معنی نجار
لغت نامه دهخدا
نجار. [ن َج ْ جا] (اِخ) حسین بن محمدبن عبداﷲ حسین بن عبداﷲ یا محمدبن حسین نجار، مکنی به ابوالحسن یا ابوعبداﷲ. مؤسس فرقه ٔنجاریه است و در حوالی سنه ٔ 230 هَ. ق. درگذشته است. رجوع به نجاریه و نیز رجوع به تاریخ مذاهب اسلام وترجمه ٔ الفرق بین الفرق ص 212 و مختصرالفرق ص 126 و ترجمه ٔ ملل و نحل شهرستانی ج 1 ص 104 و تعریفات جرجانی و ضحی الاسلام ج 3 ص 353 و تاریخ خاندان نوبختی ص 137 و نقض الفضائح 1 ص 17 و ص 131 و الفهرست ابن الندیم شود.
نجار. [ن َ] (اِ) گلگونه و غازه باشد که زنان بر روی مالند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گلگونه باشد که زنان بر روی مالند. (جهانگیری) (فرهنگ نظام).اگر استعمال شده باشد ریشه اش در سنسکریت «نجر» از «جر» بمعنی پیری است، چه گاهی سرخاب برای پوشاندن پیری مالیده می شود. (فرهنگ نظام). غنجار. گلگونه. (اوبهی). گلگونه. غازه ٔ زنان. (انجمن آرا). غازه. سرخاب.
نجار. [ن ُ / ن ِ] (ع اِ) اصل. (منتهی الارب) (دهار) (المنجد) (صحاح جوهری) (فرهنگ خطی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نژاد. (ناظم الاطباء) (آنندراج). اصل مردم. (مهذب الاسماء). || حسب. (منتهی الارب) (آنندراج) (صحاح جوهری) (ناظم الاطباء) (المنجد). || لون. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (المنجد). گونه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). رنگ. (ناظم الاطباء). || فی المثل: کل نجار ابل نجارها؛ در وی هر گونه اخلاق هست، و این در حق کسی متلون خوی که بریک راه و روش نباشد، استعمال کنند. (منتهی الارب).
نجار. [ن َج ْ جا] (ع ص) درودگر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (دهار) (غیاث اللغات) (آنندراج) (فرهنگ نظام). خوزم. (ناظم الاطباء). پیشه وری که کارش ساختن چیزها از چوب و تخته است. (فرهنگ نظام). درگر. اسکاف. دروگر. (یادداشت مؤلف):
همزاد بود آذر نمرودش
استاد بود یوسف نجارش.
خاقانی.
یوسف نجار کیست نوح دروگر که بود
تا ز هنر دم زنند بر درامکان او.
خاقانی.
نجار اگر ز چوب کند شمشیر
شمشیر او نبرّد خفتان را.
قاآنی.
- امثال:
خدا نجار نیست، اما در و تخته را خوب جور می کند.
- نجار گوهر، گوهرتراش، مجازاً بمعنی شاعر نکته سنج بدیعگو:
نجار گوهرم که نحیتان طبع من
جز زیر تیشه ٔ پدر خویشتن نیند.
خاقانی.
نجار. [ن َج ْ جا] (اِخ) دهی است از دهستان اورامان لهون در بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج، در 14 هزارگزی شمال غربی پاوه و یکهزارگزی مشرق راه پاوه به نوسود، در منطقه ای کوهستانی و سردسیر واقع است و 331 تن سکنه دارد. آبش از چشمه، محصولش لبنیات، توت، گردو، انار، انگور، سقز، عسل و شغل اهالی کرایه کشی و باغبانی و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
نجار. [ن َج ْ جا] (اِخ) دهی است از دهستان کفرآور بخش گیلان شهرستان شاه آباد، در 16 هزارگزی شمال گیلان و 4 هزارگزی مغرب سرباغ در دشت معتدل هوائی واقع است و 180 تن سکنه دارد. آبش از رودخانه ٔ کفرآور و محصولش غلات، اقسام میوه، پنبه، توتون، لبنیات، شغل اهالی زراعت و دامداری است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5).
نجار. [ن َج ْ جا] (اِخ) دهی است از دهستان آجرلو ازبخش مرکزی شهرستان مراغه، در 67 هزارگزی جنوب مراغه در مسیر راه شاهین دژ به میاندوآب، در جلگه ٔ معتدلی واقع است و 278 تن سکنه دارد. آبش از زرینه رود و محصولش غلات و بادام و چغندر و حبوبات و شغل اهالی زراعت و جاجیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).
نجار. [ن َج ْ جا] (اِخ) عبدالرحمن بن احمد بلخی امینی، مکنی به ابوسراقه. از شاعران قرن چهارم هجری و از مداحان سلطان محمود غزنوی یمین الدوله است. او راست:
زره پوش ترک من آن ماه پیکر
زره دارد از مشک بر ماه انور
که دیده ست مشک مسلسل زره سای
که دیده ست ماه منور زره ور
به مشک اندرش تیر و بهرام و زهره
به ماه اندرش سوسن و مشک و عبهر
دو یاقوت خوانم لبش را نخوانم
که یاقوت را کی بود طعم شکّر؟
رجوع به لباب الالباب ج 2 ص 41 و 42 شود.
فرهنگ معین
اصل، تبار، حسب، لون، رنگ. [خوانش: (نِ یا نُ) [ع.] (اِ.)]
(نَ جّ) [ع.] (ص شغل.) درودگر، سازنده اشیاء چوبی.
فرهنگ عمید
حل جدول
درودگر
فرهنگ واژههای فارسی سره
چوبکار، درودگر
فارسی به انگلیسی
Cabinetmaker, Carpenter, Joiner
فارسی به ترکی
doğramacı, marangoz
فارسی به عربی
نجار
عربی به فارسی
درودگر , نجار , نجاری کردن
فرهنگ فارسی هوشیار
درودگر، کسی که کارش ساختن اجناس چوبی باشد
فرهنگ فارسی آزاد
فارسی به ایتالیایی
falegname
فارسی به آلمانی
Tischler (m), Zimmermannabc
معادل ابجد
254