معنی نادر سلیمانی

حل جدول

نادر سلیمانی

از بازیگران فیلم نهنگ عنبر

از بازیگران فیلم دریا کنار

از بازیگران سریال ما فرشته نیستیم

فرهنگ عمید

سلیمانی

مربوط به سلیمان: انگشتر سلیمانی، مُلک سلیمانی،
مانند سلیمان: حشمت سلیمانی،
(اسم) (زمین‌شناسی) نوعی عقیق،

فارسی به عربی

نادر

فضولی، نادر

لغت نامه دهخدا

سلیمانی

سلیمانی. [س ُ ل َ] (اِخ) مولانا سلیمانی در خدمت بابرمیرزا می بود و بدیهه را روان میگفت و در جواب این مطلع خواجه حافظ که:
یاد باد آنکه سر کوی توام منزل بود
دیده را روشنی از خاک درت حاصل بود.
این مطلع را گفته:
حال هر نکته بر پیر خرد مشکل بود
آزمودیم بیک جرعه ٔ می حاصل بود.
(از مجالس النفاس ص 21).

سلیمانی. [س ُ ل َ / ل ِ] (حامص) مانند سلیمان بودن، چون سلیمان پیامبر بر همه عالم و جن و انس سلطنت کردن:
رخت بربست از آن سلیمانی
چون پری شد ز خلق پنهانی.
نظامی.
من که دیوی شدم بیابانی
چون کنم دعوی سلیمانی.
نظامی.
آگهی از ملک سلیمانیم
دیو ستم کاره چرا خوانیم.
نظامی.
|| (ص نسبی، اِ) سنگی هم هست. (برهان) (آنندراج). نام قسمی از لعل است که نسبت بشخصی که حافر آن است داده شده. (جواهرنامه). گونه ای سنگ آذرین که عبارت از سیلیکات آبدار طبیعی روی است و فرمولش را بصورت زیر میتوان نوشت nH2O و ZnO SIO2 از خواص این سنگ آن است که بر اثر سایش و اصطکاک خاصیت فسفر سانس پیدا میکند و روشنی خاص نشان میدهد و چون سختی جالب توجهی دارد جزو سنگهای زینتی و احجار کریمه بشمار میرود. حجر سلیمانی. سنگ سلیمانی. (فرهنگ فارسی معین). || نام نوعی شمشیر. (نوروزنامه). || نوعی از خرمای سفید. (برهان) (آنندراج). خرمایی است پست. (شرفنامه ٔ منیری). || قسمی کاغذ. (ابن الندیم). نام قسمی از کاغذ در قدیم منسوب به سلیمان بن راشد، حکمران خراسان بزمان هارون الرشید. (یادداشت بخط مؤلف). || نام دوائی است که بفارسی داراشکنه و در مصر داوءالشعث نامند. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن). || (ص نسبی) منسوب است به سلیمان. (الانساب سمعانی).

سلیمانی. [س ُ ل ِ] (اِخ) دهی است از دهستان پائین ولایت بخش فریمان شهرستان مشهد. دارای 295 تن سکنه است. آب آن از قنات.محصول آنجا غلات، بنشن و چغندر. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

سلیمانی. [س ُ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان عشق آباد بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور. دارای 322 تن سکنه است. آب آن از قنات.محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی و راه آن ارابه رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).

سلیمانی. [س ُ ل َ] (اِخ) دهی است از دهستان طاغنکو بخش فدیشه ٔ شهرستان نیشابور. دارای 698 تن سکنه است. آب آن از قنات. محصول آنجا غلات. شغل اهالی زراعت و کرباس بافی است و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).


نادر

نادر. [دِ] (ع ص) اسم فاعل از ندر. (اقرب الموارد). رجوع به ندر شود. || (اِ) جمع اندر به معنی خرمن یا خرمن گندم است. (از منتهی الارب). رجوع به اندر شود. || خر وحشی. (از اقرب الموارد). || النادر من الجبل، ما خرج منه و برز. (اقرب الموارد). نادرالجبل، آنچه بیرون می آید از کوه و آشکار میگردد. (ناظم الاطباء). ندرالنبات، خرج ورقه. یقال: شبعت الابل من نادره و نوادره، ای مما خرج منها. (از اقرب الموارد). || (ص) النادر من الکلم، ماقل وجوده و ان لم یخالف القیاس او ماشذّ. (اقرب الموارد). ماشذّ و خالف القیاس. (المنجد). نوادرالکلام، سخنی که از جمهور بطرز شذوذ و گاهی وقوع یابد. (منتهی الارب). || یکتا. (لغتنامه ٔ مقامات حریری). تنها. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بی مثل. بی مانند. (ناظم الاطباء).بی نظیر. یگانه. که مثل و مانندی ندارد:
سزد که فخر کند روزگار برسخنم
از آنکه در سخن از نادران کیهانم.
مسعودسعد.
بس نادر جهانی ای جان و زندگانی
جان و دلم نماند گر تو چنین بمانی.
عطار.
حسن تو نادر است در این وقت و شعر من
من چشم بر تو و دگران گوش بر منند.
سعدی.
|| چیزی که کم پیدا شود. چیزی که مانندش بسیار کم باشد. (فرهنگ نظام). کمیاب. (ناظم الاطباء). قلیل الوقوع. شاذ.تک و توک: این دو خواب نادر و این حکایات بازنمودم. (تاریخ بیهقی ص 201). از اتفاق نادر سرهنگ علی عبداﷲ و... از غزنین اندر رسیدند. (تاریخ بیهقی). چون پیر طالقانی این حکایت بکرد پدرم گفت سخت نادر و نیکو خوابی بوده است. (تاریخ بیهقی ص 201). بر نادر حکم نتوان کرد. (گلستان). || غریب. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برخلاف معهود. (ناظم الاطباء). عجیب. شگفت. (ناظم الاطباء):
تا همی خندی همی گرئی و این بس نادر است
هم تو معشوقی و عاشق هم بتی و هم شمن.
منوچهری.
اگر از این حادثه بجهد نادر باشد. (تاریخ بیهقی ص 371). از قضای آمده نادر کاری افتاد. (تاریخ بیهقی ص 705). در این باب مرا حکایتی نادر یاد آمد اینجا نبشتم. (تاریخ بیهقی ص 134). استادم نامها نسخت کرد سخت غریب و نادر. (تاریخ بیهقی ص 344).
بنویسد آنچه خواهد و خود باز بسترد
بنگر بدین کتابت پر نادر و عجیب.
ناصرخسرو.
چاره نمی شناسم از اعلام آنچه حادث شود از... نادر و معهود. (کلیله و دمنه).
هر که آن پنجه ٔ مخضوب تو بیند گوید
گر به این دست کسی کشته شود نادر نیست.
سعدی.
|| قلیل. از (اقرب الموارد). شی ٔ قلیل و کمتر، چرا که ندر در لغت به معنی برآمدن است و شی ٔ قلیل نیز از حد کثرت برآمده است. (آنندراج از مقامات حریری) (غیاث اللغات). || گاهی نادر به معنی معدوم نیز آید. (آنندراج) (غیاث اللغات). || عزیزالوجود. گرانمایه. باقدر. باقیمت. (ناظم الاطباء). نفیس. قیمتی. کمیاب: خلیفه را سی بار هزار هزار درم جواهر می باید هر چه نادرتر و قیمتی تر. (تاریخ بیهقی ص 427). در ستایش وی سخن دراز داشتم و تا ده پانزده تألیف نادر وی در هر بابی دیدم. (تاریخ بیهقی ص 262). همه نسخت ها من داشتم وبقصد ناچیز کردند دریغا و بسیار بار دریغا که آن روضه های رضوانی بر جای نیست که این تاریخ بدان چیزی نادر شدی. (تاریخ بیهقی ص 297). || طرفه: این خاتون را عادت بود که سلطان محمود را غلامی نادر و کنیزکی دوشیزه ای نادره هر سالی فرستادی. (تاریخ بیهقی ص 253). از همه شهرهای خراسان و بغداد و ری و... نادرتر چیزها به دست آورده بود. (تاریخ بیهقی).
- به نادر، گاه گاه. کمتر. ندرهً. به ندرت: و گاه از گاه به نادر چون مجلس عظیم بودی او را نیز به خوان فرود آوردندی. (تاریخ بیهقی ص 243).
|| (ق) به ندرت. ندرهً:
هر که را با دلستانی عیش می افتد زمانی
گو غنیمت دان که نادر در کمند افتد شکاری.
سعدی.
شکم بنده نادر پرستد خدای.
سعدی (گلستان).
گر از جاه و دولت بیفتد لئیم
دگرباره نادر شود مستقیم.
سعدی.
- امثال:
النادر کالمعدوم.
بد از نیک نادر شناسد غریب.
بر نادر حکم نتوان کرد.
زن پارسا در جهان نادر است.


نادر اوفتادن

نادر اوفتادن. [دِ دَ] (مص مرکب) نادر افتادن. رجوع به نادر افتادن شود:
دوران تو نادر اوفتاده ست
کاین حسن خدا به کس نداده ست.
سعدی.

عربی به فارسی

نادر

کم , نادر , کمیاب , رقیق , لطیف , نیم پخته , اندک , تنگ , قلیل , ندرتا , غیر عادی , غیر متداول , غیرمعمول

فرهنگ معین

سلیمانی

منسوب به سلیمان. نوعی شمشیر، گونه ای سنگ آذرین. از خواص این سنگ آن است که بر اثر سایش و اصطکاک خاصیت فسفرسانس پیدا می کند و روشنی خاص نشان می دهد و چون سختی جالب توجهی دارد جزو سنگ های زمینی و احجار کریمه به شمار می رود؛ [خوانش: (سُ لِ یا لَ) (ص نسب.)]

فرهنگ فارسی هوشیار

سلیمانی

‎ وابسته به سلیمان پادشاه، دار اشکنه

معادل ابجد

نادر سلیمانی

456

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری