معنی نرمی و روانی

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نرمی

نرمی. [ن َ] (حامص) ملاست. (ناظم الاطباء). مقابل زبری. (یادداشت مؤلف):
مبین نرمی پشت شمشیر تیز
گذارش نگر گاه خشم و ستیز.
اسدی.
پنجم ز ره دست بساوش که بدانی
نرمی و درشتی چو ز خر خار گران را.
ناصرخسرو.
|| نعومت. رخاصت. (یادداشت مؤلف):
تن خنگ بید ارچه باشد سپید
به تری و نرمی نباشد چو بید.
رودکی.
|| مقابل خشکی. تری. تازگی. فرمان پذیری. انعطاف پذیری. مقابل سختی و خشکی، در ترکیباتی چون: نرمی انبان. نرمی چرم. نرمی عضلات. نرمی نان. || لطافت. رقت. نازکی. مقابل کثافت:
هم اوبه نرمی باد و هم او به تیزی آب
هم او به جستن آتش هم او به هنگ تراب.
؟ (از حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی).
|| صفا و همواری که بعد از حالت خشونت و ناهمواری حاصل شود. (آنندراج) (ناظم الاطباء). || همواری. جلا. (ناظم الاطباء). صاف و صیقلی بودن. || رفق. (منتهی الارب) (مجمل). مداراه. (منتهی الارب). لطف. (مهذب الاسماء). ملایمت. (ناظم الاطباء). ارفاق. مرافقت. ملاینت. ملاطفت. مدارا. مدارات. خوش رفتاری. (یادداشت مؤلف). مقابل ستم و زور و جبر و تندی و خشونت:
به نرمی بسی چیز کردن توان
که بستم ندانی بکردن تو آن.
ابوشکور.
به نرمی برآردبسی چیز مرد
که آن برنیاید به جنگ و نبرد.
ابوشکور.
به هیچ روی تو ای خواجه برقعی نه خوشی
به گاه نرمی گوئی که آبداده تشی.
منجیک.
چو کارت به نرمی نگردد نکوی
درشتی کن آنگاه و پس رزم جوی.
فردوسی.
که تندی و تیزی نیاید به کار
به نرمی برآید ز سوراخ مار.
فردوسی.
بردار درشتی ز دل خصم به نرمی
کز دنبه به نضج آید ای دوست مغنده.
عسجدی.
به نرمی چو کاری توان برد پیش
درشتی مجوئید زاندازه بیش.
اسدی.
هم از نرمی بسی دل رام گردد
ز تندی پخته ها بس خام گردد.
ناصرخسرو.
گرفته کینه و مهرت به نرمی و تیزی
همی کشید عنان و مهار آتش و آب.
مسعودسعد.
من کرده درشتی و تو نرمی
از من همه تندی از تو گرمی.
نظامی.
درشتی و نرمی به هم در به است
چو رگزن که جراح و مرهم نه است.
سعدی.
به نرمی چو حاصل نگردد مراد
درشتی ز نرمی در آن حال به.
؟
|| ادب. آهستگی:
چنین است گردنده ٔ گوژپشت
چو نرمی نمودی بیابی درشت.
فردوسی.
نخستین به نرمی سخنگوی باش
به داد و به کوشش بی آهوی باش.
فردوسی.
چو نزدش بوی بسته کن چشم و گوش
بر او جز به نرمی زمانی مکوش.
اسدی.
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی.
نظامی.
|| بردباری. صبر. حوصله. (ناظم الاطباء). آهستگی. بی شتابی.تأنی. آرامی. (یادداشت مؤلف).
- نرمی نمودن، ملایمت کردن. بردباری نمودن. با صبر و حوصله کاری کردن. (ناظم الاطباء).
|| کندی. آهستگی. بی شتابی:
چون تک اندیشه به گرمی رسید
تندرو چرخ به نرمی رسید.
نظامی.
|| آهستگی. تدبیر. چاره گری:
به نرمی ظفر جوی بر خصم جاهل
که کُه را به نرمی کند پست باران.
ناصرخسرو.
دست چون ماند به زیر سنگ سخت
جز به نرمی کی توان بیرون کشید.
مسعودسعد.
چو شاید گرفتن به نرمی دیار
به پیکار خون از سپاهی مبار.
سعدی.
|| رقت. نازکی.
- نرمی دل، رأفت. مهربانی:
درشتی دل شاه و نرمی دلش
ندانی هویدا کند حاصلش.
دقیقی یا عنصری.
|| لینت. روانی. (یادداشت مؤلف). || سلاست. (یادداشت مؤلف). روانی. همواری: همچنانکه گردون کشان و خراس بانان جایگاه گردش چوب گردون و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن به نرمی بود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سهولت. آسانی. آسایش. مقابل سختی. ضد سختی. (یادداشت مؤلف):
جز ایشان را که رخت از چشمه بردند
ز نرمی ها به سختی ها سپردند.
نظامی.

نرمی. [ن َ] (اِخ) دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه ٔ شهرستان نیشابور، در 14هزارگزی جنوب شرقی نیشابور، در جلگه ٔ معتدل هوائی واقع است و 103 تن سکنه دارد. آبش از قنات، محصولش غلات، شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).


روانی

روانی. [رَ] (حامص) جریان. سیلان. (ناظم الاطباء). رجوع به روان شود:
خسروا طبعم به اقبال جمالت زنده گشت
آب را آری حیات اندر روانی آمده ست.
سنائی.
جِرْیه؛ روانی آب. مَرَحان، روانی اشک چشم. دِرّه؛ بسیاری شیر و روانی آن. (منتهی الارب). || میعان. مایعیت. مایعی. رجوع به روان شود. || انسجام. سلامت:
ایا روان سخن در روانی سخنت
به جان تو که درالفاظ تست جان سخن.
سوزنی.
و رجوع به روان شود. || رقت. لینت. نقیض غلظت و یبوست.
- روانی شکم، لینت مزاج. اسهال.
|| رونق و رواج بازار و پول. (ناظم الاطباء):
به شهر عشق جانان گر رسانی
شود نقد سرشکت را روانی.
؟ (از فرهنگ شعوری).
و رجوع به روان شود.
- روانی حکم یا فرمان، نفوذ حکم وفرمان:
به روانی و نفاذ فرمانت
کآن نرفته ست ز نافرمانی.
انوری.
نَفَذ؛ روانی چیزی و نفاذ آن. (منتهی الارب). || خواندن سبق روز پیش. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی). مقابل هجی. (یادداشت مؤلف). || (ق) زود. فوری. سریع. تند:
منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
وگر ایشان نستانند روانی به من آر.
حافظ.
حضرت شیخ شمس الدین روانی برجسته و به مولانا گفته که مرا به کشتن می طلبند و بیرون رفت. (تذکره ٔ دولتشاه، در ترجمه ٔ حال جلال الدین مولوی). و رجوع به روان شود. || (ص نسبی، اِ) نوعی از اصول موسیقی. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء).

روانی. [رَ] (اِخ) از شاعران قرن دهم عثمانی است. وی در ادرنه متولد شد و بسال 930 هَ. ق. درگذشت. این شاعر معاصر سلطان سلیم خان و مورد توجه و التفات وی بود. از آثاراو منظومه ای است بنام عشرت نامه و غزلیات فراوانی نیز بدو منسوب است. و رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود.


چرب و نرمی

چرب و نرمی. [چ َ ب ُ ن َ] (حامص مرکب) چربی و نرمی. ملاطفت و مهربانی. تواضع و فروتنی. || تملق و چاپلوسی. زبان بازی.اظهار عجز و فروتنی از روی ریا و فریب:
ز چرب و نرمی دشمن فریب عجز مخور
دلیر بر سر این آب زیر کاه مرو.
صائب.


چرب نرمی

چرب نرمی. [چ َ ن َ] (حامص مرکب) نرمی و ملایمت و حلم و نرمدلی. || نزاکت و لطافت. (ناظم الاطباء).


نرمی کردن

نرمی کردن. [ن َ ک َ دَ] (مص مرکب) ملایمت کردن. مدارا کردن. تحمل و بردباری نمودن:
جهان مست است نرمی کن که من ایدون شنودستم
که با مستان و دیوانه حلیمی بهتر از تندی.
ناصرخسرو.
به اخلاق نرمی مکن با درشت
که سگ را نمالند چون گربه پشت.
سعدی (بوستان).
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر.
سعدی (بوستان).
نه چندان درشتی کن که از تو سیر گردند و نه چندان نرمی که بر تو دلیر شوند. (گلستان چ یوسفی ص 173). رجوع به نرمی شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

نرمی

‎ نرم بودن. یانرمی گوش. نرمه گوش، مهربانی لطف. یابه نرمی. بامهربانی: اگرنادان بوحشت سخت گوید خردمندش بنرمی دل بجوید. (گلستان. قر. ‎ 127)

فرهنگ معین

روانی

مربوط و متعلق به روان، دستخوش بیماری روانی. [خوانش: (رَ) (ص.)]


نرمی

(نَ) (حامص.) ملایمت، بردباری.

مترادف و متضاد زبان فارسی

نرمی

لینت، سستی، صافی، رفق، مهربانی، نرم‌خویی،
(متضاد) سختی

واژه پیشنهادی

نرمی

لطف

فرهنگ عمید

نرمی

نرم بودن،
[مجاز] لطف و مهربانی: اگر نادان به‌وحشت سخت گوید / خردمندش به‌نرمی دل بجوید (سعدی: ۱۲۹)،

فارسی به عربی

نرمی

تساهل، لطافه، لمعان

معادل ابجد

نرمی و روانی

573

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری