معنی میانجی گری

لغت نامه دهخدا

میانجی گری

میانجی گری. [گ َ] (حامص مرکب) وساطت. (ناظم الاطباء) (یادداشت مؤلف). توسط. (یادداشت مؤلف).
- میانجی گری کردن، میانجی شدن. وساطت کردن. دلالگی کردن. توره؛دختری که میانجی گری کند میان عشاق. (منتهی الارب).
- میانجی گری نمودن، وساطت نمودن و واسطه واقع شدن. (ناظم الاطباء).
|| سفارت. (منتهی الارب). || حکمیت. (یادداشت مؤلف). و رجوع به میانجی در همه ٔ معانی شود.

فرهنگ عمید

میانجی گری

وساطت،
واسطه ‌شدن میان دو نفر برای رفع اختلاف و کشمکش آن‌ها،

حل جدول

میانجی گری

وساطت

حکمیت

فارسی به انگلیسی

میانجی‌ گری‌

Intercession, Interposition, Mediation

فارسی به ترکی

واژه پیشنهادی

میانجی گری

پادر میانی

وساطت

معادل ابجد

میانجی گری

344

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری