معنی نازک نی

فرهنگ فارسی هوشیار

نازک نی

(اسم) یکی ازدو استخوان تشکیل دهنده ساق پا است. این استخوان دراز و نازک است و کمی در عقب و خارج استخوان درشت نی قرار دارد و دارای یک تنه و دو انتها است. تنه اش منشوری شکل و دارای سه سطح و سه خط الراس است. انتهای فوقانی این استخوان را سر نازک نی مینامند که در بالا به زایده ای موسوم به زایده نیزه یی ختم میشود. انتهای تحتانی آنراقوزک خارجی میگویند قصبه صغری.


نازک

محبوب، معشوق، دلبر، جانانه، باریک و ظریف هم گویند (صفت) باریک: در جامه گلگون کمر نازک آن شوخ از لعل بود همچو رگ لعل نمودار. (صائب)، آنچه که ستبری آن بسیارکم است مقابل ستبر ضخیم کلفت: آنچه او با سپر کرگ روزنبرد نتوان کردن با شیشه نازک به تبر. (فرخی)، لطیف ظریف: بس که درآید گل نازک بباغ ماشده چون خاک دژم ای غلام خ (عطار)، بناز پرورده نازنین: آن دل را دو تن نازک را رنج و اندیشه چندین منمای. (فرخی) -5 نغزدلکش:‎ } اگر از دکانداری سخنی نازک یاشعری عالی و مناسب میشنیدنداو را و صاحب دکان را با نعامات و افرغنی میساختند. . . ‎{، قابل اهمیت خطیر مشکل:‎ } و هر کجا کار بزرگ و مهم نازک حادث گشت و درآن هلاک نفس و عشیرت و ملک و ولایت دیده شد. . . ‎{ -7 شکننده زود شکن، ترد: } گوشت نازک - 9. { نرم، حساس زود رنج:او را گفتند که اگر تو ببدیهه و لطیفه ای سلطان را ازین قبض بیرون آری و این بار از خاطر نازکش برداری ترا صد هزار درم نقد خدمت کنیم. . . ‎{، خوش طبع با نزاکت، کم رنگ رقیق مقابل سیر.

فرهنگ معین

نازک نی

(~. نِ) (ص مر.) یکی از دو استخوان تشکیل دهنده ساق پا.


نی

(نِ) (اِ.) سازی بادی از ساقه نی با چوب باریک و پنج سوراخ.

حل جدول

نازک نی

استخوانی در دست

لغت نامه دهخدا

نی نی

نی نی. (ق مرکب) کلمه ای است در نفی که به طور تأکید استعمال می کنند. (ناظم الاطباء). نه ! نه !. (فرهنگ فارسی معین):
نی نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا.
ناصرخسرو.
نی نی به گمان نیکم از بخت
کارم همه چون گمان ببینم.
خاقانی.

نی نی. (اِ) طفل خرد. بچه. کودک. ببه. به به. (یادداشت مؤلف).
- نی نی کوچولو، بچه ٔ کوچک. کودک خرد.
- || در مقام تحقیر وتنبیه کسی که اطوار خارج درمی آورد بدو گویند: نی نی کوچولو دیگر وقت این کارهای تو گذشته. (فرهنگ عامیانه ٔ جمالزاده از فرهنگ فارسی معین).
|| مردم چشم. مردمک چشم. مردمک. انسان العین. ببک. ببه. بؤبؤ. (یادداشت مؤلف). || در زبان اطفال خرد، نقوش انسانی. صورت. شکل. عکس. (یادداشت مؤلف). || عروسک.


نازک

نازک. [زُ] (ص) کنایه از معشوق و مطلوب و شاهد. (برهان قاطع). محبوب نازکننده. بت. فغ. جانانه. دلدار. دلبر. (انجمن آرا). محبوب. معشوق. شاهد. (ناظم الاطباء):
ز چندان نازکان و نازنینان
نمی بینم یکی از همنشینان.
نظامی.
آرزومندتر از شراب وصل نازکان. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان).
رسیدنازک من ای نظارگی زنهار
بپوش دیده گرت جان به کار می آید
امیرخسرو (از انجمن آرا).
به دست مشاطه ٔ جمال نازکان و نازنینان بنی آدم را بر آینه ٔ خاطر جلوه داده. (ریش نامه ٔ عبید). || باریک. (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). ظریف. (حاشیه برهان قاطع چ معین) (ناظم الاطباء). لاغر که کلفتی و قطر آن اندک باشد:
ای نازکک میان و همه تن چو پرنیان
ترسم که در رکوع ترا بگسلد میان.
خسروی.
در جامه ٔ گلگون کمر نازک آن شوخ
از لعل بود همچو رگ لعل نمودار.
صائب.
و نیز رجوع به نازک میان شود. || دقیق. خطیر. مهم. ظریف: عباده گفت از جمله چندین صحابه به من چون افتادی و چرا در این مهم نازک مرا اختیار کردی. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 122). والیان و زبردستان را کار نازکتر باشد. (ترجمه ٔ اعثم کوفی ص 147). حدیث لشکر و سالار چیزی سخت نازک است و به پادشاه مفوض اگر رای عالی بیند بنده را در این یک کار عفو کند. (تاریخ بیهقی ص 221). اگر قوت قوی باشد و تن ممتع بود و امتلاء بحقیقت از خون باشد و میل به جانب نازک و خطرناک دارد... از آن جانب باز باید گردانیدن به فصد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). گفت ملک این برمک رابا چندان اعزاز و اکرام از بلخ بفرموده آوردن از جهت شغلی بزرگ و مهمی نازک و عملی خطیر... (تاریخ بخارا). فرمود که ضبط چنین ملکی بزرگ و تمشیت مثل این کار نازک آن کس تواند کرد. (جهانگشای جوینی). || زودشکن. (فرهنگ نظام). شکننده. (ناظم الاطباء) (برهان قاطع). لطیف. مقابل ستبر و کلفت و ضخیم. که ستبری آن بسیار کم است: شیشه ٔ نازک. هندوانه ٔ پوست نازک. کاغذ نازک:
آنچه با او سپر کرگ کند روز نبرد
نتوان کردن با شیشه ٔ نازک به تبر.
فرخی.
از بیاض گردنش پیداست خون عاشقان
می شود بی پرده می چندانکه مینا نازک است.
صائب.
شیشه ٔ دل از کفم افتاد گفتم هی بگیر
بس که نازک بود مینا از صدای هی شکست.
؟
|| ترد. (فرهنگ نظام). آبدار. شاداب. لطیف. مقابل زمخت و کلفت: و شفتالو هرچه سخت نازک باشد و زود عفونت پذیرد زیان دارد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اگرداروی سخت تر باشد آن را شش ساعت می باید پخت و اگر داروی نازکتر بود دارو در چینی کنند یا در شیشه در دیگ نهند در میان آب و بجوشانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بس که درآید گل نازک به باغ
ما شده چون خاک دژم ای غلام.
عطار.
کسی که دیده بناگوش او شبی در خواب
نیایدش به نظر برگ یاسمن نازک.
طالب.
شاخ گل را از سر و پا چهره تنها نازکست
نازک اندامی که من دارم سراپا نازک است.
صائب (از آنندراج).
|| لطیف. (انجمن آرا) (از فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). نازپرورده. سختی ندیده. ناعم. نازنین. مقابل خشن و سختی دیده:
به شمشیر هندی بزد گردنش
به خاک اندر افکند نازک تنش.
فردوسی.
که در چرم خر نازک اندام تو
همی بگسلد خواب و آرام تو.
فردوسی.
تو تیمار بردی ز نازک تنم
کجا آهنین بود پیراهنم.
فردوسی.
آن دل راد و تن نازک را
رنج و اندیشه چندین منمای.
فرخی.
گر سایه ٔ برگ گل فتد بر تو
بر عارض نازکت نشان ماند.
سیدحسن غزنوی.
در پیش خری کس چه نهد خود تن نازک
لوزینه چرا عرضه دهد کس به بقربر.
سوزنی.
برنجد تن نازک از درد و داغ.
نظامی.
رخش سیمای کم رختی گرفته
مزاج نازکش سختی گرفته.
نظامی.
تو مرد نازکی آگه نه کاینجا
هزاران مرد را زه در گلویست.
عطار.
مزاج شاه نازک بود بسیار
ندارد طبع نازک تاب آزار.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
بدن نازک او بس که لطیف افتاده ست
خار در پیرهن از رشته ٔ جانست او را.
صائب.
گر به حرفی با تو آسان کرده باشم درد خود
بر مزاج نازکت بسیار دشوار آمده ست.
مشفقی تاجیکستانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
که این بانوی ما بس ناصبور است
مزاجش نازک و طبعش غیور است.
وصال.
کجا زآن طبع نازک باک دارم
اگر او زهر من تریاک دارم.
وصال.
ز بس نازک که طبع آن یگانه است
مدامش از پی رنجش بهانه است.
وصال.
می کند شبنم گرانی بر عذار نازکت
ابر می بوسد زمین از دور گلزار ترا.
؟ (از آنندراج).
ز چاک پیرهن اندام نازکش پیداست
چو عکس برگ گل اندر میان آب زلال.
صبوحی.
|| نرم. پاکیزه. || دشوار. (آنندراج):
بخون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
|| قسمی از نان که با آرد نرم و روغن سازند. (ناظم الاطباء). || لطیف و ترد. زودپز: و طعام سخت لطیف و نازک و اندک باید و دراج و طیهوج موافق تر بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- گوشت نازک، گوشتی که زود پزد. گوشتی که زود جویده گردد. (یادداشت مؤلف).
|| رقیق. (ناظم الاطباء). || لطیف. ظریف: پدرت ترا چه غذا می داده که چنین نازک برآمده ای. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 62). || خوش طبع. بانزاکت. (ناظم الاطباء). || رقیق. مهربان. حساس. زودرنج.
- دل ِ نازک، دل ِ حساس و زودرنج:
بزانوش چون پاسخ نامه دید
ز شادی دل نازکش بردمید.
فردوسی.
یکی داستانست پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم.
فردوسی.
دلم نازک و مهربانست ور نی
در این کار گفتار چندین چه باید.
فرخی.
هرکه نازک بود دل یارش
گو دل نازنین نگه دارش.
سعدی.
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد.
حافظ.
- آواز نازک، آواز ظریف. صدای زیر، مقابل صدای کلفت وبم.
- پشت چشم نازک کردن، کبر نمودن. ناز کردن. امتناع نمودن.
- خوی نازک، زودرنج. حساس:
به خون خویش می غلطم که خوی یار نازک شد
چه طرف از زندگی بندم که بر من کار نازک شد.
ابوبرکات (از آنندراج).
- عبارت نازک، سخن نازک،لطیفه.
- || دقیقه. ظریفه:
این شیوه ها که من ز میان تو دیده ام
مشکل به صد عبارت نازک ادا شود.
صائب.
- لب نازک، لب باریک و ظریف:
سخن خونها خورد تا ز آن لب نازک برون آید
ز خون خلق سیراب است از بس لعل خونخوارت.
صائب (از آنندراج).
- وقت نازک، وقت تنگ:
جلوه ٔ پادررکاب خط دو روزی بیش نیست
غافل از فرصت مشو وقت تماشا نازک است.
صائب (از آنندراج).
وقت نازکتر از آن موی میان گردیده ست
رحم اگر بر دل صدپاره ٔ ما خواهی کرد.
صائب.


نی

نی. (شبه فعل) نیست. مخفف نیست. صورتی از نیست. (یادداشت مؤلف):
آه و دریغا که خردمند را
باشد فرزند و خردمند نی
ورچه ادب دارد و دانش پدر
حاصل میراث به فرزند نی.
رودکی.
مر او را خرد نی و تیمار نی
به شوخیش اندر جهان یار نی.
بوشکور.
سرد است روزگار و دل از مهر سرد نی
می سالخورد باید و ما سالخورد نی،
از صدهزار دوست یکی دوست دوست نه
وز صدهزار مرد یکی مرد مرد نی.
شاکر بخاری.
ز آن چنار و سرو را بر نی و شاخ بارور
کز سر بدخواه تو بار آورد سرو و چنار.
؟ (فرهنگ اسدی).
ز لشکر به رازش کس آگاه نی
جز از نامدارانش همراه نی.
فردوسی.
سمن بوی آن سر زلفش که مشکین کرد آفاقش
عجب نی گر تبت گردد ز روی شوق مشتاقش.
منوچهری.
جز مکر و غدر او را چیز دگر هنر نیست
دستان و بند او را اندازه نی و مر نیست.
ناصرخسرو.
چه چیز بهتر و نیکوتر است در دنیی
سپاه نی ملکی نی ضیاع نی رمه نی.
ناصرخسرو.
باکش ز هفت دوزخ سوزان نی
زهرا چو هست یار و مددکارش.
ناصرخسرو.
نعمتت نی و همتت بی حد
دولتت نی و حکمتت بی مر.
سنائی.
خردول و خربغائی نی عقل و نی خرد
اندر سرت بخردله او بخربقه.
سوزنی.
بی تو نشاطیش در اندام نی
در ارمش یک نفس آرام نی.
نظامی.
ای همچو سراب آسمان را
با صورت تو حقیقتی نی.
سیف اسفرنگ.
چون مرا پنجاه نان هست اشتهی
مر ترا شش گرده همدستیم نی.
مولوی.
ز آنکه نامی بیند و معنیش نی
چون بیابان را مغاره گفتنی.
مولوی.
جامه خواب آورد و گسترد آن عجوز
گفت امکان نی و باطن پر ز سوز.
مولوی.

نی. (حرف ربط، شبه جمله) نه. حرف نفی است. رجوع به نه شود:
دل پارسی باوفا کی بود
چوآری کند رای او نی بود.
فردوسی.
سر از راه پیچیده و داد نی
ز یزدان و نیکی به دل یاد نی.
فردوسی.
ببرم سر خسرو بدهنر
که نی پای باد امر او را نه سر.
فردوسی.
نه آتش پرستند و نی آفتاب
سر بخت گردان درآید به خواب.
فردوسی.
گروه دیگر گفتند نی که این بت را
برآسمان برین بود جایگاه آور.
فرخی.
گر خویشتن کشی ز جهان ورنی
بر تو به کینه او بکشد خنجر.
ناصرخسرو.
اگر بار خرد داری و گر نی
سپیداری سپیداری سپیدار.
ناصرخسرو.
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افگار.
ناصرخسرو.
صلتی درخور آن شعر فرستد ورنی
شعر من بازفرستد نه ز او و نه ز من.
سوزنی.
شد آن مرد وآن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد.
نظامی.
مکن کاین ظلم را پرواز بینی
گر از من نی زگیتی بازبینی.
نظامی.
سگ دوست شد و تو آشنا نی
سگ را حق حرمت و ترا نی.
نظامی.
باده نی در هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند.
مولوی.
چیست دنیا از خدا غافل شدن
نی قماش و نقره و فرزند و زن.
مولوی.
عیش است در کنار سمنزار خواب خوش
نی در کناریار سمن بوی خوشتر است.
سعدی.
گفتم نی که بر مال ایشان حسرت می خوری. (گلستان).
دوستان هرگز نگردانند روی از جور دوست
نی معاذاﷲ قیاس دوست با دشمن مکن.
سعدی.
من مانده بدین نمط ز من پای
نی پیش ره و نه بازپس جای.
جامی.
- نی نی، نه نه ! ابداً. حاشا:
شیری است بدانگاه که شمشیر بگیرد
نی نی که تهیدست خود او شیر بگیرد.
منوچهری.
گوئی محمود بود پیش ز مسعود
نی نی مسعود هست بیش ز محمود.
منوچهری.
ز آن پیرک جولاهه ٔ پت خواره ٔ بدخواه
نی نی دو پسر ماندنگویم که دو خر ماند.
سوزنی.
نی نی تو ز رخ نقاب بردار
کان روی نهان دریغم آید.
عطار.

نی. [ن َ / ن ِ] (اِ) قصب. (آنندراج) (منتهی الارب). گیاهی آبی و دارای ساقه ٔ میان کاواک و راست. (ناظم الاطباء). گیاهی که ساقه ٔ آن دراز و میان تهی و به ضخامت انگشتی یا بیش از آن است. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). و رنگ آن غالباً زرد است:
بپژمرد چون مار در ماه دی
تنش سست و رخساره همرنگ نی.
فردوسی.
بیامد دو رخساره همرنگ نی
چو شب تیره گشت اندرآمد به ری.
فردوسی.
به گرد اندرش نی بسان درخت
تو گفتی که چوب چنار است سخت.
فردوسی.
ز بهر آنکه ز نی شاه را قلم باید
نرست هیچ نی از خاک تا نبست کمر.
فرخی.
طوطی میان باغ دنان و کشی کنان
چنگش چو برگ سوسن و بالش چو برگ نی.
منوچهری.
دید مردی شبان در آن چه نی
ببرید آن نی و شمردش فی.
سنائی.
گفته مدحت به لفظ شکربار
بسته چون نی به خدمت تو میان.
جبلی.
شبانی بیابانی آمد ز راه
جان میان دربست چون نی یعنی اندر خدمتم
راست کز ره شکل آن شکّرفشان آمد پدید.
مجیر.
نی همه یک نام دارد در نیستانها ولیک
از یکی نی قند خیزد وز دگر نی بوریا.
خاقانی.
شیر نیستان چرخ بر نی رمحش گذشت
در بن یک ناخنش صد نی تر درشکست.
خاقانی.
من نی خشکم وگرچه طعمه ٔ آتش نی است
طعمه ٔ این خشک نی ز آن آتش تر ساختند.
خاقانی.
نئی دید بررسته از قعر چاه.
نظامی.
نی منگر کز چه گیا می رسد
در شکرش بین که کجا می رسد.
نظامی.
در ره دین چو نی کمر بربند
تا سرآمد شوی چو سرو بلند.
نظامی.
وهم و حس و جمله ادراکات ما
همچو نی دان مرکب کودک هلا.
مولوی.
تو فسرده درخور این دم نیی
با شکر مقرون نیی گرچه نیی.
مولوی.
تو آتش به نی درزن و درگذر
که در بیشه نه خشک ماند نه تر.
سعدی.
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکرنخوری.
سعدی.
مسند به باغ بر که به خدمت چو بندگان
استاده است سرو و کمر بسته است نی.
حافظ.
نه هر کرم آرد ابریشم نه از هر خاک خیزد زر
نه ازهر نی بود شکر نه در هر خار باشد من.
جوهری.
|| هر لوله مانندی که میان کاواک باشد. (ناظم الاطباء). || مزمار. نای. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). آلتی که نائی و نی زن با آن نوازد. رجوع به نای شود:
باز تو بی رنج باش و جان تو خرم
با نی و با رود و با نبید مها روز.
رودکی.
ز بسد به زرینه نی دردمید
به ارسال نی داد دم را گذر.
لوکری.
نشستند با رامش و رود و می
یکی مست رود و یکی مست نی.
فردوسی.
به گوش من همی از باغ بانگ نای و چنگ آمد
کس ار می خورد بی آواز نی بر سرش سنگ آید.
فرخی.
دگر شبها که بختش یار بودی
به بانگ نای و نی بیدار بودی.
نظامی.
گر نبودی ناله ٔ نی را اثر
نی جهان را پر نکردی از شکر.
مولوی.
بشنو از نی چون حکایت میکند
وز جداییها شکایت میکند.
مولوی.
همچو نی زهری و تریاقی که دید
همچو نی دمساز و مشتاقی که دید.
مولوی.
گوش تواند که همه عمر وی
نشنود آواز دف و چنگ و نی.
سعدی.
راز سربسته ٔ ما بین که به دستان گفتند
هرزمان با دف و نی بر سر بازار دگر.
حافظ.
شب از مطرب که شب خوش باد وی را
شنیدم ناله ٔ جانسوز نی را.
حافظ.
خزینه داری میراث خوارگان کفر است
به قول مطرب و ساقی به فتوی دف و نی.
حافظ.
|| نیزار.نیستان:
بگشت آنهمه مرغ و گنداب و نی
ندید از ددان هیچ جز داغ پی.
اسدی.
|| حلقوم. رجوع به نای شود. || قلم. کلک. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به نی قلم و نی کلک در ترکیبات ذیل همین لغت شود. || نیشکر. (برهان قاطع). رجوع به معنی اول شود. || در پیمایش مزارع ده یک چارک جریب است. (یادداشت مؤلف): زیرا که زمین های آن در کوهها و رودخانه ها و دامان کوههاست و نی و ذراع بر آن واقع نمی شوند. (تاریخ قم ص 185). بعد از آن در اصطلاح ذراغ و تقویم و تسعیرو تنزیل بحسب هر زمان و وقتی و وضع و بنهادن آنچه واجب بود و وضع کردن آن و یکسان کردن نی. (تاریخ قم ص 187).
- نی بوریا، نئی که از آن بوریا بافند:
با فرومایه روزگار مبر
کز نی بوریا شکر نخوری.
سعدی.
مدار از بدان چشم نیکی از آنک
شکر کس نخورد از نی بوریا.
ابن یمین.
- نی زرگری، بوری.منفاخ. (زمخشری) (یادداشت مؤلف).
- نی شکر، نیشکر. (ناظم الاطباء). رجوع به نیشکر شود.
- نی قلم، قلم نئی. نی که نوک آن تراشند و از آن قلم سازند:
گل که عیساش طرازد مرغ است
نی که ادریس نشاند قلم است.
خاقانی.
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی قلیان، نی از چوب تراشیده که به میانه پیوندند. (یادداشت مؤلف). آن جزء از غلیان که یک سر آن را به میانه و یا به خود غلیان نصب کرده و سر دیگر آن را در دهان گذاشته و می کشند. (ناظم الاطباء). رجوع به نی پیچ شود.
- نی قند، نی شکر:
چرا به یک نی قندش نمی خرند آن کس
که کرد صد شکرافشانی از نی قلمی.
حافظ.
- نی کلک، نی قلم. کلک.
- نی نیزه، نی که از آن نیزه کنند:
نی نیزه در حلقه ٔ کارزار
بقیمت تر از نیشکر صدهزار.
سعدی.
- نی نهاوندی، گیاهی و دوایی سیاه رنگ و تلخ. (ناظم الاطباء). چرانه.قصب الذریره. قصب بوا. شیراتیا. ریخه. چراتیه. شیراستا. چرائیتا. (فرهنگ فارسی معین).
- نی هفت بند، کاملترین نی را [: مزمار، نای] در ایران نی هفت بند گویند. (سرگذشت موسیقی ایران) (فرهنگ فارسی معین).
- نی هندی، خیزران. (ناظم الاطباء).

نی. [نی ی] (ع اِ) هرچیز ناپخته و خام. (غیاث اللغات). گوشت خام. (مهذب الاسماء). گوشت نیم پخته. (ناظم الاطباء). رجوع به نی ٔ شود. || فربهی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). سمن. چاقی. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). || ج ِ نیّه و آن جمع شاذ و نادری است. (از متن اللغه) (ذیل اقرب الموارد). || نَی ّ. (متن اللغه). رجوع به نَی ّ شود.

تعبیر خواب

نی

اگر بیند نی بسیار داشت، دلیل که اندک چیزی به وی رسد. - حضرت دانیال

1ـ شنیدن آوای نی در خواب، نشانه آن است که در موقعیتی قرار میگیرید که ناچار میشوید از حیثیت خود و یکیاز نزدیکانتان دفاع کنید.

2ـ اگر خواب ببینید نی مینوازید، نشانه آن است که هر چه پشت سرشما بگویند نمیتوانند به شهرت شما آسیب وارد کنند.

3ـ اگر دختری خواب ببیند نی مینوازد، نشانه آن است که با سربازی ازدواج خواهد کرد. - آنلی بیتون

گویش مازندرانی

نی

نی چوپانی استرآبادی که در شکل و ساختمان این ساز و نوع نواختن، به...

معادل ابجد

نازک نی

138

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری