معنی ناموران

حل جدول

ناموران

مشاهیر

مترادف و متضاد زبان فارسی

مشاهیر

مشهوران، نام‌آوران، ناموران، نامداران

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

اعلام

بازنمود، ناموران، ویژه نام ها

نام های ایرانی

منوش

پسرانه، از شخصیتهای شاهنامه، نام پسر پشنگ و نوه دختری ایرج از پادشاه پیشدادی، نام یکی از ناموران قدیمکه امروزه در اوستا اسمی از او نیست

فرهنگ فارسی هوشیار

مشهورین

(تک: مشهور) نامیان خنیدگان ناموران نامبر داران (اسم) جمع: مشهور در حالت نصبی و جری (در فارسی مراعات این قاعده نکنند) : مشهورین بدین نام سه تن باشند. . .


اعلام

(تک: علم) ناموران نامبرداران، درفش ها نشان ها، ویژه نام ها ‎ نیودش، هشدار دادن، دانا کردن (اسم) جمع علم بزرگان ناموران نامداران، درفشها نشانها، اسامی خاص نامهای خاص. ‎ (مصدر) آگاهانیدن آگاه کردن دانا کردن، (اسم) آگاهی. جمع: اعلامات. یا اعلام جرم. عبارتست از اینکه وکلای مجلس یا دادستان یا اشخاص جرم شخصی را (که دارای مقام و رتبه قابل توجهی است) بسمع اولیای امور بر سانند و او را تعقیب کنند. یا اعلام خطر. آگاهانیدن از خطر. آگاه گردانیدن، کسی را باخبر کردن

لغت نامه دهخدا

شاهین

شاهین. (اِخ) این کلمه را بعنوان نام بکار برده اند چنانکه بیست و دو تن از سران و ناموران ایرانی و ارمنی و ترک و تازی که شاهین نام داشتند در نام نامه ٔ ایرانی یاد شده اند. (فرهنگ ایران باستان ص 296 و بعد).


ویستهم

ویستهم. [ت َ] (اِخ) گستهم. بسطام. (یادداشت مرحوم دهخدا از ایران در زمان ساسانیان). در پهلوی ویستخم یا ویستهم، این نام در اوستا به قول دارمستتر به صورت ویسته اورو آمده که یکی از ناموران ایران است از خاندان نوذر (بند102 فروردین یشت). (حاشیه ٔ برهان چ معین: گستهم).


مشاهیر

مشاهیر. [م َ](ع ص، اِ) ج ِ مشهور.(غیاث)(آنندراج)(دهار)(ناظم الاطباء). و مجازاً به معنی بزرگان و ناموران.(غیاث)(آنندراج). مردمان مشهور و معروف و شناسا.(ناظم الاطباء): چنین نبشته است بوریحان در مشاهیر خوارزم.(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 681). و طایفه ای از مشاهیر ایشان... به منزلت ساکنان خانه و بطانه ٔ مجلس بودند.(کلیله و دمنه). و از حال بزرگان رای و مشاهیر شهر و...(کلیله و دمنه). وزیر ابوالعباس از معارف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456). صنادید قروم و مشاهیر ملوک به عجز از وی روی برتافته.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 410). و معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).


گستهم

گستهم. [گ ُت َ هََ / گ ُ ت َ] (اِخ) در پهلوی ویستخم یا ویستهم. این نام در اوستا به قول دارمستتر به صورت ویستئورو آمده که یکی از ناموران ایران است از خاندان نوذر (بند 102 فروردین یشت) این کلمه ٔ اوستایی لفظاً بمعنی گشوده و منتشرشده میباشد. (یشتها پورداود ج 1 ص 265 ح). و کریستنسن نیز بر این عقیده است. (کیانیان ص 156). بنابراین ویستئورو اوستایی تبدیل صورت یافته ٔ ویستهم گستهم گردیده که جزو اخیر آن «تهم » به معنی دلیر است. (یشتها ج 2 ص 139). رجوع شود به فهرست ولف. (از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نام پسر نوذربن منوچهر است. (برهان):
به گفتار گستهم یکسر سپاه
گرفتند نفرین بر آرام شاه.
فردوسی.
بشد طوس و گستهم هر دو بهم
لبان پر ز باد و روان پر ز غم.
فردوسی.
دیگر پسر نوذر بود پدر طوس وگستهم راست انداز. (مجمل التواریخ و القصص ص 27). سوم سپاه ملک گیلان آغش وهادان را داد و با گستهم نوذر سوی خوارزم و آن زمین ها فرستاد. (مجمل التواریخ و القصص ص 49). و رجوع به فهرست ولف شود.


گرده

گرده. [گ ُ دَ / دِ] (اِ) عضو مخصوص. (انجمن آرا). میان دو کتف که سنگینی کوله بر روی آن افتد. میان دو شانه. پائین گردن از پشت.
- کار از گرده ٔ کسی کشیدن، بنفع خود او رابکار واداشتن.
|| کلیه. (فرهنگ رشیدی) (دهار) (منتهی الارب). کُلوَه (به لغت اهل یمن). قلوه:
برد حالی زنش ز خانه به دوش
گرده ای چند و کاسه ای دو سپار.
دقیقی.
عصیب و گرده برون کن تو زود برهم کوب
جگر بیازن و آگنج را بسامان کن.
کسائی.
دو ساق و زهره و دو گرده. (التفهیم).
گفتم که عضوهای رئیسه دل است ومغز
گفتا سپرز و گرده وزهره است و پس جگر.
ناصرخسرو.
پیش از طعام خوردن تا من گرده ٔ آن بخورم. خوانسالار همچنان کرد. سلیمان هر دو گرده با پیه در یکی نانی می پیچیدو میخورد تا سی گرده ٔ بره سپری کرد. (مجمل التواریخ و القصص).
روده در است و گرده کن
گردسر و درازتن.
سوزنی.
گرده گاه فلک شکافته باد
که یکی گرده بی جگر ندهد.
انوری.
احمد مرسل که کرد از طپش زخم تیغ
تخت سلاطین زگال، گرده ٔ شیران کباب.
خاقانی.
تا کی ز دست ناکس و کس زخمها زنند
بر گرده های ناموران گرده های نان.
خاقانی.


منوچهر

منوچهر. [م َ چ ِ] (ص مرکب) بهشت روی، چه منو مخفف مینو است که بهشت باشد و چهره به معنی روی. و به معنی علوی ذات، چه منو به معنی علوی و چهره به معنی ذات باشد. (برهان). مخفف مینوچهر به معنی بهشت رو. (غیاث). منوش چیثره، جزء دوم چیثره همریشه ٔ «چهر» فارسی است که در اصل به معنی نژاد بوده و این کلمه ٔ مرکب به معنی «از نژاد و پشت منوش » است. منوش محققاً یکی از ناموران قدیم بوده که امروزه در اوستا اسمی از او نیست ولی در کتب دیگرنام چند مأمور به صورت مانوش یاد شده از جمله در فصل 31 بندهشن بند 28 مانوش در سلسله ٔ نسب لهراسب جزواجداد آن پادشاه کیانی شمرده شده است. نیز در فرهنگها مانوش یا مانوشان نام کوهی است که منوچهر در بالای آن تولد یافته لابد این کوه به ناموری که مانوش نام داشته منسوب است. اسم خاندان منوچهر در اوستا آمده به معنی یاری کننده ٔ ایرانیان اسم منوچهر و خاندان وی (ایرج = ائیر یاوه) فقط یکبار در اوستا بند 131 فروردین یشت یاد شده است. (حاشیه ٔ برهان چ معین). رجوع به یشتها ج 2 صص 50-52 شود.


معارف

معارف. [م َ رِ](ع اِ) ج ِ مَعرَف و مَعرِف.(اقرب الموارد). ج ِمَعرَف.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء). رجوع به معرف شود. || ج ِ مَعرَفَه.(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). رجوع به مَعرَفَه شود. || ج ِ مَعرِفَه.(ناظم الاطباء)(یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معرفتها. دانشها.(یادداشت ایضاً):
توحید اصل علوم است و سر معارف و مایه ٔدین.(کشف الاسرار ج 2 ص 506).
ز رهروان معارف منم در این عالم
بود مرا ز خصایص در این هزار خصال.
سنائی.
- وزارت معارف، عنوان وزارت فرهنگ سابق و وزارت آموزش و پرورش فعلی.
|| شناسایی. || جاهای شناختن.(آنندراج)(غیاث)(ناظم الاطباء). || مردمان شناخته و معروف.(منتهی الارب). ناموران.(غیاث)(آنندراج). اشخاص معروف.(از اقرب الموارد). مردمان نامور و معروف و مشهور.(ناظم الاطباء). ج ِ معروف ولی اغلب آن را به قیاس «مشاهیر» که جمع مشهور است «معاریف » خوانند.(از نشریه ٔ دانشکده ادبیات تبریز سال دوم شماره ٔ ص 27): در پی او نماز کردیمی و تا بیرون آمدیمی هزار سوار از مشاهیر و معارف و ارباب حوایج و اصحاب عرایض بر در سرای او گرد آمده بودی.(چهارمقاله). تنی چند از معارف و مشاهیر برخاستند.(چهارمقاله). هیچکس از کبار امراء خراسان و معارف دولت نماند که مغمور احسان و مشمول انعام او نشد.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 256). معارف ملک میان او و سلطان توسط کردند.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی، ایضاً ص 359). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود.(ترجمه ٔ تاریخ یمینی ایضاً ص 438). و اکابرو معارف با معازف و مزامیر به جشن و سور...(جهانگشای جوینی). به مهر خود و سجل قاضی عسکر و مفتی و معارف لشکر و عظماء امرا و اعیان شاه تسلیم میرزا حسین نموده او را روانه نموده خود کوچ کرد.(عالم آرا). و رجوع به معروف شود. || اهل علم و فضل.(غیاث)(آنندراج)(ناظم الاطباء): وزیر ابوالعباس از معارف کتاب و مشاهیر اصحاب فایق بود.(ترجمه ٔتاریخ یمینی چ 1 تهران ص 356). أئمه و معارف شهر بخارا به نزدیک چنگیزخان رفتند.(جهانگشای جوینی). || آشنایان.(آنندراج)(غیاث)(ناظم الاطباء).


کینه ور

کینه ور. [ن َ / ن ِ وَ] (ص مرکب) صاحب کینه و صاحب عداوت و بی مهر. (برهان). کینه دار. کینه ورز. (آنندراج). پهلوی، کین ور. ارمنی، کینه ور (صاحب کینه). (حاشیه ٔ برهان چ معین). حَقود. حاقد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بی مهر و صاحب دشمنی وعداوت. بدخواه و بداندیش. (ناظم الاطباء). بسیار دشمن. آنکه دشمنی سخت از دیگری به دل دارد:
دو خونی برافراخته سر به ماه
چنان کینه ور گشته از کین شاه.
فردوسی.
درم داد و آن لشکر آباد کرد
دل مردم کینه ور شاد کرد.
فردوسی.
دل کینه ورْشان به دین آورم
سزاوارتر زآنکه کین آورم.
فردوسی.
سر کینه ورْشان به راه آورند
گر آیین شمشیر و گاه آورند.
فردوسی.
زو در جهان دلی نشناسم که نیست شاد
با او به دل چگونه توان بود کینه ور؟
فرخی.
برادر با برادر کینه وربود
زکینه دوست از دشمن بتر بود.
(ویس و رامین).
گرچه شان کار همه ساخته از یکدگر است
همگان کینه ور و خاسته بر یکدگرند.
ناصرخسرو.
پیش تو در می رود این کینه ور
تو ز پس او چه دوی شادمان ؟
ناصرخسرو.
بسی پند گفت این جهاندیده پیر
نشد در دل کینه ور جایگیر.
نظامی.
- کینه ور شدن، دشمن شدن. عداوت پیدا کردن:
که باشم من اندر جهان سربه سر
که بر من شود پادشه کینه ور.
فردوسی.
- کینه ور گشتن، جنگ خواه شدن:
چو او کینه ور گشت و من چاره جوی
سپه را چو روی اندرآمد به روی.
فردوسی.
|| منتقم و تلافی کننده ٔ بدی. (ناظم الاطباء). کینه کش. (آنندراج). انتقامجو. انتقام طلب:
از مار کینه ورتر ناسازتر چه باشد
گفتار چربش آرد بیرون ز آشیانه.
لبیبی.
بدسگال بدسگالت باد چرخ کینه ور
دوستار دوستارت باد جبار قدیر.
سنائی.
همه روز اعور است چرخ ولیک
احول است آن زمان که کینه ور است.
خاقانی.
دل کینه ور گشت بر کینه تیز.
نظامی.
لشکر انگیخت بیش از اندازه
کینه ور تیز گشت و کین تازه.
نظامی.
گرش دشمن کینه ور یافتی
به جز سر بریدن چه برتافتی ؟
نظامی.
- کینه ور شدن، انتقام جو شدن. خواهان انتقام گردیدن:
بر من تو کینه ور شدی و دام ساختی
وز دام تو نبود اثر نه خبر مرا.
ناصرخسرو.
که چون کینه ور شد دل کینه خواه
همه خار وحشت برآمد ز راه.
نظامی.
|| جنگجو. جنگاور. مبارز. رزمجو:
به تنها یکی کینه ور لشکرم
به رخش دلاور زمین بسپرم.
فردوسی.
پس پشت شان دور گردد ز کوه
برد لشکر کینه ور هم گروه.
فردوسی.
فراوان ز توران سپه کشته شد
سر بخت آن کینه ور گشته شد.
فردوسی.
چون چنان است که بر دست عنان داند داشت
کینه توزد به گه جنگ ز هرکینه وری.
فرخی.
ایا ز کینه وران همچو رستم دستان
ایاز ناموران همچو حیدر کرار.
فرخی.
|| خشمناک. غضب آلود. پرخشم:
شد از پیش او کینه ور بی درفش
سوی بلخ بامی کشیدش درفش.
دقیقی.
همی آمد چنین تاکشور ماه
هم آشفته سپه هم کینه ور شاه.
(ویس و رامین).
به باد آتش تیز برتر شود
پلنگ از زدن کینه ورتر شود.
سعدی.


سلسله

سلسله. [س ِ س ِ ل َ] (ع اِ) زنجیر. ج، سِلسِل و سَلاسِل. (آنندراج) (مهذب الاسماء) (دهار). زنجیر آهن و طلا و نقره. (غیاث):
من چو مظلومان از سلسله ٔ نوشروان
اندر آویخته زآن سلسله ٔ زلف دراز.
فرخی.
سلسله جعدی بنفشه عارضی
کش فریدون افدر و پرویزجد.
ابوشعیب.
از میان خانه ٔ کعبه فرو آویختند
شعر نیکو را بزرین سلسله پیش عزی.
منوچهری.
و از تاج بر سررنجی نبود که سلسله ها و عمودها آن را استوار میداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 55).
این ستوران کرده در گردن
رسن جهل و سلسله ٔ وسواس.
ناصرخسرو.
آهن اگر قید گران شد ترا
سلسله ای باید از او ده منی.
ناصرخسرو.
تقدیر آسمانی شیر شرزه را گرفتار سلسله گرداند. (کلیله و دمنه).
نیکو نبود که باشی ای سلسله موی
چون سوسن ده زبان و چون لاله دو روی.
عبدالواسع جبلی.
سلسله های فلک است آندو زلف
تا نکنی قصد سرش هان و هان.
خاقانی.
آن نه زلف است آنچنان آویخته
سلسله ست از آسمان آویخته.
خاقانی.
خلق بسیار بقتل آوردند و دیگران را در سلسله ٔ اسار کشیدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و همگنان را در سلسله کشیدند و بند برنهادند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 129).
چنگل دراج بخون تذرو
سلسله آویخته در پای سرو.
نظامی.
خلق دیوانند و شهوت سلسله
می کشد شان سوی دکان و غله.
(مثنوی).
پدر را بعلت او سلسله در نایست و بند گران درپای. (سعدی).
دیوانه ای ز سنگ ملامت متاب روی
بازیچه نیست سلسله برپا گذاشتن.
صائب (از آنندراج).
- بحرالسلسله، بحری است از بحور شعری وتقطیع آن: مستفعلن فاعلن مفاعلتن فع. (یادداشت مؤلف).
- سلسله ٔ پادشاهی، خاندان سلطنتی که گروهی از آن یکی پس از دیگری پادشاهی کند: سلسله ٔ هخامنشی. سلسله ٔ صفوی. (فرهنگ فارسی معین).
- سلسله ٔ روزگار، در جریان روزگار: در تمامی ایام ها اگرچه در سلسله ٔ روزگار مؤثر است... (سندبادنامه ص 14).
- سلسله ٔ زلف، زلف تابداده. (ناظم الاطباء). معشوق مزلف که موهای پیچدار حلقه حلقه داشته باشد. (آنندراج):
ای سلسله ٔ زلف تو یکسر جنبان
دیوانه شدم سلسله کمتر جنبان.
خاقانی.
منم ز شوق تو دیوانه تا تو سلسله زلفی
شدم ببوی تو آشفته تا تو غالیه مویی.
جمال الدین سلمانی.
- سلسله عذار:
گرد آورم سپاهی دیبای سبزپوش
زنجیرزلف و سروقد و سلسله عذار.
منوچهری.
- سلسله مو و سلسله موی، کسی که گیسوهای وی مانند زنجیر حلقه حلقه باشد. (ناظم الاطباء): پیوسته بسته ٔ گل رخساره ٔ ماهرویی و خسته ٔ خار هجر سلسله مویی بودی... لطیف اندامی، ماهرویی، سلسله مویی، عنبرجعدی. (سندبادنامه ص 259).
مردم خراب زهره جبینان دیلم اند
طالب اسیر سلسله مویان تابش است.
طالب آملی (از آنندراج).
- شال سلسله، شالی که بر آن از ابریشم گل و حاشیه دوزند.
|| طرح مخصوصی است در قالی بافی. (فرهنگ فارسی معین). || کرمکی است سرخ بر زمین چسبیده. (آنندراج) (منتهی الارب). || بمجاز به معنی نسل و اولاد و قرابت. (آنندراج) (غیاث). تبار. خانواده ها. || ترتیب و اسامی پیران طریقت تا به اسم یکی از ناموران اهل ارشاد رسد. (آنندراج) (غیاث). || فرقه ای از تصوف که مؤسس آن یکی از مشایخ است و پس از او جانشینانش یکی پس از دیگری پیشوایی فرقه را بعهده دارند. سلسله ٔ ذهبیه، سلسله نعمه اللهیه. (فرهنگ فارسی معین): بعد بیان سلسله ٔ مشایخ خود کردند و بحضرت شیخ یوسف همدانی رسانیدند. (انیس الطالبین ص 114).

معادل ابجد

ناموران

348

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری