معنی نام دیگر غزه خندق

لغت نامه دهخدا

غزه

غزه. [غ ُ زَ] (اِخ) یا غز. ابن یافث یا ابن منسک بن یافث. رجوع به حبیب السیر چ تهران ج 3 جزء اول شود.

غزه. [غ َ زَ / زِ] (اِ) آواز و صدا و ندا. (برهان قاطع) (جهانگیری) (آنندراج). غازه. (برهان قاطع) (جهانگیری). رجوع به غازه شود. || مخفف غازه به معنی بیخ دم حیوانات چرنده و پرنده. (از برهان قاطع). و ظاهراً یکی از ادات تصغیر است: دمغزه.
- پرغزه، رجوع به غازه و پرغزه شود.
- دم غزه، مخفف دم غازه به معنی بیخ دم و استخوان میان دم حیوانات. (از برهان قاطع).


خندق

خندق. [خ َ دَ] (معرب، اِ) کَندَه. گوی که گرداگرد شهری یا لشکرگاهی کنند منع سیل یا عدو را. (یادداشت بخط مؤلف). جوی و گوی که بر گرد حصار و قلعه و لشکرگاه کنندتا مانع آمدن دشمن گردد. (ناظم الاطباء). هَندَک. (زمخشری). شه بارو. (فرهنگ نعمهاﷲ): و از گردوی [شهر بوشنگ] خندق است. (حدود العالم). و از گرد وی [قصبه ٔ قاین] خندق است. (حدود العالم). و آن را حصاری و باره ای و خندقی است محکم. (حدود العالم).شهر آمل را [بطبرستان] شهرستانی است با خندق بی باره و از گرد وی ربض است. (حدود العالم). زرنگ، شهری با حصار است و پیرامن او خندق است. (حدود العالم).
چون پدید آمد بخندق برق تیغ ذوالفقار
گشت روی عمرو عنتر لاله زار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
ز بیم ذوالفقار شیرخوارش
بخندق شد زمین همرنگ مرجان.
ناصرخسرو.
از حشمت تو بی ربض و خندق و سلاح
سد سکندر است بخارا بمحکمی.
سوزنی.
پیرامن لشکرگاهها خندقها ساختند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی). و هیچ نمانده ست جز این دیوار و خندق. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
بر دلدل دل چنان زن آواز
کز خندق غم برون جهانی.
خاقانی.
این جهان را ز رأی او حصنی است
کآن جهان حد خندقش دانند.
خاقانی.
این جهان قلزم سخاش گرفت
خندق آن جهان کرانه ٔ اوست.
خاقانی.
پیرامون آن خندقی عمیق بود که اندیشه در مجاری آن بپایان نمیرسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار ببندند و از بام جوسق بقعر خندق دراندازند. (گلستان سعدی). اسیر فرنگ شدم و در خندق طرابلس با جهودانم بکار گل بداشتند. (گلستان سعدی).
- خندق بلا، کنایه از شکم. (یادداشت بخط مؤلف).
- روز خندق، یوم خندق. غزوه ٔ خندق. رجوع به غزوه ٔ خندق شود:
روز صفین و بخندق بسوی ثغر جحیم
عاصی و طاغی را تیغ علی بود مشیر.
ناصرخسرو.
- غزوه ٔ خندق. رجوع به غزوه ٔ خندق شود.

خندق. [خ َ دَ] (اِخ) دهی است از دهستان چهاراویماق بخش قره آغاج شهرستان مراغه، با 110 تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و نخود و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی جاجیم بافی و راه مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).

فارسی به عربی

خندق

خندق، خندق مائی، فساد


خندق کندن

تحصن، خندق مائی

عربی به فارسی

خندق

خاکریز , سد , بند , نهر , ابگذر , مانع , خندق , حفره , راه اب , نهراب , گودال کندن , دیواری که برای جلوگیری از اب دریا می سازند (در هلند) , اب بند , بند اب


خندق مائی

خندق , خاکریز , خندق کندن

فرهنگ معین

غزه

(غَ زِ) (اِ.) آواز، صدا.

(~.) (اِ.) بیخ دم حیوانات چرنده و پرنده.


خندق

(خَ دَ) [معر.] (اِ.) گودالی که گرداگرد شهر، قلعه و مانند آن درست می کردند تا مانع از ورود دشمن و سیل گردد. ج. خنادق.

فرهنگ فارسی هوشیار

غزه

آواز و صدا و ندا

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

خندق

کندک

معادل ابجد

نام دیگر غزه خندق

2091

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری