ شیر و اژدها کرد.
نظامی.
بدان کودک [ماند] که تا در مکتب باشد از بیم دوال معلم پای در دامن تأدب کشیده دارد.(مرزبان نامه چ قزوینی ص 28). در مکتب هیچ تعلیم به تحصیل آن نرسد.(مرزبان نامه، ایضاً ص 99). شنیدم که مردی در مکتب علمنا منطق الطیر زبان مرغان آموخته بود.(مرزبان نامه).
کودکان مکتبی از اوستاد
رنج دیدند از ملال و اجتهاد.
مولوی.
چون درآیی از در مکتب بگو
خیر باشد اوستا احوال تو.
مولوی.
پادشاهی پسر به مکتب داد
لوح سیمینش در کنار نهاد.
سعدی(گلستان).
مکتب وی را به مصلحی دادند پارسا و سلیم.(گلستان).
همی کردم حدیث ابرو و مژگان او هر دم
چو طفلان سوره ٔ نون والقلم خوانان به مکتبها.
امیرخسرو دهلوی.
در مکتب حقایق پیش ادیب عشق
هان ای پسر بکوش که روزی پدر شوی.
حافظ.
نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت
به غمزه مسئله آموز صد مدرس شد.
حافظ.
درس ادیب اگر بود زمزمه ٔ محبتی
جمعه به مکتب آورد طفل گریزپای را.
نظیری نیشابوری.
|| مجموع اندیشه ها و افکار یک استاد که در جمعی نفوذ یافته باشد یا یک نظرفلسفی و ادبی و جز اینهاو همچنین مجموع هنرمندان یک ملت یا یک شهر با علاقه ٔخاصی که در اجرا و بیان هنر دارند مانند: مکتب فرانسه یا مکتب پاریس یا مکتب امپرسیونیست.(از لاروس).

مکتب. [م ُ ت َ](ع ص) مشک سربسته.(منتهی الارب)(آنندراج)(از ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد).

مکتب. [م ُ ک َت ْ ت َ](ع ص) خوشه ای که بعض بر آن خورده باشند.(منتهی الارب). خوشه ای که پاره ای از بر آن را خورده باشند.(ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). || نوشته شده.(آنندراج). کتیبه ٔ آماده شده و فراهم آورده و نوشته شده.(ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

مکتب

(اِ.) جای درس خواندن، مدرسه، نظریه فلسفی، هنری، ادبی، جمع مکاتب. [خوانش: (مَ تَ) [ع.]]

فرهنگ عمید

مکتب

جای درس دادن، دبستان، مکتب‌خانه،
[قدیمی] جای نوشتن،

حل جدول

مکتب

ادب‌خانه

مجموعه عقاید مورد قبول گروهی، شیوه خاصی از تفکر

مدرسه قدیمی

نظام فکری

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

مکتب

اندیشگاه، آموزشگاه

مترادف و متضاد زبان فارسی

مکتب

آموزشگاه، دبستان، دبیرستان، کالج، مدرسه، کتاب، مکتب‌خانه، مشرب، نحله

فارسی به انگلیسی

مکتب‌

Ideology, Ism _, Persuasion, School

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

مکتب

اکادیمیه، مدرسه

عربی به فارسی

مکتب

دفتر , دفترخانه , اداره , دایره , میز کشودار یا خانه دار , گنجه جالباسی , دیوان , میز , میز تحریر , منصب

فرهنگ فارسی هوشیار

مکتب

دبیرستان، جای کتاب خواندن آنکه خط آموزاند، مکتبدار، معلم

فرهنگ فارسی آزاد

مکتب

مَکتَب، محل نوشتن، محل تعلیم و آموزش، مدرسه، ایضاً مجموعه عقائد فلسفی یا هنریِ یک استاد که به تدریج مورد قبول و پیروی گروه هائی از جامعه قرار گرفته است (جمع: مَکاتِب)،

مَکَتَب، شش سطحی که جمیع سطوحش مربع باشد، حاصلضرب هر عددی در مربع خودش مثلا 64 مکعب 4 است،

فارسی به آلمانی

مکتب

Akademie, Derschule [noun]

معادل ابجد

مکتب

462

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری