معنی ناز
لغت نامه دهخدا
ناز. (اِ) نعمت.رفاه. آسایش. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). تنعم.کامرانی. (آنندراج). نعیم. (ترجمان القرآن). نعیم. نعمت. (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی. شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احترام. رامش. رخاء:
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
رودکی.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
فردوسی.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
فردوسی.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
فردوسی.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
منوچهری.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.
منوچهری.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.
(ویس و رامین).
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.
(ویس و رامین).
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
اسدی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.
اسدی.
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
قطران.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.
ناصرخسرو.
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی.
سوزنی.
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم.
سوزنی.
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
انوری.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
انوری.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
انوری.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن، اختیار فرمودم.
ظهیر فاریابی.
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.
خاقانی.
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
نظامی.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی.
سعدی.
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش.
حزین.
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
شاهی.
- بناز پروردن، در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن:
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.
فردوسی.
- بناز داشتن کسی را، گرامی و عزیز داشتن. بناز و نعمت پروراندن:
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
اوحدی.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
ابونصر طالقانی.
- بناز زیستن، تنعم. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به نعمت و راحت زیستن. تن آسانی. آسودگی. عیش و نوش.
- ناز و نعمت، آسایش و رفاه و وسایل زندگانی:
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
ابوشکور.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
قاآنی.
- ناز و نوش، عیش و نوش. خوشگذرانی:
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال.
قطران.
|| عزت. احترام. پادشاهی.
- تخت ناز:
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
|| فاخر.
- جامه ٔ ناز:
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
فردوسی.
|| کرشمه. (فرهنگ اوبهی) (حفان). غنج. کشی. (زمخشری). غنج. دلال. شیوه. (شعوری). دلفریبی. کرشمه. غمزه. شیوه. غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام). دلال. (دهار) (حفان) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب). غُنج. عشوه. ادا. اطوار. قر و غربیله. غنجاره:
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
ناصرخسرو.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
خاقانی.
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم.
عطار.
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست.
مولوی.
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین.
کمال خجندی.
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست.
قاسم انوار.
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
هلالی.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم.
هلالی.
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
وحشی.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت.
اختری یزدی.
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
امید همدانی.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
نظام الملک هندی.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب.
جناب اصفهانی.
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت.
حزین.
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
اهلی خراسانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی.
اهلی شیرازی.
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
وصال.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
منعم هندوستانی.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
اسیر.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست.
زرگر اصفهانی.
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم.
صبوحی.
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است.
فخری قاجار.
- ناز و دلال:
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
- ناز و عشوه. ناز و غمزه. ناز و کرشمه.
|| امتناع. استغنا نشان دادن معشوق به عاشق. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق. (برهان). استغنا. (شعوری) (کازیمیرسکی). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن. مقابل نیاز عاشق:
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است. (تاریخ بیهقی). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی.
؟ (از تاریخ بیهقی).
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
سنائی.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
سنائی.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
سوزنی.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی.
فلکی.
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب.
انوری.
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
انوری.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب.
عطار.
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است.
عطار.
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است.
عطار.
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه.
مولوی.
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای.
مولوی.
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
مولوی.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی.
مولوی.
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
سعدی.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
هلالی.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه.
مستغنی تاجیکستانی.
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
وحشی.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی.
وحشی.
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
امیرهمدانی.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست.
بیدل کرمانشاهی.
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم.
جودت هندی.
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
صائب.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست.
حزین.
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست.
حزین.
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان.
وصال.
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس.
وصال.
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت.
وصال.
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت.
شاپور تهرانی.
- ناز و شرم، شرم و ناز:
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.
فردوسی.
|| فخر کردن. (فرهنگ نظام). فخر. (غیاث اللغات). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی. لاف. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام). عجب. نخوت. (از منتهی الارب). بالش. فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت:
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
فردوسی.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
فردوسی.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
فرخی.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
فرخی.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است.
منوچهری.
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی.
ناصرخسرو.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم.
خاقانی.
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام.
مولوی.
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
مولوی.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست.
ابن یمین.
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست.
حافظ.
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ.
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست.
شاهی سبزواری.
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین.
جامی.
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت.
میرزا جعفر قزوینی.
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست.
جرأت گیلانی.
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
ملا اوجی نظیری.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست.
میرحسین سادات.
- به ناز رفتن، خرامیدن. خرامان رفتن. بدلبری وطنازی رفتن. به تفاخر و استکبار رفتن.
|| ملایمت. نرمی. (ناظم الاطباء). نوازش. تلاطف. تلطف. ملاطفت. دلجوئی:
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
فردوسی.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
فردوسی.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
سوزنی.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
مشفقی تاجیکستانی.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
؟
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم.
صبوحی.
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع. بهانه. (ناظم الاطباء):
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء): گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان). || زیبائی. ظرافت. جمال. خوبی. (ناظم الاطباء):
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی. (فرهنگ رشیدی). || نزد صوفیه، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات. || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از شمس اللغات). سرو کوهی. صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات). صنوبر. (شعوری). رجوع به ناژ شود.
- سرو ناز، گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است:
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی.
مشفقی تاجیکستانی.
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی.
؟
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم.
وصال.
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
هدایت.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص) نوخیز. نورُسته. (برهان قاطع) (آنندراج). نورسته. (غیاث اللغات). جوان تر و تازه. نورسته. نوخیز. (ناظم الاطباء).
- گل ناز، یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف. (یادداشت مؤلف).
|| آرام. خوش. نوشین.
- خواب ناز، خواب آرام. خواب خواش. خواب نوشین:
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست.
وحشی
- امثال:
ناز عروس به جهازاست، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد.
ناز دیگرست و جنگ دیگر.
ناز ناز است و جنگ جنگ:
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
برهان الدین بزاز.
ناز بر آن کن که خریدار تست.
از ناز شکر هم نمی خورد.
از تو نازی از ما نیازی.
فرهنگ معین
فخر، افتخار، غمزه، کرشمه. [خوانش: (اِ.)]
فرهنگ عمید
عشوه، کرشمه، لطف،
(صفت) [عامیانه] زیبا، خوشگل،
فخر،
(اسم مصدر) نوازش،
(اسم مصدر) رفاه، آسایش،
* ناز شست: [عامیانه، مجاز]
پولی که کسی به سبب هنری که نشان داده از کسی بگیرد،
پولی که در قدیم مٲمور دولت برای کاری که انجام داده بود از کسی میگرفت،
* ناز نوروز: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سیگانۀ باربد: چو در پرده کشیدی ناز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن روز (نظامی۱۴: ۱۸۰)،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
ادا، اطوار، دلال، شیوه، عشوه، غمزه، غنج، قر، کرشمه، جمیل، خواستنی، دلجو، ظریف، قشنگ، محبوب، نازنین، تفاخر، فخر، نازش، دلجویی، ملاطفت، نوازش، آسایش، رفاه، نعمت،
(متضاد) نیاز
فارسی به انگلیسی
Dear, Vainglory
فارسی به ترکی
naz
فارسی به عربی
تصنع
نام های ایرانی
دخترانه، کرشمه، غمزه
ترکی به فارسی
ناز
گویش مازندرانی
حالت استغنای معشوق از عاشق – عشوه و طنازی
فرهنگ فارسی هوشیار
آسایش، نعمت، عزت، شادکامی
فرهنگ پهلوی
دوست داشتنی، نام گلی است
معادل ابجد
58