معنی ندیم

لغت نامه دهخدا

ندیم

ندیم. [ن َ] (اِخ) احمدبن ابراهیم بن اسماعیل بن داودبن حمدون، مکنی به ابوعبداﷲ. نحوی لغوی قرن سوم است. وی استاد مبرد و ابوالعباس ثعلب و از مصنفین امامیه و از مقربان امام علی النقی و امام حسن عسکری است و از ایشان روایت کرده است. از تألیفات اوست: 1- اسماء الجبال و المیاه و الادویه. 2- اشعار بنی مرهبن همام. 3- کتاب بنی عقیل.4- کتاب بنی کلیب بن یربوع. (از ریحانه الادب ج 4 ص 183از روضات الجنات ص 54) (از مجالس المؤمنین ص 116).

ندیم. [ن َ] (ع ص، اِ) حریف شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (فرهنگ خطی). حریف شراب و بسا که توسعاً در مورد هر رفیق و مصاحبی استعمال شده است. (اقرب الموارد). هم شراب. (بحر الجواهر). یار شراب. (دهار). هم پیاله. (از بحر الجواهر) (ناظم الاطباء). هم قدح. (دهار). ج، نُدَماء، نِدام، ندامی ̍: پس برخاست امیر در سرای فرودرفت و نشاط شراب کرد بی ندیمان. (تاریخ بیهقی ص 256). شراب خوردند با ندیمان و مطربان. (تاریخ بیهقی ص 416). و ندیمان را بخواندامیر و شراب و مطربان خواست. (تاریخ بیهقی ص 826).
فتوی ِ پیر مغان دارم و قولی ست قدیم
که حرام است می آن را که نه یار است ندیم.
حافظ.
|| مصاحب. همنشین. هم سفره. (ناظم الاطباء). همدم. (نصاب). یار. مونس. دوست. هم صحبت. هم سخن. حریف. معاشر. هم غذا. جلیس. هم حجره. هم طویله. همقدم. دمخور. قرین. همراه. همگام:
چند بوی چند ندیم الندم
کوش و برون آر دل از چنگ غم.
منجیک.
باش همیشه ندیم بخت مساعد
باش همیشه قرین ملک مؤید.
منوچهری.
تا زتو بازمانده ام جاوید
فکرتم را ندامت است ندیم.
ناصرخسرو.
هر صبح را ز بهر صبوحی طلب کنند
زیرا ندیم رود و می و لعل و ساغرند.
ناصرخسرو.
ای آنکه ندیم باده و جامی
با عمر مگر بر این بفرجامی.
ناصرخسرو.
ز بهر تیرگی شب مرا رفیق چراغ
ز بهر روشنی دل مرا ندیم کتاب.
مسعودسعد.
ای به صورت ندیم خاک شده
به صف ساکن سماک شده.
خاقانی.
مرا غم ندیم است خاص ار نه من
چو عامان به نوعی طرب کردمی.
خاقانی.
یعقوب وشم ندیم احزان
یوسف صفتم مقیم زندان.
خاقانی.
ای راه تو بحر بی کرانه
عشق تو ندیم جاودانه.
عطار.
|| همنشین امرا و سلاطین. (غیاث اللغات). همنشین بزرگان. (از منتهی الارب) (آنندراج):
ای ندیمان شهریار جهان
ای بزرگان درگه سلطان.
فرخی.
ندیم شه شرق شیخ العمید
مبارک لقائی بلنداختری.
فرخی.
خواجگان بوالقاسم کثیر معزول شده از شغل عارضی وبوبکر حصیری و بوالحسن عقیلی که از جمله ٔ ندیمان بودند. (تاریخ بیهقی ص 156). خوانچه ها آوردن گرفتند پیش امیر بر تخت یکی، و پیش غازی و اریارق یکی، و پیش عارض بوسهل زوزنی و بونصر مشکان یکی، و ندیمان را هر دو تن یکی. (تاریخ بیهقی ص 222). اما حصیری را به نزدیک من آن حق هست که از ندیمان پدرم کس را نیست. (تاریخ بیهقی ص 162).
تو بیرون از حرم زآنی که خاقانی است بند تو
ز خاقانی برون آی و ندیم خاص خاقان شو.
خاقانی.
تا حضرت عشق را ندیمم
در کوی قلندران مقیمم.
خاقانی.
تو بر سر قدر خویشتن باش و وقار
بازی و ظرافت به ندیمان بگذار.
سعدی.
و آورده اند که ظرافت بسیار کردن هنر ندیمان است و عیب حکیمان. (گلستان). ملک بخندید و ندیمان را گفت. (گلستان). || وزیر. مشاور. (ناظم الاطباء). رجوع به شواهد معنی قبلی شود. || پشیمان. (غیاث اللغات) (فرهنگ خطی). رجوع به نادم شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) ابراهیم بن ماهان بن بهمن، ایرانی الاصل کوفی الولاده تمیمی القبیله موصلی الاقامه، مکنی به ابواسحاق، معروف به ندیم. از اجله ٔ موسیقی دانان قرن دوم و سوم هَ. ق.است. وی فن موسیقی را نزد استادان ایرانی فراگرفت ودر آواز و نواختن عود مهارت یافت و از خاصان و مقربان دربار مهدی و هادی و هارون الرشید خلفای عباسی شد.در وصف مهارت وی در موسیقی و آواز افسانه هائی ذکر کرده اند. وفات وی به سال 213 یا 183 هَ. ق. اتفاق افتاد. (از ریحانه الادب ج 4 ص 183) (از تاریخ ابن خلکان ج 1 ص 8) (از الاغانی ج 5 ص 41) (الفهرست ابن ندیم ص 201).

ندیم. [ن َ] (اِخ) محمدعسکری خان (سید...). فرزند سیدمحمد ماه. از شعرای قرن سیزدهم هَ. ق. است. رجوع به تذکره ٔ روز روشن ص 688 و فرهنگ سخنوران شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) (ابن...) محمدبن ابی یعقوب اسحاق، مشهور به ابن ندیم. مؤلف فهرست معروف است. رجوع به ابن الندیم شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) عبداﷲبن مصباح. شاعر و ادیب و جریده نگار مصری است. به سال 1261 هَ. ق. در اسکندریه تولد یافت و به سال 1314 هَ. ق. درگذشت. او راست: 1- سلافهالندیم. 2- کان و یکون. 3- المسامیر. 4- مقالات. رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ستون 1850 و تراجم مشاهیر الشرق ج 2 ص 105 شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) علی بیگ (میرزا...). در دهلی می زیسته است و ملازم امرای آن سامان بوده است. او راست:
از تو دل مهر و وفا می خواهد
سادگی بین که چه ها می خواهد.
رجوع به صبح گلشن ص 514 و قاموس الاعلام ج 6 شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) زکی (میرزا...). رجوع به ندیم مشهدی شود.

ندیم. [ن َ] (اِخ) (...افندی) احمد، متخلص به ندیم. اهل استانبول و از شعرای عثمانی است. دیوانی به نام صحایف الاخبار دارد. به سال 1143 هَ. ق. درگذشت. رجوع به قاموس الاعلام ج 6 و اعلام المنجد شود.

فرهنگ معین

ندیم

حریف شراب، همنشین، همدم، جمع ندماء. [خوانش: (نَ) [ع.] (ص.)]

فرهنگ عمید

ندیم

همدم، هم‌صحبت، همنشین،

حل جدول

ندیم

همکلام

همنشین، همدم

مترادف و متضاد زبان فارسی

ندیم

دمساز، قرین، محشور، مشار، مصاحب، مقرب، همدم، همراه، هم‌صحبت، همنشین

فارسی به انگلیسی

ندیم‌

Companion, Retainer

نام های ایرانی

ندیم

پسرانه، همنشین و هم صحبت، به ویژه با بزرگان

فرهنگ فارسی هوشیار

ندیم

همنشین، همدم

فرهنگ فارسی آزاد

ندیم

نَدِیم، هم صحبت، هم نشین، همدم، مصاحب و رفیق (جمع: نُدَماء)،

معادل ابجد

ندیم

104

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری