معنی نارم

حل جدول

نارم

آبشاری در استان مازندران


آبشاری در استان مازندران

آبشار تودارک، آبشار سنگ نو، آبشار شاهان دشت، آبشار گزو، آبشار لاویج، آبشار میان کلا، آبشار نارم


آبشارهای استان مازندران

سنگ درکا، نمار، امیری، ترا، برز، پردمه، دشت لار، شاهان دشت، قلعه دختر، آب مراد، یخی، یخی‌‌نوا، بلده، اسپه او، سنگ نو، سله بن، شورآب، ورسک، نارم، دراسله، گزو، میان‌کلا، تودارک، سنگ بن‌چشمه، فرهاد جوی، دینارسرا، اکاپل، هریجان، الیت، دره اندرس، میج، سیاسرت، جواهردره، آب پری، ساری، لاویج، انگاس

گویش مازندرانی

نارم

کوهی در غرب دهکده ی چرات واقع در سوادکوه


نارم لی

غاری در مسیر رودخانه ی نکای بهشهر

لغت نامه دهخدا

ارگ

ارگ. [اَ] (اِ) قلعه ٔ کوچکی باشد که در میان قلعه ای بزرگ سازند. (برهان قاطع). دِز در دِز. قلعه. حصار:
به ارگ اندرون بازدارم ورا
بجز نیکوئی پیش نارم ورا.
فردوسی.
رجوع به ارک شود.


فندق شکن

فندق شکن. [ف َ دُ ش ِ ک َ] (نف مرکب، اِ مرکب) آلتی که بدان پوست فندق شکسته و مغز بیرون آورند. (یادداشت مؤلف). || آنکه بوسه بر زیبایان زند. نعت فاعلی مرخم از فندق شکستن به معنی بوسه زدن:
ما به بوسه بر لب ساقی شده فندق شکن
او فغان زآن پسته ٔ شکّرفشان انگیخته.
خاقانی.
|| نیز به معنی خود بوسه است:
من کیم کز شکر و پسته ٔ تو
بوس فندق شکنت نارم جست.
خاقانی.


موالی

موالی. [م ُ] (ع ص، اِ) یار. یاور. دستگیر. ج، موالون. (ناظم الاطباء):
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب.
مسعودسعد.
چو خورشید درخشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم.
سوزنی.
عیش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی
کار تو نکو و ز تو نکو کار موالی.
سوزنی.
بخت موالی تو سوی ارتفاع
بخت مخالف تو سوی انحدار.
فرخی.
وی را به تو دهم به زنی به گواهی دو کس از موالیان ما. خادمی را گفت که چند کس را از موالیان ماحاضر کن. (تاریخ برامکه).


خوش نفس

خوش نفس. [خوَش ْ / خُش ْ ن َ ف َ] (ص مرکب) آنکه نَفَس او خوش آیند وخوشبوی بود. (یادداشت مؤلف). مبارک دم:
از عباد ملک العرش نکوکارترین
خوشخویی خوش سخنی خوش نفسی خوش حسبی.
منوچهری.
تا خوش نفسی بدست نارم
بی پای بسر دویده خواهم.
خاقانی.
چون گشت صبا خوش نفس از مشک و می صبح
خوش کن نفس از مشک و می انگار صبائی.
خاقانی.
ما گرچه بنطق طوطی خوش نفسیم
بر شکر گفته های سعدی مگسیم.
مجد همگر.
بخندید کای بلبل خوش نفس
تو از گفت خود مانده ای در قفس.
سعدی.
ساقیان سیم ساق و شاهدان شوخ چشم
عاشقان خوش نفس جان پروران خوش نشین.
؟ (از ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
مجلس بزم عیش را غالیه ٔ مراد نیست
ای دم صبح خوش نفس نافه ٔ زلف یار کو.
حافظ.


خنور

خنور. [خ َ / خ ُ] (اِ) کاسه. کوزه. (ناظم الاطباء):
همه جام باده سراسر بلور
طبقهای زرین و زرین خنور.
فردوسی.
اندر اقبال آبگینه خنور
بستاند عذر توبه بلور.
عنصری.
ز دولا کرد آب اندر خنوری
که شوید جامه را هر بخت کوری.
شهابی (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی).
بضرورت خنوری می بایست که آب بتفاریق در وی جمع شود تا بیکبار به اختیار مردم دفع شود و آن خنور مثانه است. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
لعل و یاقوت است بهر وام او
در خنوری و نوشته نام او.
مولوی.
فعم، پر کردن خنور را. افعام، پر کردن خنور و مانند آن را. متوضر؛خنور چرکین. (منتهی الارب). || کوزه ٔ گلی که در آن پول نگاه دارند. || ظروف و اوانی و سایر آلات و ضروریات و لوازم خانه و اثاث البیت. (ناظم الاطباء). مطلق ظرف است، یعنی چیزی که چیز دیگر در آن جای گیرد اعم از سفالینه و فلزینه و نسج و جز آن. وعاء. ظرف. آوند. اناء. (یادداشت بخط مؤلف):
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
رودکی.
هرچه بودم بخانه خم و کنور
و آنچه از گونه گون قماش و خنور.
طیان.
این کالبد خنور بوده ست شصت سال
بنمای تا چه حاصل کردی در این خنور.
ناصرخسرو.
لیکن مهم در دنیا شش چیز است: خوردنی. پوشیدنی. مسکن. خنورخانه. زن. مال و جاه. (کیمیای سعادت).
از آن دشمن و دوست نارم بخانه
که خالی است از خشک و از تر خنورم.
سنائی.
نیابی جوخنوری را که دوران سوخت بنگاهش
نبینی نان تنوری را که طوفان کرد ویرانش.
خاقانی.
|| دو بسته ای که روی اسب گذارند و میان آنها سوار بنشیند. (ناظم الاطباء). || کشت کاری. برزیگری. (از ناظم الاطباء).


پیشینه

پیشینه. [ن َ / ن ِ] (ص نسبی) قدیم. دیرینه. سلف. سالف. متقدم. قبلی. ماضی. گذشته. سابق. پیشین:
نهال آنگه شود در باغ برور
که برداریش از آن پیشینه معدن.
ناصرخسرو.
و پیش از وی نامها که نوشتندی از دیگر پادشاهان پیشینه مختصر بودی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 49).
عهد پیشینه یاد میکردند
آنچه شان بود شاد میخوردند.
نظامی.
و آن کنیزان به رسم پیشینه
سیب در دست و نار در سینه.
نظامی.
به ار نارم اندوه پیشینه پیش
بدین داستان خوش کنم وقت خویش.
نظامی.
شتابنده سیلی که بر کوه داشت
ز طوفان پیشینه خواهد گذشت.
نظامی.
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند.
نظامی.
همان پیشینه رسم آغاز کردی
تنور و خوانی از نوساز کردی.
نظامی.
در اخبار شاهان پیشینه است
که چون تکله بر تخت شاهی نشست.
سعدی.
دم از سیر این دیر دیرینه زن
صلائی بشاهان پیشینه زن.
حافظ
سخن دان پیشینه دانای طوس
که آراست روی سخن چون عروس.
؟
|| نخستین. اولین. پیشین:
ز هر گونه ای داستانها زدیم
بدان رای پیشینه باز آمدیم.
فردوسی.
|| مقدم. جلوتر:
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.
؟
|| از پیش. || صاحب آنندراج گوید: اگرچه متبادر از لفظ پیشینه و زمان پیشینه و کار پیشینه گذشته است اما در این بیت نظامی که:
بفرمان شه خضر خضرا خرام
به آهنگ پیشینه برداشت گام.
بمعنی آینده استعمال یافته یعنی بقصد راه آینده گام را برداشت وآماده ٔ رفتن شد - انتهی. اما این توجیه بر اساسی نمی نماید. و ظاهراً همان معنی قدیم و گذشته مراد است. || (اِ مرکب) این کلمه را فرهنگستان بجای گذشته و سابقه ٔ کار اداری برگزیده است.


معادی

معادی. [م ُ](ع ص) دشمنی کننده. مقابل موالی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دشمن دارنده. خصومت کننده ٔ دشمن. عدو:
سرش رسیده به ماه بر، به بلندی
و آن معادی به زیر ماهی پنهان.
رودکی.
مخالفان تو بی فرهند و بی فرهنگ
معادیان تو نافرخند و نافرزان.
بهرامی(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
به هر جنگ اندرنخستین تو کردی
زمین را ز خون معادی معصفر.
فرخی.
نزول مرگ باشدبر معادی
سر شمشیر او روز نزالا.
عنصری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چون روز ببینند این معادی را
هر کس که بر او خردش بگمارد.
ناصرخسرو.
چو چرخ گردان بر تارک معادی گرد
چو مهر تابان بر طلعت موالی تاب.
مسعودسعد.
گاه از برای قهر معادی به چنگ تو
آن آبدار پرگهر تابدار باد.
مسعودسعد.
بکش به گرد معادی دین سکندر وار
بزرگ حصنی سخت استوار از آتش و آب.
مسعودسعد.
برق مانند بر معادی زن
ابر کردار بر موالی بار.
مسعودسعد.
عیش تو خوش و ناخوش از او عیش معادی
کار تو نکو وز تو نکوکار موالی.
سوزنی.
شکر و حنظل ز کین و مهر تو پیدا شدند
بر موالی شکری و بر معادی حنظلی.
سوزنی.
چو خورشید زر افشانم ز نور و نار با بهره
موالی را همه نورم معادی را همه نارم.
سوزنی(دیوان چ شاه حسینی، ص 69).
معادی مبادت و گر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی.
انوری(یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
جز بخیلان را مروب و جز لئیمان را مبند
جز معادی را مکوب و جز موالی را مپای.
خاقانی.
خواجه ٔ امام اجل همام... در مسند فضایل مستند افاضل باد، موالی او کالسراج المنیر در صدر بساط کرامت و معادی او کالفراش المبثوث در صف نعال آفت.(منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 116). فرزند مرا از قصد دشمن حمایت کرد و از مکر معادی رعایت نمود.(سندبادنامه ص 153).
و رجوع به معادات و معاداه شود.


نار

نار. (اِ) انار. (انجمن آرا). مخفف انار است و آن میوه ای باشد معروف. (برهان قاطع) (آنندراج) (از فرهنگ نظام) (از شمس اللغات). انار. رمان. (ناظم الاطباء):
آن که نشک آفرید و سرو سهی
آن که بید آفرید و نار و بهی.
رودکی.
کفیدش دل از غم چو یک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
بفرمود تا آب نار آورند
همان تره ٔ جویبارآورند.
فردوسی.
تن مسکین من بگداخت چون موم
دل غمگین من بشکافت چون نار.
فرخی.
تا نبود بار سپیدار سیب
تا نبود نار بر نارون.
فرخی.
مگر که نار کفیده است چشم دشمن تو
کزو مدام پریشان شده ست دانه ٔ نار.
فرخی.
نار ماند به یکی سفرگک دیبا
آستر دیبه ٔ زرد ابره ٔ آن حمرا.
فرخی.
دوالش نیمه ٔ نار است و زرش
بسان نار و گوهر دانه ٔ نار.
عنصری.
و آن نار بکردار یکی حقه ٔ ساده
بیجاده همه رنگ بدان حقه بداده.
منوچهری.
درخت نار و درخت خرما پدید آورد و به قدرت باریتعالی به بار آمد و نار به سیستان از آن گاه است. (تاریخ سیستان).
رخ نار با سیب شنگرف گون
بدان زخم تیغ و بدین رنگ خون.
اسدی.
دل پراندوه تر از نار پر از دانه
تن گدازنده تر از نال زمستانی.
ناصرخسرو.
بدرد ترسم از بس غم که در اوست
بدردنار چون پرگرددش پوست.
ناصرخسرو.
گه شود چون نار تفته زهره ٔ جوشنده شیر
گه شود چون نار کفته مهره ٔ کوشنده مار.
عبدالواسع جبلی.
این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر
و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان.
عبدالواسع جبلی.
به مهر تو دلم ای مبتدا و منشاء جود
بسان نار خجند است بند اندر بند.
سوزنی.
نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه ٔ نارخجند.
سوزنی.
چنانکه دانه بود در میان نار به بند
به بند و سلسله من در میانه ٔ نارم.
سوزنی.
خون است دل فتنه از شکوهت
چونانکه دل کفته نار باشد.
انوری.
گل نار است درخشنده چو یاقوتین جام
دانه ٔ نار چو لؤلؤ و چو درج است انار.
انوری.
باز شکافی به تیر سینه ٔ اعدا چوسیب
باز نمائی به تیغ دانه ٔ دلها چو نار.
خاقانی.
آب چون نار هم از پوست خورم
چون نیابم نم نیسان چکنم.
خاقانی.
نار همه دل و دهن دل همه خون عاشقی
سیب همه رخ و ذقن رخ همه خال دلبری.
خاقانی.
ز هر سو درآویخته سیب و نار
همه نار یاقوت و یاقوت نار.
نظامی.
دوپستان چون دو سیمین نار نوخیز
بر آن پستان گل بستان درم ریز.
نظامی.
ز نفخ صور همه اختران نورانی
ز نه سپهر بریزند همچو دانه ٔ نار.
عطار.
چشمه ٔ نور است روی او ولیک
آن دو لب یک دانه ٔ نار آمده ست.
عطار.
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت چون مردان کند.
مولوی.
گر نار ز پستان تو باشد کِه و مِه ْ
هرگز نبود به از زنخدان تو به.
سعدی.
ندرد چو گل خرقه از دست خار
که خون در دل افتاده خندد چو نار.
سعدی.
گمان برند که در باغ عشق سعدی را
نظر به سیب زنخدان و نار پستان است.
سعدی.
از یکی آفتاب گیرد رنگ
خواه نارنج گیر و خواهی نار.
اوحدی.
درویشی در حضرت ایشان پاره ای نار آورده بود... حضرت خواجه انار را قسمت کردند. (انیس الطالبین ص 197).
شد نار ترش شحنه و نارنج میرآب
تا لانه لشکری شد و امرود میر گشت.
بسحاق.
سرو و گل و بید کشیده رده
نار و به و سیب بهم صف زده.
جلال فرهانی.
به خسرو مژده ٔ آن میدهد نار
که گردد گلبن بختش گرانبار.
وحشی.
وزیر از به بسی چون نار خندید
که درد خویشتن را زان بهی دید.
وحشی.
به و ناری برون آورد درویش
از آنها داشت هر یک را یکی پیش.
وحشی.
|| کنایه از پستان است:
کسی گر جز تو بر نارم کشد دست
بعشوه ز آب انگورش کنم مست.
نظامی.
دمی این نار او چیدی به دستان
دمی آن سیب این کندی به دندان.
وحشی.
- نار خجند و نار خجندی:
نار چو لعل تو است گر بدو نیمه کنی
از سر سرو سهی دانه ٔ نار خجند.
سوزنی.
به مهر تو دل اهل سمرقند
چنان کز دانه شد نار خجندی.
سوزنی.
- نار کفته و نار کفیده، انار ترکیده:
کفیدش دل از غم چو یک کفته نار
کفیده شود سنگ تیمارخوار.
رودکی.
- نار نرگس افروز، کنایه از پستان است:
بدان سیمین دو نار نرگس افروز
که رونق برده از نارنج نوروز.
نظامی.
|| کنایه از اشک خونین است. اشک گلگون.سرشکی که خونین باشد و همرنگ آب انار باشد. رجوع به نار افشاندن شود:
دو رخ رخشان تو گلنار گشت
بر رخ من ریخته گلنار نار.
منوچهری.

نار. (ع اِ) آتش. (برهان قاطع) (دهار) (آنندراج) (شمس اللغات) (ناظم الاطباء). آتش. مؤنث است و گاهی مذکر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). جوهری است لطیف نورانی سوزنده. (اقرب الموارد) (المنجد). آتش. آذر. ج، انوار. نیران. نیره. انوره. نور. نیار:
گر من بمثل سنگم با تو غرما سنگم
ور ز آنکه تو چون آبی با خسته دلم ناری.
ابوشکور.
تا چون رخ رنگین بتان و غم هجران
تابنده و رخشنده و سوزنده بود نار.
فرخی.
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد
این برادر که زد از درد تو اندر دل نار.
فرخی.
هر که اندر طعنه ٔ او یک سخن گوید شود
هر زمان او رازبان اندردهن سوزنده نار.
فرخی.
به برق آراسته میغند و دارند
به گرد موج دریا شعله ٔ نار.
عنصری.
شکسته زلف مشک افشان به گرد روی یار اندر
ز خوبی او به نور اندر ز عشقش من به نار اندر.
عنصری.
باده ٔ خوشبوی مروق شده ست
پاکتر از آب و قوی تر ز نار.
منوچهری.
و آن قطره ٔ باران ز بر لاله ٔ احمر
همچون شرر مرده فراز علم نار.
منوچهری.
به سر بریدن شمع است سرفراز نار. (از تاریخ بیهقی).
نگه کن به لاله و به ابر و ببین
جدا نار از دود و از دود نار.
ناصرخسرو.
چون باز خاک تیره شود خاکی
ناچار باز نار شود ناری.
ناصرخسرو.
همچنان کاندر سخن جز قول احمد نور نیست
تیغ تیزی جز که تیغ میرحیدر نار نیست.
ناصرخسرو.
گه شود چون نار تفته زهره ٔ جوشنده شیر
گه شود چون نار کفته مهره ٔ کوشنده مار.
عبدالواسع جبلی.
این را چو نار کفته ز بس خستگی جگر
و آن را چو نار تفته ز بس تشنگی زبان.
عبدالواسع جبلی.
چنانکه دانه بود در میان نار ببند
ببند و سلسله من در میانه ٔ نارم.
سوزنی.
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد
آبستنی نار دهد مادر کان را.
انوری.
عشق هندو بهمه حال بود سوزانتر
که در انگشت بود عادت سوزانی نار.
انوری.
اگر کبریا بینی از نار شاید
ز کبریت هم کبریائی نیاید.
خاقانی.
بلی از زناشوئی سنگ و آهن
بجز نار بنت الزنائی نیابی.
خاقانی.
اگر در نور و گر در نار دیدی
نشان هجر و وصل یار دیدی.
نظامی.
مدتی در سیر آمد نور و نار
تا ز اول آمد و فی النار شد.
عطار.
نور و نار او بهشت و دوزخ است
پای برتر نه ز نور و نار او.
عطار.
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا بدوزخ میبرد.
مولوی.
پسندی که شهری بسوزد به نار
اگرچه سرایت بود بر کنار.
سعدی.
گو نظر باز کن و خلقت نارنج ببین
ای که باور نکنی فی الشجر الاخضر نار.
سعدی.
سایه با نار بود همسایه.
جامی.
نور و نار آثار جنات و جحیم
باش از این جمله بی امید و بیم.
صهبای سیرجانی.
|| خرد. رای. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (اقرب الموارد): لاتستضی ٔ بنار فلان، لاتستشره. (اقرب الموارد) (المنجد). || کنایه از جهنم است. (اقرب الموارد). جهنم. دوزخ. جحیم. آتش دوزخ. آتش جهنم:
طاعت وعلم راه جنت اوست
جهل و عصیانت رهبر نار است.
ناصرخسرو.
اگر ناری سر اندر زیر طاعت
به محشر جانت بیرون ناری از نار.
ناصرخسرو.
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا بنارم مسوز.
سعدی.
شنیدم که بگریستی شیخ زار
چو برخواندی آیات اصحاب نار.
سعدی.
|| داغ که بر ستور نهند. (شرح نصاب از شمس اللغات) (مهذب الاسماء). نشان ستور. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). سمه. (اقرب الموارد). ما نار هذه الناقه؛ چه چیز است نشان این ماده شتر. (ناظم الاطباء). ای ماسمتها. (منتهی الارب).


یادآوردن

یادآوردن. [وَ دَ] (مص مرکب) بخاطر آوردن و متذکر شدن. (ناظم الاطباء). فراموش شده ای را دوباره بخاطر آوردن. تذکر. تذکار. تذکره. اذکار. ادکار. ذکری. ذُکر:
یاد آری و دانی که تویی زیرک و نادان
ور یاد نیاری تو سگالش کن و یادآر.
رودکی.
یادت آور پدرْت را که مدام
گه پلنگمْش بذی و گه خنجک.
معروفی.
یاد نیاری بهر بهاری جدت
توبره برداشتی شدی به سماروغ.
منجیک.
نگه کن که تا چون بود باورم
چو کردارهای تو یاد آورم.
فردوسی.
بدو گفت هر کس که تاب آورد
و گریاد افراسیاب آورد
همانگه سرش را ز تن دور کن
وزو کرکسان را یکی سور کن.
فردوسی.
براندیش از این ای سرانجمن
نباید که یادآوری گفت من.
فردوسی.
بمیرد کسی کو ز مادر بزاد
ز خسرو چو یاد آوری تا قباد.
فردوسی.
چو عیب تن خویش داند کسی
ز عیب کسان یاد نارد بسی.
فردوسی.
یکی پند آن شاه یاد آورم
ز کژی روان سوی داد آورم.
فردوسی.
چو از پندهای تو یاد آورم
همی از جگرسرد باد آورم.
فردوسی.
اگررزم گرشاسب یاد آوری
همه رزم رستم بباد آوری.
اسدی.
دگر هر که را بد سزا هدیه داد
به نامه بسی پوزش آورد یاد.
اسدی (گرشاسب نامه ص 175).
کس نیارد یاداز آل مصطفی
در خراسان از بنین و از بنات.
ناصرخسرو.
چون ز یاران رفته یاد آرم
آه و واحسرتا علی من مات.
خاقانی.
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
ز باغ خاطر من خواه تازه نخل سخن
ز خشک بید هر افسرده ای چه آری یاد.
خاقانی.
از گناه گذشته نارم یاد
با نمودار وقت باشم شاد.
نظامی.
چو از مرگ بسیار یاد آوری
شکیبنده باشی در آن داوری.
و گر ناری از تلخی مرگ یاد
بدشواری آن در توانی گشاد.
نظامی.
بر آن درگه چوفرصت یابی ای باد
بیار این خواجه تاش خویش را یاد.
نظامی.
منم کز یاد او پیوسته شادم
که او در عمرها نارد به یادم.
نظامی.
چنین آمده ست آدمی را نهاد
که آرد فرامش کنان را به یاد.
نظامی.
چو اسکندر آسوده شد هفته ای
نیاورد یاد از چنان رفته ای.
نظامی.
تو خود دانم که از من یاد ناری
که یاری بهتر از من یاد داری.
نظامی.
یاد آرید ای مهان زین مرغ زار
یک صبوحی در میان مرغزار.
مولوی.
یاد آور از محبتهای ما
حق مجلسها و صحبتهای ما.
مولوی.
بینوایان را به یک لقمه نجُست
یاد نآورد آو ز حَقهای نُخُست.
مولوی (مثنوی ج 3ص 139).
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر نه دعا گویی یاد آر به دشنامی.
سعدی.
آخر نگاهی باز کن وقتی که بر ما بگذری
گر کبر منعت می کند کز دوستان یادآوری.
سعدی.
خشت بالین گور یاد آور
ای که سر بر کنار احبابی.
سعدی.
ولیکن نباید که تنها خوری
ز درویش درمانده یاد آوری.
سعدی.
فارغ نشسته ای به فراخی و کام دل
باری ز تنگنای لحد یاد ناوری.
سعدی.
اگر مرا هنری نیست یا خطائی هست
تو از مکارم اخلاق خویش یادآری.
سعدی.
میان انجمن از لعل او چو آرم یاد
مراسرشک چو یاقوت در کنار آید.
سعدی.
باشد که خود به رحمت یاد آوری تو ما را
ورنه کدام قاصد پیغام ما گذارد.
سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.
سعدی.
در یاب که نقشی ماند از لوح وجود من
چون یاد تو می آرم خود هیچ نمی دانم.
سعدی.
عادت بخت من نبود آنکه تو یادم آوری
نقد چنین کم اوفتد خاصه به دست مفلسی.
سعدی.
ترا چه غم که مرا در غمت نگیرد خواب
تو پادشاه کجا یاد پاسبان آری.
سعدی.
همی زنم نفسی سرد بر امید کسی
که یاد نارد از من به سالها نفسی.
سعدی.
الا ای که بر خاک ما بگذری
به خاک عزیزان که یاد آوری.
سعدی.
در اینان به حسرت چرا ننگرم
که عمر گرانمایه یاد آورم.
سعدی.
چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
بیاد آر محبان باد پیما را.
حافظ.
معاشران ز حریف شبانه یاد آرید
حقوق بندگی مخلصانه یاد آرید.
حافظ.
|| به خاطر کسی آوردن شخص یا چیز فراموش شده ای را. تذکیر:
خفتگان را در صبوح آگه کنید
پیل را هندوستان یاد آورید.
خاقانی.
ترا شمامه ٔ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافه ٔ مشکین.
سعدی.
چه ناله ها که رسید از دلم به خرمن ماه
چو یاد عارض آن ماه خرگهی آورد.
حافظ.

معادل ابجد

نارم

291

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری