معنی میله اى متصل به اکسل خودرو
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
انگلیسی پیشاسه آسه ی (محور) چرخ های پیشین خودرو (اسم) محور چرخهای اتومبیل که چرخها در روی آن آزادانه حرکت میکنند و توسط آن تمام وزن اتومبیل بچرخها وارد میاید و آن همواره فواصل چرخها را بیک میزان ثابت نگاه میدارد، معمولا محور چرخهای جلو را (اکسل) و محور چرخهای عقب را (پلوس) گویند.
میله
مانند میل
فرهنگ عمید
لغت نامه دهخدا
میله. [ل َه ْ] (ع اِ) دشت و بیابان. (منتهی الارب، ماده ٔ ول هَ) (ناظم الاطباء). || زمین بی گیاه. (ناظم الاطباء).
میله. [ل َ] (اِخ) ظاهراً شهری بوده است این سوی جیحون در شمال افغانستان کنونی:
ز بیم تیغ تو تا چین ز ترکان ره تهی گردد
اگر زین سوی جیحون گردبادی خیزداز میله.
فرخی.
بگتگین حاجب ساخته با مردم تمام دم ایشان گرفت از پیش وی به اندخود و میله درآمدند و بگتگین بتفت می راند به حدود شبورقان بدیشان رسید. (تاریخ بیهقی چ مشهد ص 566).
میله. [ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان دشت سربخش مرکزی شهرستان آمل، واقع در 10/5هزارگزی خاوری آمل با 480 تن سکنه. آب آن از رودخانه ٔ کاری هراز و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
میله. [ل َ / ل ِ] (اِ مرکب) شبیه به میل و مانند میل. (ناظم الاطباء) || قطعه ٔ نازک و بلند از چوب یا آهن یا فلزی دیگر که در ساختمان و جز آن به کار رود. || میل آهنین که در مرکز سنگ زیر آسیا (در آسیاهای آبی و دستی) استوار است و از سوراخ سنگ زبرین گذرد و سنگ زبرین بر آن دور زند. آهن یا چوب وسط آسیای دستی و آسیای آبی. (یادداشت مؤلف). || چاهها که از هَرَنج یعنی مظهر قنات تا مادرچاه کنده می شود. سوراخ قنات. (یادداشت مؤلف). || سمت و عمق چاه تا آنگاه که عمودی ومستقیم است. چون کج و مخروط شود در زیر، انبار گویند و چون افقی گردد در زیر، آن را کوره نامند. (یادداشت مؤلف). || رشته ٔ باریکی زیر پرچم در گلها. (لغات فرهنگستان).
متصل
متصل. [م ُت ْ ت َ ص ِ] (ع ص) رسنده و پیوسته شونده بی جدا شدگی. (آنندراج). پیوسته و پیوسته شده و پیوندشده ٔ بی جدائی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد): ملک او به ملک ایشان متصل بود. (مجمل التواریخ و القصص، از فرهنگ فارسی معین).
چون دو دست اندرتیمم یک به دیگر متصل
در یکی محمل دو تن هم پای و هم ران دیده اند.
خاقانی.
و آخرین شمار از زبان ما و خزانه ٔرحمت آفریدگار نثار روضه ٔ مقدس مطهر او باد و امدادرضوان متصل روان یاران او... (لباب الالباب).
- حدیث متصل. رجوع به حدیث شود.
- متصل الطاس، فرهنگستان ایران «پیوسته گلبرگ » را بجای این کلمه پذیرفته است. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
|| (ق) (در زبان عامیانه) اتصالاً. پیاپی. پی در پی: متصل حرف می زد. (فرهنگ فارسی معین):
ننمودی ز مدیر اصلاً ترس
متصل تخمه شکستی سر درس.
بهار (از فرهنگ فارسی معین).
|| (ص) کسی که شخص را به طور لطف و شیرین زبانی درود فرستند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون). || پیوسته و دائم و همیشه و برقرار و پایدار. (ناظم الاطباء). || چسبیده و ملصق. متحد و لاینقطع و بدون جدائی. (ناظم الاطباء). به هم پیوسته.
- متصل شدن، پیوسته شدن. به هم پیوستن. به هم چسبیدن.
- متصل گرداندن، متصل کردن. به هم پیوسته کردن و وصل کردن:
قطره ٔ دانش که بخشیدی ز پیش
متصل گردان به دریاهای خویش.
مولوی.
- متصل گردیدن، متصل شدن:
متصل گردد به بحر آنگاه او
ره برد تا بحر همچون سیل و جو.
مولوی.
- متصل گشتن، متصل گردیدن. به هم پیوستن. متصل شدن.
|| نزدیک و نزدیک به هم. (ناظم الاطباء). و رجوع به اتصال شود.
فارسی به عربی
شریحه، عصوی
مترادف و متضاد زبان فارسی
مفتول
فرهنگ فارسی آزاد
مِیلَه، صحرا، و زمین وسیعی که انسان در آن سرگردان می شود (جمع: مَوالِه، مَیالِه)،
فرهنگ واژههای فارسی سره
پیوسته، چسبیده
معادل ابجد
1580