معنی نحو
لغت نامه دهخدا
نحو. [ن َح ْوْ] (ع اِ) راه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). طریق. (اقرب الموارد) (معجم متن اللغه). طریقه. (ناظم الاطباء). || اسلوب. (ناظم الاطبا) (غیاث اللغات). طرز.طور. شکل. (یادداشت مؤلف). || نوع. (ناظم الاطباء). قسم. گونه. (یادداشت مؤلف):
دوستان را به تو هر روزبه نحوی طربی
دشمنان راز تو هر روز به نوعی ضرری.
فرخی.
|| سوی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نزد. (ناظم الاطباء). جهت. (اقرب الموارد) (ناظم الاطبا) (معجم متن اللغه). جانب. (اقرب الموارد). ناحیت. شطر. ج، انحاء، نُحُوّ. || مثل. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). همچون. مانند. (ناظم الاطباء). || آهنگ. قصد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). آهنگ. (دهار). || مقدار. (اقرب الموارد) (المنجد) (ناظم الاطباء). نزدیک ِ. قریب ِ. (یادداشت مؤلف). در حدودِ: پس از آنجا بازگشت نحو پنج هزار مرد اسیر گرفت. (تاریخ سیستان). تا ز آن حشریان اندر آن هزیمت نحو سه هزار مرد کشته شد. (تاریخ سیستان). ج، انحاء، نُحُوّ، نُحیّه. || (مص) برگردانیدن. (از منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث اللغات). برگرداندن کسی را از چیزی: نحا فلاناً عنه، صرفه. (اقرب الموارد). || آهنگ کردن به سوی چیزی یا کسی. (از منتهی الارب) (آنندراج). قصد چیزی کردن. (از اقرب الموارد) (از معجم متن اللغه) (از منتهی الارب). قصد کردن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). آهنگ کردن. (دهار). || پیروی از کسی کردن. (از المنجد). همانند قصد کسی کردن: نحا نحو فلان، قصد قصده. (از معجم متن اللغه) (از اقرب الموارد). || بخمیدن به جانبی یا کج گردیدن در قوس خود. (از منتهی الارب). مایل شدن به یکی ازدو طرف خویش یا منحنی شدن در قوس خود. (از اقرب الموارد). || برگردانیدن نظر به سوی کسی. (آنندراج) (اقرب الموارد) (از المنجد). چشم سوی کسی آوردن. (تاج المصادر بیهقی).
نحو. [ن َح ْوْ] (ع اِ) (علم...) علم اِعراب سخن عرب است، یعنی آنچه بدان معرفت احوال کلمات عرب از اِعراب و اِفراد و ترکیب حاصل گردد. (ازمنتهی الارب) (آنندراج). و آن علم به قوانینی است که به وسیله ٔ آن احوال ترکیبات عربی از قبیل اِعراب و بناء و جز آن شناخته می شود، و گفته اند: نحو علمی است که بدان احوال کلام از جهت اعلال شناخته شود، و گفته اند علم به اصولی است که بدان صحت و فساد کلام شناخته آید. (از تعریفات). ترازوی سخن. (زمخشری). علم به اصولی است که بدان احوال آخر کلمه از جهت اِعراب و بناشناخته شود:
من بدانم علم دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء سین و شین.
منوچهری.
با نظم ابن رومی و با نثر اصمعی
با شرح ابن جنی و با نحو سیبوی.
منوچهری.
سیبوی گفت من بمعنی نحو
یک خطا در خطاب نشنیدم.
خاقانی.
منم دانسته در پرگار عالم
به تصریف و به نحو اسرار عالم.
نظامی.
گفت: هیچ از نحو خواندی ؟ گفت: لا!
گفت: نیم عمر تو شد بر فنا!
مولوی.
طبع تو را تا هوس نحو شد
عشق شکار از دل ما محو شد.
سعدی.
قوی در بلاغات و در نحو چست
ولی حرف ابجد نگفتی درست.
سعدی.
نحو. [ن ُ ح ُوو] (ع اِ) ج ِ نَحْو. (اقرب الموارد). رجوع به نَحْو شود.
فرهنگ معین
طریقه، راه، اسلوب، روش، نام علمی است که موضوع آن اِعراب کلمات و قوانین درست نوشتن و درست خواندن است. [خوانش: (نَ) [ع.] (اِ.)]
فرهنگ عمید
روش، شیوه، طرز،
(زبانشناسی) مجموعۀ قواعدی که دربارۀ آرایش کلمات برای ساخت جمله یا عبارت بحث میکند،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
دستور، گرامر، اسلوب، جور، روال، روش، سیاق، شق، شیوه، طریق، طور، گونه، نمط، نهج
فارسی به ترکی
sentaks
عربی به فارسی
دستور زبان , گرامر
اینده , روی , بسوی , بطرف , نسبت به , درباره , نزدیک به , مقارن , درراه , برای
فرهنگ فارسی هوشیار
راه، اسلوب، طور، شکل
فرهنگ فارسی آزاد
نَحو، (نَحا، یَنحُو) قصد کردن، عمل نمودن شبیه دیگری، متمایل و کج شدن (به طرف راست یا چپ بدن)، مائل شدن (به سوئی) برگردانیدن (نظر را)، منحرف ساختن، منصرف نمودن (به فعل نحی نیز مراجعه شود)،
نَحو، مِثل، جهت، جانب، قصد، راه، شیوه، مقدار (جمع: اَنحاء)،
معادل ابجد
64