معنی نام دیگر رودخانه سند

لغت نامه دهخدا

سند

سند. [س َ / س ِ] (اِخ) رود بزرگی که از دره ٔ میان هیمالیاو قره قورم سرچشمه گیرد و از دره ٔ تاریخی میان هند وافغانستان گذشته، در آنجا رودخانه ٔ کابل از افغانستان وارد آن میگردد. سپس از جلگه ٔ سند عبور میکند در اینجا پنج رودخانه ٔ چیناب، راوی، ستلج، بیا، جیلم ازسمت مشرق در آن میریزد و بهمین جهت آنرا پنجاب خوانند. رود سند در پایان بدریای عمان ریزد. طول آن قریب 1380 کیلومتر است. (فرهنگ فارسی معین):
ز زابلستان تا بدریای سند
نوشتیم عهد ترا بر پرند.
فردوسی.

سند. [س ِ] (اِخ) یکی از ایالات غربی پاکستان که 4928100 تن سکنه دارد. و شهر مهم و پایتخت سابق پاکستان، کراچی در این ایالت است. و رودخانه ٔ سند آنرا مشروب میسازد. (فرهنگ فارسی معین). نام ولایتی است معروف و مشهور و درآن شهرهای آباد است، مانند: کنوج و لاهور، و در میان هند و سیستان و کرمان واقع است. صاحب هفت اقلیم نوشته: در آن ولایت صحرایی است و در آن صحرا خانه ای موسوم به بیت الذهب و تا چهار فرسخ بر گرد آن خانه برف نبارد و در سایر مواضع ببارد و این صحرا بصحرای زردشت مشهور است و هنوز مجوس آنجا را احترام نمایند. (آنندراج). کلمه ٔ سند صورت فارسی قدیم از کلمه ٔ هند است. اعراب سند را بطور کلی بر ایالت بزرگی اطلاق می کردند که در خاور مکران واقع شده و امروز قسمتی از آنرا بلوچستان گویند و قسمت دیگر جزء سند کنونی است. (جغرافیای تاریخی سرزمین های خلافت شرقی ص 255):
دگر گفت کای نامور شاه هند
ز دریای قنوج تا پیش سند.
فردوسی.
چغانی و چینی و سقلاب و هند
گهانی و رومی و نهری و سند.
فردوسی.
چه ده دهی که بدو نیک وقف بود بدو
به زنگبار و به هند و به سند و چالندر.
عنصری.
و بلاد چین و سند و هند و عمان و عدن و زنجبار و بصره و دیگر اعمال بر ساحل این دریاست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 153).
رجوع به ایران باستان ص 1492، 1511، 1851، 1654، 1884، 1820، ذیل معجم البلدان ص 237 و حدود العالم چ دانشگاه تهران ص 123، 124، 125 و جغرافیای سرزمینهای خلافت شرقی ص 355 به بعد شود.

سند. [س َ / س ِ] (اِ) سرگین انسان که بغایت سطبر و سخت و گنده باشد. (غیاث). سنده. || در بیت ذیل این کلمه آمده است و البته بفتح سین معجمه است، چه فردوسی همه جا هند (نام مملکت) را بفتح هاء می آورد، لکن معنی آن معلوم من نشد. نسخه ٔ خطی متعلق به نویسنده و چ بروخیم و چ مهل و فولرس و کلکته بیت را دارد و همه جا صورت بیت یکسان است: وقتی بهرام از خود رسولی می کند و بدربار شنگل می رود شاه از مردانگی و جلدی او در گمان می شود و می گوید بی گمان توبرادر شاهی: بدو گفت بهرام کای شاه هند
فرستادگان را مکن نام سند
نه از تخمه ٔ یزد گردم نه شاه
برادرش خوانیم باشد گناه.
فردوسی.
و معینی که در لغت نامه ها به کلمه ٔ سند داده اند در اینجا بی محل است و ظاهراً سند، نام کردن کسی را بدل کردن نام او یا خاندان اوست یا نسبت کردن او بغیر پدر و شاید اینکه سند را بکسر سین ضبط کرده اند برای این است که هند را بکسرتصور میکرده اند. و معنی حرامزاده هم که به کلمه ٔ سند داده اند از همین جا نشأت کرده و در آن صورت باید گفت سند بفتح سین است نه کسر آن و به معنی حرامزاده نیست، بلکه نسبت کردن بغیر پدر است. (یادداشت مؤلف).

سند. [س ِ] (اِخ) ناحیه ای است به اندلس. (منتهی الارب).

سند. [س َ ن َ] (ع مص) منسوب شدن بچیزی پشت به پشت. (غیاث) (آنندراج). || نسبت کردن چیزی را بچیزی. (غیاث).

سند. [س َ ن َ] (ع اِ) تکیه گاه. (غیاث). آنچه پشت بوی گذارند. (غیاث). بالش. تکیه. آنچه پشت بدو دهند. (یادداشت مؤلف). آنچه پشت بدو باز نهند از بلندی. (منتهی الارب) (آنندراج). تکیه. (دهار). مسند. || بلندی چیزی. (غیاث). || جای بلند در بیابان. (دهار). || کوه. || روی کوه. || نوعی از چادرها. (منتهی الارب) (آنندراج). ج، اسناد (واحد و جمع یکسان است). (آنندراج). || در نزد اهل حدیث عبارت از طریق باشد و جمله ٔ کسانی باشند که روایت کنند و طریق اخبار و روایات را از آن جهت سند گویند که اعتماد علماء در صحت و ضعف حدیث به آن است. (فرهنگ علوم تألیف سجادی از درایه ص 15). آنکه از وی حدیث بردارند. (منتهی الارب). || (اصطلاح ارباب مناظره) چیزی باشد که برای تقویت منع قولی ذکر شود خواه بواقع مفید آن باشد یا نه. و این تعریف شامل سند صحیح و فاسد هر دو می شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و در تعریفات آمده: سند آن است که اساس منع بر آن باشد یعنی مصحح ورود منع باشد اعم از آنکه بواقع چنین باشد یا به گمان سائل. و آنرا سه صیغه بود: 1- لانسلم هذا، لم لایجوز کذا. 2- لانسلم لزوم ذلک و انما یلزم لو کان کذا. 3- لانسلم هذا، کیف یکون هذا و الحال انه کذا. (از تعریفات جرجانی).
|| آنچه بدان اعتماد کنند. (فرهنگ فارسی معین). معتمد. (یادداشت مؤلف). مستند. || حجت. قبض. نوشته. تمسک. دست آویز. (یادداشت مؤلف). خط. مکتوب که دائن بمدیون دهد و حاکی از دین خود یا امری مانند آن باشد. (یادداشت مؤلف). و امنامه که وامدار به وام ده دهد. ج، اسناد. نوشته ای که وام یا طلبی را معین نماید:
هر عداوت را سبب باید سند
ورنه جنسیت وفا تلقین کند.
مولوی.
و بدون سند چیزی بخرج خود ننویسد. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 33). و شماره و سیاهه برداشته ضبط نماید که در روزی که سند میرسد زیاده از آنچه آورده اند بخرج ننوشته باشند. (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 34).
- امثال:
مستوفی سند میخواهد قاضی گواه. (از مجموعه ٔ امثال چ هند).
|| (اصطلاح حقوق) عبارت از هر نوشته که در مقام دعوی یا دفاع قابل استناد باشد (شهادتنامه، سند نیست و فقط اعتبار شهادت دارد) یا سند نوشته ای را گویند که وسیله اثبات باشد. (فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی). نوشته ای که مطلبی را ثابت کند. (از لغات فرهنگستان). مدرک. مستند. نوشته ای که قابل استناد باشد. سند بر چند نوع است:
1- سند در وجه حامل، نوشته ای که امضاکننده (صادرکننده ٔ) آن تعهد میکند وجه یا وجوهی را در موعد معین بهر کس که آن نوشته را ابراز دارد بپردازد، یعنی دارنده ٔ آن مالک آن شناخته میشود. خط.
2- سند رسمی، سندی که در اداره ٔ ثبت اسناد و املاک و یا دفاتر اسناد رسمی یا در نزد سایر مأموران رسمی در حدود صلاحیت آنها وبر طبق مقررات قانونی تنظیم شده باشد رسمی است. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
3- سند عادی، هر سند که رسمی نباشد قانوناً سند عادی است. رجوع به فرهنگ حقوقی تألیف لنگرودی شود. سندی که در مرجعی ذی صلاحیت تنظیم شده باشد.
- سند ابتیاع، سند خرید. رجوع به تذکره الملوک چ 2 ص 10 و 30 شود.

سند. [س ِ] (اِ) حرام زاده و آن طفلی باشد که از سر راه برمیدارند و به عربی لقیط گویند. (برهان). کوی یافت. حرامزاده. (مهذب الاسماء) (فرهنگ رشیدی) (غیاث). زنیم. (نصاب الصبیان). سندره. ناپاک زاده. دعی. (یادداشت مؤلف). سندره. سنداره.ناپاک زاده. ناپاک زاد. داغول. (جهانگیری). بچه ای که از راه پیدا کرده باشند. مقابل پاک زاده:
ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر
چون خویشتنی را نکند مرد مسخر.
منجیک.
آن سگ ملعون برفت این سند را از خویشتن
تخم را مانند باشنگ ایدرش بر جای ماند.
منجیک.
سپه را به آئین نوشیروان
همی راند این سندتیره روان.
فردوسی.
کراکس ندانستی از بوم هند
که او پاکزاد است اگر نیزسند.
اسدی.
شناسند یکسر همه هند و سند
که هستی تو درگوهر خویش سند.
اسدی.
- ابناءالدهالیز، سندان که از کوی برگیرند. (مهذب الاسماء).
- تخم سند، تخم حرام و این در خور و بیابانک امروز نیز متداول و در تداول خراسان نوعی دشنام و فحش بشمار میرود و به عربی منبوذ است. (یادداشت مؤلف).
|| بد. شریر. (غیاث). || قافیه ٔ معیوب. (فرهنگ رشیدی) (غیاث) (آنندراج):
به یک قافیه ٔ سند عیبی نیاید
بگویم که ناید ز من سندبادی.
انوری.


رودخانه

رودخانه. [ن َ / ن ِ] (اِمرکب) جای رود، و آن زمینی باشد که سیلاب رود در آن جاری شده باشد. (آنندراج). بستر رود. مجرای رود. (ناظم الاطباء). زمینی که بر آن رود جاری است و مجازاً خود رود را هم رودخانه گویند. (ناظم الاطباء). رودکده. دکتر مستوفی در کتاب جغرافیای عمومی چنین آرد: با ریزش باران در روی دامنه هاآب از هر سو جریان می یابد و در بریدگیها متمرکز میشود. این بریدگیها غالباً خشک هستند ولی از شکل رگه رگه ٔ آنها میتوان حدس زد که از جریان آب پیدا شده اند. پس از چند فصل بارانی، بریدگیها بهم نزدیک میشوند و کم کم جدار از بین میرود و بریدگی بزرگتری حاصل میشود. بیشتر دامنه ها در نواحی کوهستانی نشانه ای از این بریدگیها دارند که اگر آنها را برحسب جهت دنبال کنیم به حوضه ٔ سرچشمه یا دره ٔ رودخانه میرسیم. بریدگیهای بزرگ و کوچک و دره های خشک مجرای سیلاب هستند که خاصه در فصول بارانی آب به خود می بیند ولی در نواحی معتدل غالب این بریدگیها آبدار است و از اجتماع و برخورد آنها رودخانه تشکیل میشود. اگر مسیر رودخانه را از حوالی سرچشمه تا مصب آن دنبال کنیم در آن چند منطقه ٔ مشخص می بنیم که از لحاظ وضع پستی و بلندی و عمل فرسایشی رودخانه با یکدیگر فرق دارند. در قسمت علیای رودجریان آب نامنظم است و رودخانه هنوز صورت ثابتی بخود نگرفته است، این قسمت را حوضه ٔ سرچشمه یا آبگیر گوییم. در قسمت میانه رودخانه با آب فراوان در بستری ثابت و در دره جریان دارد و این قسمت آبراهه است و سرانجام منطقه ٔ آخری نواحی مشرف به مصب است که در آن رودخانه با جریانی آرام به دریا می ریزد و شکل معمولی آن مخروط افکنه است. (از جغرافیای عمومی تألیف دکتر احمد مستوفی ج 1). و رجوع به رود شود:
دولت به سوی شاه رود یا به سوی تو
باران به رودخانه شود یا به آبگیر.
منوچهری.
مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید و آب از فراز رودخانه آهنگ بالا داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 262). آن رودخانه ٔ خونخوار با آن غزارت از حکم طهارت بیرون شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 ص 355).
ای آنکه خانه بر ره سیلاب میکنی
بر خاک رودخانه نباشد معولی.
سعدی.
چو زین رودخانه فراتر گذشت
گذشتش ز سر هرچه در سر گذشت.
امیرخسرو (از آنندراج).
افتادگی است چاره ٔ خصم زیاده ره
سیلاب کی خراب کند رودخانه را.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- سنگ به رودخانه ٔ خدا انداختن، [بمزاح و انکار] گناهی بزرگ مرتکب نشدن. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.

رودخانه. [ن َ / ن ِ] (اِخ) دهی است از دهستان فارغان بخش سعادت آباد از شهرستان بندرعباس واقع در 60هزارگزی خاور حاجی آباد و در سر راه مالرو احمدی - فارغان. ناحیه ای است جلگه ای و گرمسیر و دارای 252 تن سکنه است. آب آن از رودخانه تأمین میشود و از محصولات عمده اش غلات و خرما، و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).

فرهنگ فارسی آزاد

سند

سَنَد، مورد استناد- مورد اعتماد- معتمد- ورقه دریافت وام و یا ورقه تعهدات مالی یا مدنی، یا سیاسی (در فارسی هم به کلمه سند مصطلح است)، (جمع: اَسْناد)

فرهنگ عمید

سند

بچه‌ای که از سر راه بردارند، کسی که پدر و مادرش معلوم نباشد، حرا‌م‌زاده: ای سند چو استر چه نشینی تو بر استر / چون خویشتنی را نکند مرد مسخر (منجیک: شاعران بی‌دیوان: ۲۲۷)،

معادل ابجد

نام دیگر رودخانه سند

1305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری