معنی ناز روان

حل جدول

ناز روان

خرامان


ناز

غربیله

کرشمه

ترکی به فارسی

ناز

ناز

لغت نامه دهخدا

ناز

ناز. (اِ) نعمت.رفاه. آسایش. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). تنعم.کامرانی. (آنندراج). نعیم. (ترجمان القرآن). نعیم. نعمت. (مهذب الاسماء) (محمودبن عمر). تن آسانی. شادکامی. عز. عزت. بزرگی. احترام. رامش. رخاء:
ای لک ار ناز خواهی و نعمت
گرد درگاه او کنی لک و پک.
رودکی.
خواهی اندر عنا و شدت زی
خواهی اندر امان بنعمت و ناز.
رودکی.
بدو باغبان گفت کای سرفراز
ترا جاودان مهتری باد وناز.
فردوسی.
برفتیم با نیزه های دراز
بر او تلخ کردیم آرام و ناز.
فردوسی.
هرآنکس که این کرد ماند دراز
بجا بگذرد کام و آرام و ناز.
فردوسی.
چهل سال با شادکامی و ناز
به داد و دهش بود آن سرفراز.
فردوسی.
خدمت فرخ او ورزد امروز بجان
هرکه را آرزوی نعمت و ناز فرداست.
فرخی.
هرکه ناز از شاه بیند بشکندپشت نیاز
هرکه سود از شاه بیند گم کند نام زیان.
عنصری.
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرهی و دین و داد.
منوچهری.
بر من ز فرت ارجو آن عز و ناز باشد
کز فر میر ماضی بوده ست با غضاری.
منوچهری.
عمر تو همچو نوح پیمبر دراز باد
همچون جمت بملک همه عز و ناز باد.
منوچهری.
که روز رنج و سختی درگذاریم
پس او را ناز و شادی در پس آریم.
(ویس و رامین).
چو کام و ناز باشد نه مرائی
چو باد و برف باشد زی من آئی.
(ویس و رامین).
که را بیش بخشد بزرگی و ناز
فزونتر دهد رنج و گرم و گداز.
اسدی.
چنانست دادش که ایمن بناز
بخسبد همی کبک در چنگ باز.
اسدی.
چو سالش دوصد گشت و هفتاد و پنج
سرآمد بر او ناز گیتی و رنج.
اسدی.
بنوازدم بنازو بیندازدم برنج
درخواندم ز بام برون راندم ز در.
قطران.
آن را طلب ای جهان که جویانست
این بی مزه ناز و عز و رامش را.
ناصرخسرو.
ای کهن گشته تن و دیده بسی نعمت و ناز
روز ناز تو گذشته ست بدو نیز مناز.
ناصرخسرو.
به نازی کز او دیگری رنجه گردد
چه نازی که ناید بدو هیچ نازش.
ناصرخسرو.
این نیابد همی برنج پلاس
و آن نپوشد همی ز ناز پرند.
مسعودسعد.
چرخ از دم کون برنمی گردد باز
گاهیم بناز دارد و گه به نیاز.
مسعودسعد.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
نیازدیده بتو باز کرد دیده ازآنک
نیازدیده نئی پروریده ٔ نازی.
سوزنی.
همیشه تا که بود در جهان مفارقتی
میان شدت و ناز و میان شادی و غم.
سوزنی.
رحم کن رحم بر این قوم که مویند چو نی
از پس آنکه نخوردندی از ناز شکر.
انوری.
از خلاف حرکت مختلف آمد همه چیز
اندرین منزل شادی و غم وناز و نیاز.
انوری.
موکب عالی دستور جهان آمد باز
بسعادت بمقر شرف و عزت و ناز.
انوری.
سموم وحشت غربت بدان تنعم و ناز
که داشتم بوطن، اختیار فرمودم.
ظهیر فاریابی.
تو مرا می کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می غلطم.
خاقانی.
وآنچه گشائی ز در عز و ناز
بر تو همان در بگشایند باز.
نظامی.
چو از شغل ولایت بازپرداخت
دگر باره به نوش و ناز پرداخت.
نظامی.
چودرویش بیند توانگر به ناز
دلش بیش سوزد به داغ نیاز.
سعدی.
هزار چون من اگر محنت بلا بینند
ترا از آن چه که در نعمتی و در نازی.
سعدی.
یاقوت جانفزایش از آب لطف زاده
شمشاد خوش خرامش در ناز پروریده.
حافظ.
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهانسوزی نه خامی بی غمی.
حافظ.
ای مست ناز طعن اسیری به ما مزن
از خویش غافلی که نگشتی شکار خویش.
حزین.
راحت طلبی به داده ٔ دهر بساز
آزرده مشو در طلب نعمت و ناز.
شاهی.
- بناز پروردن، در ناز ونعمت و فراوانی و آسایش پروردن:
بناز باز همی پرورد ورا دهقان
چو شد رسیده نیابد ز تیغ تیز گریغ.
شهید.
بپرورده بودم تنش را بناز
برخشنده روز و شبان دراز.
فردوسی.
هم آن را که پرورد در بر بناز
درافکند خیره بچاه نیاز.
فردوسی.
همی پروریدش بناز و برنج
بدو بود شاد و بدو داد گنج.
فردوسی.
- بناز داشتن کسی را، گرامی و عزیز داشتن. بناز و نعمت پروراندن:
چو فرزند باید که داری بناز
ز رنج ایمن از خواسته بی نیاز.
فردوسی.
بدشواری از شیرکردند باز
همی داشتندش ببر بر بناز.
فردوسی.
بچه ٔ خویش را بناز مدار
نظرش هم ز کار باز مدار.
اوحدی.
خردمند و پرهیزگارش برآر
گرش دوست داری بنازش مدار.
سعدی.
گرچه داری بناز کژدم را
بگزد هر کجات یابد زود.
ابونصر طالقانی.
- بناز زیستن، تنعم. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). به نعمت و راحت زیستن. تن آسانی. آسودگی. عیش و نوش.
- ناز و نعمت، آسایش و رفاه و وسایل زندگانی:
رفیقان من با می و نازو نعمت
منم آرزومند یک ناز خوار.
ابوشکور.
چه خوش بناز و نعمتم گذشت روزگارها.
قاآنی.
- ناز و نوش، عیش و نوش. خوشگذرانی:
ز ناز و نوش همه خلق بود نوشانوش
ز خلق و مال همه شهر بود مالامال.
قطران.
|| عزت. احترام. پادشاهی.
- تخت ناز:
چو شیروی بنشست بر تخت ناز
بسر برنهاد آن کئی تاج آز.
فردوسی.
تن مرد و سر همچو آن گراز
ببینی رگی مرده بر تخت ناز.
فردوسی.
|| فاخر.
- جامه ٔ ناز:
شما نیز دیده پر از خون کنید
ز تن جامه ٔ ناز بیرون کنید.
فردوسی.
|| کرشمه. (فرهنگ اوبهی) (حفان). غنج. کشی. (زمخشری). غنج. دلال. شیوه. (شعوری). دلفریبی. کرشمه. غمزه. شیوه. غمزه ٔ شهوت انگیز. غمزه و دلفریبی که عاشق به معشوق خود می کند و از آن نوازش می خواهد. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر محبوب دانستن بجاآورنده نزد مخاطب باشد. (از فرهنگ نظام). دلال. (دهار) (حفان) (محمودبن عمر) (از منتهی الارب). غُنج. عشوه. ادا. اطوار. قر و غربیله. غنجاره:
ناز اگر خوب را سزاست بشرط
نسزد جز ترا کرشمه و ناز.
رودکی.
خوب داریدش کز راه دراز آمد
با دوصد کشی و با خوشی و ناز آمد.
منوچهری.
ناز چندان کن بر من که کنی صحبت من
تا مگر صحبت دیرینه معادا نشود.
منوچهری.
نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من
تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود.
منوچهری.
یکی بخل و دوم حرص و سوم آز
چهارم مکر و پنجم شهوت و ناز.
ناصرخسرو.
در ساز ناز بود ترا نغمه های خوب
این دم قیامت است که خوشتر فزوده ای.
خاقانی.
چون قصه ٔ زلف تو درازست چه گویم
چون شیوه ٔ چشمت همه نازست چه گویم.
عطار.
گفتا ز ناز بیش مرنجان مرا برو
آن گفتنش که بیش مرنجانم آرزوست.
مولوی.
چشم اگر اینست و ابرو این و نازو عشوه این
الوداع ای صبر و تقوی الوداع ای عقل و دین.
کمال خجندی.
بنده ٔ آن چشم مخمورم که از مستی و ناز
در میان شهر در هر گوشه ای غوغا ازوست.
قاسم انوار.
رفتی از خانه ببازار بصد عشوه و ناز
آه ازین ناز در این شهر چه غوغا افتد.
هلالی.
گفتی که هلاکت کنم از ناز و کرشمه
بنشین که من از دست تو امروز هلاکم.
هلالی.
گفتم که در برابر ناز تو جان دهم
با من در این معامله چشم تو ناز کرد.
مشفقی تاجیکستانی.
بجانت درزند از ناز پنجه
کشد زلفش دلت را در شکنجه.
وحشی.
چنان آزرده گشتش طبع نازک
که عاجز گشت نازش در تدارک.
وحشی.
نگاهی باید از مجنون در آغاز
که آید چشم لیلی بر سر ناز.
وحشی.
تعلیم ناز چند دهی چشم مست را
دل آنقدر ببر که توانی نگاه داشت.
اختری یزدی.
ز خاکساری خود چون هدف بدین شادم
که تیر ناز تو ما را ز خاک بردارد.
امید همدانی.
مهر و کین جمله ز انداز نگاهش پیداست
ناز خوبان بزبان مژه گویا باشد.
نظام الملک هندی.
جلوه ٔ ناز ترا دلهای محزون در جلو
حسن طناز ترا جانهای شیرین در رکاب.
جناب اصفهانی.
نخلی شد و بارش همه پیکان بلا شد
هر تخم که ناز تو بباغ دل ما ریخت.
حزین.
سیاه کرد بخون هزار دل شده چشم
ز ناز سرمه چو در چشم نیم خواب کشید.
اهلی خراسانی.
خوش آنکه چاک گریبان ز ناز باز کنی
نظر بر آن تن نازک کنی و ناز کنی.
امیدی تهرانی.
بصد کرشمه و نازم شکار خود کردی
کنون کناره گرفتی چو کار خود کردی.
اهلی شیرازی.
ولی چندان فریب و ناز دارد
که از شوخی ز کارم بازدارد.
وصال.
خراب ناز و پامال اداها می کند ما را
خدا رسوا کند دل را که رسوا می کند ما را.
منعم هندوستانی.
اجل هم جان بمنت می گرفت از کشته ٔ نازت
گر از چشم تو می آموخت کافرماجرائی را.
اسیر.
گرم بناز کشی ور بلطف بنوازی
هر آنچه می کنی ای نازنین خوشاینداست.
زرگر اصفهانی.
شدی بخواب و بهم ریخت خیل مژگانت
گشای چشم و جدا کن سپاه ناز از هم.
صبوحی.
قامتت در چمن حسن درختی است بلند
که همه دلبری و عشوه و نازش ثمر است.
فخری قاجار.
- ناز و دلال:
عشق لیلی نه به اندازه ٔ هر مجنونیست
مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند.
سعدی.
- ناز و عشوه. ناز و غمزه. ناز و کرشمه.
|| امتناع. استغنا نشان دادن معشوق به عاشق. (حاشیه ٔ برهان قاطع دکتر معین). استغنای معشوق را گویند از عاشق که مبنی باشد بر انگیزانیدن شوق. (برهان). استغنا. (شعوری) (کازیمیرسکی). قهر و عتاب و استغنائی که معشوق کند. منت گذاشتن. مقابل نیاز عاشق:
بلی کشیدن باید عتاب و ناز بتان
رطب نباشد بی خار و کنز بی مارا.
فرالاوی.
بهر بوسه کزو خواهم نازی و عتابی
بهر باده کزو خواهم غنجی و دلالی.
فرخی.
چند بار امیر محمود گفته بود چنانکه عادت او بود که تا کی این ناز احمد؟ نه چنانست که کسان دیگر نداریم که وزارت ما کنند اینک یکی قاضی شیراز است. (تاریخ بیهقی). و مال بسیار و مردم بی شمار و عدت تمام دهیم تا بر دست تو این کار برود بی ناز و سپاس ایشان. (تاریخ بیهقی).
جهانا همانا ازین بی نیازی
که ما جای آزیم و توجای نازی.
؟ (از تاریخ بیهقی).
کم شود مهر چو بسیار شود ناز بتا
ناز با عاشق بسیار مکن گو نکنم.
مسعودسعد.
ناز را روئی بباید همچو ورد
گر نداری گرد بدخوئی مگرد.
سنائی.
زشت باشد روی نازیبا و ناز
صعب باشد چشم نابینا و درد.
سنائی.
چندین غم تو خوردم و ناز تو کشیدم
از عشق من و ناز خود آگاه نئی نوز.
سوزنی.
عاجز شدن ای دوست ز ناز تو عجب نیست
کاین قاعده ٔ ناز تو جنگ است نه بازی.
فلکی.
گه عذر و گه ملامت و گه ناز و گه نیاز
گه صلح و گه شفاعت و گه جنگ و گه عتاب.
انوری.
ناز بنده که کشد جز که خداوند کریم
ناز حسان که کشد جز که رسول مختار.
انوری.
چه خوش نازیست ناز خوبرویان
ز دیده رانده را دزدیده جویان.
نظامی.
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد چند کنی ناز امشب.
عطار.
مکن ای شمع خوبان ناز چندی
که شمع عمر خوبان زودمیر است.
عطار.
کجا زاو بر تواند خورد عاشق
کزو نازست و از عاشق نیاز است.
عطار.
ای بسا نازا که گردد آن گناه
افکند هر بنده را از چشم شاه.
مولوی.
ریش خود را خنده زاری کرده ای
ناز کم کن چونکه ریش آورده ای.
مولوی.
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد.
مولوی.
گفت می دانم که نازی می کنی
یا ز ناموس احترازی می کنی.
مولوی.
لازم است آنکه دارد این همه لطف
که تحمل کنندش این همه ناز.
سعدی.
چه عجب گر چو خواجه ناز کند
وین کشد بار ناز چون بنده.
سعدی.
خوب رویان را جفا دادند و استغنا و ناز
بر گرفتاران بغایت کار مشکل ساختند.
هلالی.
ای که چشمت فتنه جوی و عشوه سازست اینهمه
چشم می دارم نگاهی کن چه نازست این همه.
مستغنی تاجیکستانی.
چوخلوتخانه خالی شد ز اغیار
نیاز و ناز را شد گرم بازار.
وحشی.
نیازی هست هر جاهست نازی
نباشد ناز اگر نبود نیازی.
وحشی.
گشته ست از روی گل آوازه ٔ بلبل بلند
بر نیاز ما چه منت ها بود ناز ترا.
امیرهمدانی.
ما را ز شب وصل چه حاصل که تو از ناز
تا بند قبا بازکنی صبح دمیده ست.
بیدل کرمانشاهی.
ازپی درمان نشد منت کش ناز طبیب
هر نفس ممنون استغنای آزاد خودم.
جودت هندی.
ز ناز بوسه لب دلستان نداد مرا
بلب رسید مرا جان و جان نداد مرا.
صائب.
جان رفت و نکردی گذری بر سر خاکم
دل خون شد و مغروری ناز تو همانست.
حزین.
تنگی سینه دلم را بفغان می آرد
ورنه با ناز تو خاموشی و فریاد یکیست.
حزین.
که ای نازت نیازآموز شاهان
سر زلفت کمند کج کلاهان.
وصال.
بر نازت هوس را دردسر بس
تو را فرهاد و خسرو را شکر بس.
وصال.
آمد از ناز رخش سیر ندیدیم و برفت
شکوه کردیم جوابی نشنیدیم و برفت.
وصال.
بدامنت نرسد دست کس که جلوه ٔ ناز
ترا ببام فلک برد و نردبان برداشت.
شاپور تهرانی.
- ناز و شرم، شرم و ناز:
کجا آن بتانی پر از ناز و شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
همه نارسیده بتان طراز
که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز.
فردوسی.
چو خرم بهاری سپینوز نام
همه شرم و ناز و همه رای و کام.
فردوسی.
|| فخر کردن. (فرهنگ نظام). فخر. (غیاث اللغات). تفاخر. (حاشیه برهان قاطع چ معین). فخر. افتخار. تکبر.خودمنشی. لاف. (ناظم الاطباء). لفظ یا حرکت یا اشاره ای که دلیل بر غرور بجاآورنده باشد. (از فرهنگ نظام). عجب. نخوت. (از منتهی الارب). بالش. فخر. افتخار. بطر. کبر. استکبار. منعت:
یکی مهتری بود نامش گراز
کزاو بود ماهوی را نام و ناز.
فردوسی.
نخواهم که رومی شود سرفراز
بما بر کنند اندرین جنگ ناز.
فردوسی.
چو نازش به اسب گرانمایه دید
کمان را بزه کرد و اندرکشید.
فردوسی.
تا خبر یابم جامی دو سه اندر فکنم
رخ کنم سرخ و فرود آیم با ناز و بطر.
فرخی.
ای خداوندی کز همت و از بخشش تو
با مراد دلم و با طرب و ناز و بطر.
فرخی.
لشکر دشمن او مویه گر و لشکر او
لب پر از خنده و دلها همه پر ناز و بطر.
فرخی.
گل با دوهزار کبر و ناز وصلف است.
منوچهری.
نازی تو کنی با ما وز ما نبری نازی
خواری فکنی بر ما وز ما نکشی خواری.
منوچهری.
نازت به طریق علم و دین باید
نازش چه کنی به شعر اهوازی.
ناصرخسرو.
به شه نواخته شد فخر دین و جای بود
بدین نوازش شاه ار کند تفاخر و ناز.
سوزنی.
تو بدین کوتهی و مختصری
این همه کبر و ناز بلعجبی است.
جمال الدین عبدالرزاق.
نازیست ترا در سر کمتر نکنی دانم
دردیست مرا در دل باور نکنی دانم.
خاقانی.
سنبل و لاله و سپرغم نیز هم
با هزاران ناز و نخوت خورده ام.
مولوی.
او بسی کوته ضیا بیحد دراز
بود شیخ اسلام را صد کبر و ناز.
مولوی.
شاه را بر گدا چه ناز رسد
چون گدا نیز شاه نان خواهیست.
ابن یمین.
هرکه خواهد گو بیا و هرچه خواهد گوبگو
کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست.
حافظ.
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
بگذر ز کبر و ناز که دیده ست روزگار
چین قبای قیصر و طرف کلاه کی.
حافظ.
سرو سهی که خاست به طرف چمن ز ناز
چون دید شکل قد تو را بر زمین نشست.
شاهی سبزواری.
اﷲاﷲ کیست مست باده ٔ ناز این چنین
کرده با خونین دلان بدمستی آغاز این چنین.
جامی.
هرکسی را برگرفت از خاک ره دامنکشان
چون بخاک من رسید از نازدامن برگرفت.
میرزا جعفر قزوینی.
از سر ناز بگلشن چو درآئی بخرام
سرو آزاد حریف قد رعنای تو نیست.
جرأت گیلانی.
کی به آرایش ویرانه ٔ ما می آید
آنکه او آینه یک جلوه بصد ناز کند.
ملا اوجی نظیری.
عشق را صدناز و استکبار هست
عشق آسان کی همی آید بدست.
میرحسین سادات.
- به ناز رفتن، خرامیدن. خرامان رفتن. بدلبری وطنازی رفتن. به تفاخر و استکبار رفتن.
|| ملایمت. نرمی. (ناظم الاطباء). نوازش. تلاطف. تلطف. ملاطفت. دلجوئی:
کنون شاد گشتم به آواز تو
بدین چرب گفتار با ناز تو.
فردوسی.
رسید اندر آن جای بیژن فراز
گرفتش مر آن سیم تن را بناز.
فردوسی.
همچو طفل نازنین از باب ومام مهربان
سائلان و زایران از لفظ او یابند ناز.
سوزنی.
تو خوش بمسند نازی بخواب ناز چه دانی
ز جور چشم تو گر دادخواهی آمده باشد.
مشفقی تاجیکستانی.
کجا از خواب ناز آن فتنه ٔ دور قمر خیزد
مگر بر دست و پایش آفتاب افتد که برخیزد.
؟
گشود چشم نگارم ز خواب ناز از هم
حذر کنید در فتنه گشت باز از هم.
صبوحی.
|| ریا. تزویر. حیله و بهانه از روی تزویر و امتناع. بهانه. (ناظم الاطباء):
ز ناز و مسخره جور و محال و غیبت و دزدی
دروغ و مکر و عشوه کبر و طراری و غمازی.
ناصرخسرو.
|| بهانه ای که کودک از مادر و پدر خود می گیرد و از آنها تسلا و دلنوازی می خواهد. (ناظم الاطباء): گفت ای پادشاه ناز فرزندان بر پدران باشد و دعوی پیش قاضی برند و داد از پادشه خواهند. (گلستان). || زیبائی. ظرافت. جمال. خوبی. (ناظم الاطباء):
تنش بد همه ناز بر ناز بر
برو غبغبش ماز بر ماز بر.
فردوسی.
بینی آن رود نوازیدن با چندین کبر
بینی آن شعر سرائیدن با چندین ناز.
فرخی.
|| ناز و نوز، نوائی است از موسیقی. (فرهنگ رشیدی). || نزد صوفیه، قوت دادن معشوق است مر عاشق حزین و غمگین را، کذا فی کشف اللغات. || درختی که عربان صنوبر خوانند و به این معنی با زای فارسی (ناژ) هم آمده است. (برهان قاطع) (آنندراج) (از شمس اللغات). سرو کوهی. صنوبر. شمشاد. (ناظم الاطباء). سرو و صنوبر. (غیاث اللغات). صنوبر. (شعوری). رجوع به ناژ شود.
- سرو ناز، گونه ای سرو که به زیبائی و بالندگی مشهور است:
ای سرو ناز بر سر کوی که می روی
من می روم ز خود تو به سوی که می روی.
مشفقی تاجیکستانی.
دو پستانش زچاک پیرهن دیدم بخود گفتم
تماشا کن که سرو ناز بار آورده لیموئی.
؟
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم.
وصال.
زلف سیاه خود مزن ای سرو ناز ما
کوته مساز رشته ٔ عمر دراز ما.
هدایت.
رجوع به سرو ناز شود.
|| (ص) نوخیز. نورُسته. (برهان قاطع) (آنندراج). نورسته. (غیاث اللغات). جوان تر و تازه. نورسته. نوخیز. (ناظم الاطباء).
- گل ناز، یک قسم گل الوانی که در آفتاب شکفته می گردد. (ناظم الاطباء). قسمی از خرفه است گلهای خوش رنگ گوناگون دهد نهایت لطیف. (یادداشت مؤلف).
|| آرام. خوش. نوشین.
- خواب ناز، خواب آرام. خواب خواش. خواب نوشین:
فتادی همچو گل از دست بر دست
که شد در خواب نازش نرگس مست.
وحشی
- امثال:
ناز عروس به جهازاست، نظیر:
زنی که جهاز ندارد این همه ناز ندارد.
ناز دیگرست و جنگ دیگر.
ناز ناز است و جنگ جنگ:
دل چو بردی جان مبر ای جنگجو ازبهر آنک
گفته اند اندر مثل جنگ است جنگ و ناز ناز.
برهان الدین بزاز.
ناز بر آن کن که خریدار تست.
از ناز شکر هم نمی خورد.
از تو نازی از ما نیازی.


روان

روان. [رَ] (نف) رونده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). پویان. (ناظم الاطباء). آنچه یا آنکه راه رود:
یکی زنده پیلی چو کوهی روان
به زیر اندر آورده بد پهلوان.
فردوسی.
پس من کنون تا پل نهروان
بیاورد لشکر چو کوه روان.
فردوسی.
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکنده ریگ روان.
فردوسی.
برانگیخت اسب و بیامد دمان
تو گفتی مگر گشت کوهی روان.
فردوسی.
چو دیدم رفتن آن بیسراکان
بدان کشی روان زیر حبایل.
منوچهری.
به چونین بیابان و ریگ روان
سپه برد و برداشت ره پهلوان.
اسدی.
هرچ او برودهرگزی نباشد
او هرگزی و باقی و روان است.
ناصرخسرو.
خفته و نشسته جمله روانند باشتاب
هرگز شنوده کس به جهان خفته ٔ روان.
ناصرخسرو.
خنگ تو روان چو کشتی نوح
اندر طوفان روان ببینم.
خاقانی.
چو ره یابی به اقصای مداین
روان بینی خزاین بر خزاین.
نظامی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
به دیدار آن صورت بیروان.
سعدی (بوستان).
هم در آن هفته یکی را دیدم از ایشان بر بادپایی روان و غلامی در پی دوان. (گلستان)
- تخت روان، خوابگاهی مر مسافر را که وی را بر دو اسب و یا بر دو استر بار کرده روان سازند. (ناظم الاطباء).
- چرخ روان، چرخ متحرک. سپهر رونده. ضد ساکن. چرخ گردنده. چرخ دوار. چرخ گردان:
چنین است آیین چرخ روان
تواناست او گر تویی ناتوان.
فردوسی.
چنین بود تا بود چرخ روان
به اندیشه رنجه چه داری روان.
فردوسی.
- سپهر روان، چرخ روان. رجوع به ترکیب پیشین شود:
سراسیمه گشتند ایرانیان
چو دیدند دور سپهر روان.
فردوسی.
چنین تاج و تخت تو فرخنده باد
سپهر روان پیش تو بنده باد.
فردوسی.
به فرجام روز تو هم بگذرد
سپهر روانت به پی بسپرد.
فردوسی.
- سرو روان، سرو رونده. مشبه به قامت معشوق است. (از فرهنگ نظام ذیل سرو):
به قد و به بالا چو سرو روان
ز دیدار دو دیده بد ناتوان.
فردوسی.
پیام آوریدی سوی پهلوان
هم از پهلوان سوی سرو روان.
فردوسی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
که ای سرو روان ماه جهانتاب
گدازان تنت چونان برف در آب.
نظامی.
فرودآمد رقیبان را نشان داد
درون شد باغ را سرو روان داد.
نظامی.
ساعتی کز درم آن سرو روان بازآید
راست گویی به تن مرده روان بازآید.
سعدی.
محمل بدار ای ساربان تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود.
سعدی.
به تماشای درخت و چمنش حاجت نیست
هرکه در خانه چو تو سرو روانی دارد.
سعدی.
دل ز سرو روان او زنده ست
هر کسی زنده از روان باشد.
کمال خجندی.
- گنج روان، کنایه از گنج قارون است زیرا که پیوسته در زیر زمین حرکت بسوی تحت می کند. (از آنندراج ذیل گنج روان):
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
خشنودم از خدای بدین نیستی که هست
از صد هزار گنج روان کنج فقر به.
خاقانی.
تا بدست آورده اند از جام می صبح و شفق
زیر پای ساقیان گنج روان افشانده اند.
خاقانی.
خوش بود لب آب و گل و سبزه و نسرین
افسوس که آن گنج روان رهگذری بود.
حافظ.
|| جاری. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). سائل. سیال:
دو جوی روان در دهانش ز خلم
دو خرمن زده بر دو چشمش ز خیم.
شهید.
قی اوفتد آن را که سر و روی تو بیند
زآن خلم و از آن بفج روان بر سر و رویت.
شهید.
دو فرکن است روان از دو دیده بر دو رخم
رخم ز رفتن فرکن به جملگی فرکند.
خسروانی.
و او را آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). مرعش، جذب، دو شهرک است خرم و آبادان و خرد با کشت بسیار و آبهای روان. (حدود العالم). و اندر وی [در ناحیت خلخ]آبهای روان است. (حدود العالم).
ندید از درخت اندر او آفتاب
بهر جای جوی روان چون گلاب.
فردوسی.
سبک یک به دیگر برآویختند
چو رود روان خون همی ریختند.
فردوسی.
خرامان بشد سوی آب روان
چو جان رفته ای کو بیابد روان.
فردوسی.
می اندر خم همی گوید که یاقوت روان گشتم
درخت ارغوان بشکفت و من چون ارغوان گشتم.
فرخی.
به طمع جاه به نزدیک او نهادم روی
چنانکه روی به آب روان نهد عطشان.
فرخی.
چو شد به دریا آب روان و کرد قرار
تباه و بیمزه و تلخ گردد و بی بر.
عنصری.
اکنون به جوی اوست روان آب عاشقی
آن روز شد که آب گذشتی به جوی ما.
منوچهری.
در شهری مقام مکنید که در او... آبی روان نباشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386). آب روان از ما دور ماند و افتادیم به آب چاهها. (تاریخ بیهقی).
کشت خرد را به باغ دین حق اندر
تازه کنم کز سخن چو آب روانم.
ناصرخسرو.
آن بی تن و جان چیست کو روان است
که شنیدروانی که بی روان است.
ناصرخسرو.
و این سبا شهری بود خرم آب روان و درختان بسیار و شهری پرنعمت... بود. (قصص الانبیاء ص 188). هر وقت آواز برآوردی و توریه خواندی آب روان بایستادی. (قصص الانبیاء ص 149). و هواء آن [کلار] سردسیر است بغایت و آبها روان است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). و هیچ میوه نباشد و آب روان و چشمه باشد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). آب آن هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). ودرختان میوه و نهال و آبهای روان در عمارت و باغها او آورد. (نوروزنامه).
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد.
خاقانی.
تا زآتش غم روان بسوزد
آن طلق روان ناب درده.
خاقانی.
خون گریم و از دو هندوی چشم
رومی بچگان روان ببینم.
خاقانی.
درخت و گل و سبزه و آب روان
عمارتگهی درخور خسروان.
نظامی.
زآب روان گرد برانگیختند
جوهر تو زآن عَرَض آمیختند.
نظامی.
ز سرو قد دلجویت مکن محروم چشمم را
بدین سرچشمه اش بنشان که خوش آبی روان دارد.
حافظ.
نه اشک روان نه رخ زردی
اﷲ اﷲ تو چه بیدردی.
بهائی.
- ناروان، غیرجاری. آنچه جاری نباشد. خشک: و آهی چنان... برکشد که از آن هر دیده گریان و هر اشک ناروان روان گردد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 444).
|| مجازاً بمعنی شل و پرآب، مثل شوربای روان. (فرهنگ نظام). مایع. آبکی: پس آفریدگار تشنگی برگماشته است تا مردم را پس از طعام به آب خوردن حاجت افتد و آن آب اندر معده با طعام بیامیزد تا طعام بدان آب کیلوس گردد و روان شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || رایج. (ناظم الاطباء) (از مهذب الاسماء). نافق. (از دهار):
جلالت را فزون تر زین چه روز است
سعادت را روان تر زین چه کار است.
مسعودسعد.
حکم او هم روان بود در شور
سیم بد هم روان بود بر کور.
سنائی.
بی جلوه ٔ سکه ٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام.
خاقانی.
کهتر ز دکان شعر برخاست
چون بازاری روان ندیده ست.
خاقانی.
- نقد روان، پول رایج. (ناظم الاطباء):
عاشق مفلس اگر قلب دلش کرد نثار
مکنش عیب که بر نقد روان قادر نیست.
حافظ.
نثار خاک رهت نقدجان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
|| نافذ. ماضی. مطاع. مجری:
قدرتش بر خشم سخت خویش می بینم روان
مرد باید کو به خشم سخت خود قادر شود.
منوچهری.
چون یعقوب اندرگذشت عمرو و علی هر دو برادر حاضر بودند، عهد علی و فرمان او روان تر بود بر سپاه. (تاریخ سیستان).
نهانی نیست از بندش نهان تر
نه چیزی از قضای او روان تر.
(ویس و رامین).
گفتم یا احمد سخن و توقیعتو در شرق و غرب روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). و به مشرق و مغرب سخن من روان است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 172). خواجه خلیفت ماست... مثال و اشارت وی روان است. (تاریخ بیهقی).
تن جفت نهان است و بفرمانت روان است
تأثیر چنین باشد فرمان روان را.
ناصرخسرو.
فرمان روان جان روان زیت فرستاد
تا بر درش آری بخرد جان و روان را.
ناصرخسرو.
امر تو باد بر زمانه روان
عمر تو باد با ابد مقرون.
ابوالفرج رونی.
شاه را حکم چون روان باشد
عالم از عدل او جنان باشد.
سنائی.
فرمان تو بر بنده روان است و روان باد
بر خلق همه روی زمین تا گه محشر.
سوزنی.
بهرچه گویی قول تو در زمانه روان
بهرچه خواهی حکم تو در زمانه روا.
انوری.
به امر تو که روان باد روز و شب بروند
ز چین گهی سوی روم و ز روم گه سوی چین.
جوینی.
در این نکته ای هست گر بشنوی
که حکمت روان باد و دولت قوی.
سعدی.
گر از رای تو برگردم بخیل وناجوانمردم
روان از من تمنا کن که فرمانت روان باشد.
سعدی.
دوران ملک ظالم و فرمان قاطعش
چندان روان بود که برآید روان او.
سعدی.
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
ز پرده کاش برون آمدی چو قطره ٔ اشک
که بر دو دیده ٔ ما حکم او روان بودی.
حافظ.
بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری.
حافظ.
|| سائر و باقی، چنانکه نام و سخن و ذکر جمیل:
همه جنگ و پرخاش بد کام اوی
که هرگز مبادا روان نام اوی.
فردوسی.
این تازه سخن که کردم ابداع
در روی زمین روان ببینم.
خاقانی.
نامت اندر مشرق و مغرب روان
چشم بد دور از تو بعدالمشرقین.
سعدی.
|| (ق) فی الحال. زود. (برهان). جلد. تیز. چالاک. (ناظم الاطباء). سریع.تند. فرز. سبک. چابک:
روان رفت با دختر نامدار
سوی باغ ایوان گوهرنگار.
فردوسی.
بر نام تو در میان خشکی
کشتی روان روان برانم.
عطار.
از نام تو کشتیی بسازم
و آن کشتی را روان برانم.
عطار.
ورتو در کشتی روی بر یم روان
ساحل یم را همی بینی دوان.
مولوی.
نبینی که چون کارد بر سر رود
قلم را زبانش روانتر رود.
سعدی (بوستان).
در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم.
حافظ.
رفتم بر طبیب که پرسم علاج درد
چون ناله ام شنید روان در فرازکرد.
؟
- بروان، بتندی. بچالاکی. بسرعت: فوراًابویحیی را رسید آنکه روان او بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- روان آمدن، تند و سریع آمدن. به چابکی و چالاکی آمدن:
دگر گفت کو از ره هفتخوان
سوی رزم ارجاسب آمد روان.
فردوسی.
|| (نف) سلس. منسجم. شعر یا غزل یا سخنی که خالی از تعقید و تکلف باشد:
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافی است
طبع چون آب وغزلهای روان ما را بس.
حافظ.
- طبع روان، طبعی که بی تکلف و تصنع به سرودن شعر توانا باشد:
کنون رزم ارجاسب را نو کنیم
به طبع روان باغ بی خو کنیم.
فردوسی.
کنون زآن فزونم بهر فضل و علم
که طبعم روان است و خاطر منیر.
ناصرخسرو.
نخواستم دگر این بار عشق پیمودن
ولیک می نتوان بستن آب طبع روان.
سعدی.
|| از حفظ و از بر مانند درس. (ناظم الاطباء). نیک آموخته. رجوع به روان شدن و روان کردن شود.

روان. [رَ] (اِخ) نام شهر ایروان. (ناظم الاطباء). روان از شهرهای مهم قفقاز و مرکز ایالت روان است. در 230هزارگزی جنوب تفلیس و در کنار رود زنکه از شعبات رود ارس قرار دارد. رجوع به ایروان و قاموس الاعلام ترکی شود.

روان. [رَ / رُ] (اِ) جان. (فرهنگ اسدی) (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). روح. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء):
جان را سه گفت هر کس و زی من یکی است جان
ور جان گسست باز چه بر برنهد روان
جان و روان یکی است به نزدیک فیلسوف
ورچه ز راه نام دو آید روان و جان.
ابوشکور (از فرهنگ اسدی).
کردم روان و دل را بر جان او نگهبان
همواره گردش اندر گردان بوند و گاوان.
دقیقی.
لبش مرده را بازدادی روان
ز دیدار او پیر گشتی جوان.
فردوسی.
یکی جویبار است و آب روان
ز دیدار او تازه گردد روان.
فردوسی.
یکی خانه کرده ست فرخاردیس
که بفروزد از دیدن او روان.
فرخی.
گفتم خدنگ او چه ستاند به روز رزم
گفت از مبارزان سپاه عدو روان.
فرخی.
نکو رای و تدبیر او مملکت را
به کار است چون هر تنی را روان.
فرخی.
اگر زین پیش تن بودم کنون پاکیزه جان گشتم
به من شادی کند شادی که شادی را روان گشتم.
فرخی.
ز من مستان به بیمهری روانم
که چون تو مردمم چون تو جوانم.
(ویس و رامین).
تو گفتی مفلسی گنج روان یافت
و یا مرده دگرباره روان یافت.
(ویس و رامین).
شها شهریارا حقیقت شمر
که گر مملکت را روان باشدی.
؟ (از کلیله و دمنه).
سلطان کرم مظفرالدین
در جسم ظفر روان دولت.
خاقانی.
با چار لب دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز.
خاقانی.
قوت روان خسروان شمه ٔ خاک درگهش
چون غذی ملائکه باد ثنای ایزدی.
خاقانی.
آن آب منجمد که سنان است نام او
روزی که بگسلد ز تن پردلان روان.
ظهیر فاریابی.
چو هرمز دید کآن فرزند مقبل
مداوای روان و میوه ٔ دل.
نظامی.
احیای روان مردگان را
بویت نفس مسیح مریم.
سعدی.
ساقی بده آن کوزه ٔ یاقوت روان را
یاقوت چه باشد بده آن قوت روان را.
سعدی.
نه پیوسته باشد روان در بدن
نه همواره گردد زبان در دهن.
(بوستان).
شبانگه کارد بر حلقش بمالید
روان گوسپند از وی بنالید.
(گلستان).
و رجوع به روح شود.
- باروان، باروح. زنده:
زن و کودک خرد و پیر و جوان
نمانم که ماند تنی باروان.
فردوسی.
- بیروان، بیروح. بیجان. مرده:
شد از بیم همچون تن بیروان
به سر بر پراکند ریگ روان.
فردوسی.
سپردی به من دختر اردوان
که تا بازخواهی تنش بیروان.
فردوسی.
ز هر ناحیت کاروانها روان
بدیدار آن صورت بیروان.
(بوستان).
|| گویند مراد از روان نفس ناطقه است و از جان روح حیوانی. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). روح انسانی که نفس ناطقه است در پهلوی رُبان و در اوستا اروان بوده از ریشه ٔ اُرو بمعنی وسیع و بزرگ، چه وجود و افعال روح بزرگتر و وسیعتر از جسم است. همان ریشه ٔ اُرو در سنسکریت هم به همان معنی اوستا هست. پس تلفظ روان باید با ضم اول باشد که در پهلوی و اوستا و سنسکریت چنان است و با فتح اول غلط مشهور است که اشتباه به روان بمعنی رونده شده است، و جان اعم از روان است که به روح حیوانی هم اطلاق می شود مثلاً اسب جان دارد نه روان. (از فرهنگ نظام). بعقیده ٔ قدما جسم نیست بلکه قوتی است که بکمال و لطافت خرد مدد کند و جنباننده ٔ جان و تن است و محل سخن و منبع علم و خرد، و فنا نپذیرد، بر خلاف جان که جسمی است لطیف در بند فنا. (یادداشت مؤلف):
از جان و روان خویش رنگت کردم
ما را ز لبان خویش رنگی نکنی.
کیاحسینی قزوینی (از فرهنگ اسدی).
بدین آلت رای و جان و روان
ستود آفریننده را کی توان.
فردوسی.
سپردم ترا هوش و جان و روان
چنین نامبردار پور جوان.
فردوسی.
سرانجام بستر بود تیره خاک
بپرد روان سوی یزدان پاک.
فردوسی.
مر مرا از دل خویش ای شه نومید مکن
که فدای دل تو باد مرا جان و روان.
فرخی.
چو تن بجان و بدانش دل و بعقل روان
فروخته ست زمانه بدولت سلطان.
عنصری.
گویند که حیوان را جان باید در دل
آن را ستخوانی دل و جان است و روان است.
منوچهری.
بیدلکان جان و روان باختند
با ترکان چگل و قندهار.
منوچهری.
که رامینم گزین دو جهان است
تنم را جان و جانم را روان است.
(ویس و رامین).
نگارا بی تو قدری نیست جان را
چو جان را نیست چون باشد روان را.
(ویس و رامین).
و اگر حرمت روان پدرم نبود تو را مالشی سخت تمام رسیدی. (تاریخ بیهقی).
تن و جان و عقل و روان آفرید
زمین و اختر و آسمان آفرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مکن یاوه نام و نشان مرا
بپرهیز جان و روان مرا.
شمسی (یوسف و زلیخا).
دگرباره امروز از این بدنشان
مرا تیره شد جان و بخت و روان.
شمسی (یوسف و زلیخا).
مر جان مرا روان مسکین
دانی که چه کرد دوش تلقین.
ناصرخسرو.
جانهای بندگان همه پیوند جان تست
هر بنده جز برای تو جان وروان نداشت.
مسعودسعد.
خداوندا سنائی را سنائی ده تو در حکمت
چنانک از وی به رشک آید روان بوعلی سینا.
سنائی.
تعاقب هر دو [شب و روز]بر فانی گردانیدن جان و روان... مصروف است. (کلیله و دمنه).
روان صاحب الاعراف موقوف است تا محشر
میان جنت و دوزخ که تا رایت چه فرماید.
خاقانی.
روان حاتم طائی و جان معن یمن
زکات خواه سخای مدام او زیبد.
خاقانی.
ابویحیی را رسید آنکه روان او را بروان برگیرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 446).
بقهر ار براند خدای از درم
روان بزرگان شفیع آورم.
سعدی (بوستان).
هر چیز تنی دارد و جانی و روانی
تو جان و تن ملکی و حکم تو روان است.
سلمان ساوجی.
و رجوع به روح شود.
- بدروان، تیره روان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. رجوع به تیره روان شود:
بدشنام بگشاد خاقان زبان
بدو گفت کای بدتن بدروان.
فردوسی.
- تازه شدن روان، شاد و خرم شدن روان.
انبساط و مسرت درون پیدا کردن:
خروشیدن رخشم آمد به گوش
روان و دلم تازه شد زآن خروش.
فردوسی.
- تیره روان، بدروان. سیه اندرون. سیه دل. تیره دل. قسی القلب:
بدو گفت جاماسب کای پهلوان
پدرت آن جهاندار تیره روان.
فردوسی.
چو پیروز شد دزد تیره روان
چه غم دارد از گریه ٔ کاروان.
سعدی.
و رجوع به بدروان شود.
- خسته روان، شکسته دل. پژمرده خاطر. اندوهگین و افسرده درون. رنجیده و آزرده خاطر:
به بیغوله ای شد فرود از مهان
پر از درد بنشست خسته روان.
فردوسی.
- خلیده روان، خسته روان. آزرده خاطر. رنجیده دل. شکسته دل و پریشان. رجوع به خسته روان شود:
زواره بیامد خلیده روان
که امروز چون گشت بر پهلوان.
فردوسی.
به پیروزگر بر تو ای پهلوان
که از من نباشی خلیده روان.
فردوسی.
- روان فرسا، فرساینده ٔ روان. جانفرسا. روانکاه. رجوع به روانکاه شود.
- روان کاسته، پژمرده روان. افسرده خاطر:
ز مرگ آن نباشد روان کاسته
که با ایزدش کار پیراسته.
فردوسی.
- روشن روان، پاک روان. صافی ضمیر. روشن دل:
که همواره کارم بخوبی روان
همی داشت آن مرد روشن روان.
فردوسی.
- شادروان، آمرزیده روان. مرحوم. رجوع به شادروان شود.
- نوشین روان. رجوع به انوشیروان و نوشروان شود.
|| نفس: و مردم را از گرد آمدن سه چیز آفرید، یکی تن که او را به تازی بدن و جسد خوانند و دیگری جان که او را روح خوانند و سیوم روان که او را نفس خوانند. (رساله ٔ نبض ابوعلی سینا). || محل جان. (فرهنگ اسدی) (صحاح الفرس). محل جان که دل باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). موضع جان. (اوبهی).

روان. [رُ] (اِخ) شهری است مرکز ایالت لوار از فرانسه در محل تلاقی رود لوار و رنزون. سکنه ٔ آن 46500 تن است. محصول آن پارچه های پنبه ای و پشمی و جوراب و پارچه و لباس و کاغذ و مصنوعات مکانیکی است و دباغخانه و کارخانه ٔ ذوب آهن و رنگرزی نیز دارد.

فرهنگ عمید

ناز

عشوه، کرشمه، لطف،
(صفت) [عامیانه] زیبا، خوشگل،
فخر،
(اسم مصدر) نوازش،
(اسم مصدر) رفاه، آسایش،
* ناز شست: [عامیانه، مجاز]
پولی که کسی به سبب هنری که نشان داده از کسی بگیرد،
پولی که در قدیم مٲمور دولت برای کاری که انجام داده بود از کسی می‌گرفت،
* ناز نوروز: (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانۀ باربد: چو در پرده کشیدی ناز نوروز / به نوروزی نشستی دولت آن روز (نظامی۱۴: ۱۸۰)،


روان

در حال جریان، جاری: یکی جویبار است و آب روان / ز دیدار او تازه گردد روان (فردوسی: ۲/۴۲۶)،
آن‌که راه می‌رود، رونده،
[مجاز] ملایم و آرام،
[عامیانه، مجاز] حفظ، از بر، بَلَد،
(قید) [عامیانه] به آرامی و نرمی: چرخش روان می‌چرخید،
(صفت) [مجاز] دارای نفوذ، فرمانبرداری‌شده: حکم روان،
(صفت) [قدیمی، مجاز] ویژگی شعر یا سخنی که در آن تعقید و تکلف نباشد، سلیس،
* روان‌ داشتن: (مصدر متعدی) [قدیمی]
* روان کردن
[مجاز] جاری ساختن حکم، نافذ کردن: بخواه جان و دل بنده و روان بستان / که حکم بر سر آزادگان روان داری (حافظ: ۸۸۸)،
* روان ‌ساختن: (مصدر متعدی)
روان کردن،
جاری کردن، جریان دادن،
[قدیمی] روانه کردن،
* روان شدن: (مصدر لازم) ‹روان گشتن›
جاری شدن، جریان پیدا کردن: زخون چندان روان شد جوی‌درجوی / که خون می‌رفت و سر می‌برد چون گوی (نظامی۲: ۱۸۹)،
[عامیانه، مجاز] فراگرفتن و ازبر شدن درس،
[قدیمی] روانه شدن، رفتن، به ‌راه افتادن، راه افتادن،
* روان کردن: (مصدر متعدی)
روان گردانیدن، روان ساختن، جاری کردن، جریان دادن،
[عامیانه، مجاز] ازبر کردن درس یا مطلبی: ما طفل مکتبیم و بُوَد گریه درس ما / ای دل بکوش تا سبق خود روان کنیم (ابوالقاسم فندرسکی: لغت‌نامه: روان کردن)،
[مجاز] رواج دادن،
روغن زدن و نرم کردن،
[قدیمی] روانه کردن، گسیل داشتن، فرستادن، به ‌راه انداختن،

جان، روح حیوانی: شبانگه کارد بر حلقش بمالید / روان گوسفند از وی بنالید (سعدی: ۱۰۰)، جان و روان یکی‌ست به ‌نزدیک فیلسوف / ورچه ز راه نام دو آید روان و جان (ابوشکور: شاعران بی‌دیوان: ۸۹)،
(فلسفه) [قدیمی] نفس ناطقه،

فارسی به عربی

ناز

تصنع

نام های ایرانی

ناز

دخترانه، کرشمه، غمزه

گویش مازندرانی

ناز

حالت استغنای معشوق از عاشق – عشوه و طنازی

معادل ابجد

ناز روان

315

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری