معنی نشست
لغت نامه دهخدا
نشست. [ن ِ ش َ] (مص مرخم، اِمص) مصدر مرخم و اسم مصدر است از نشستن. رجوع به نشستن شود. || نشستن. جلوس:
بزرگان گزیدند جای نشست
بیامد یکی مرد طشتی به دست.
فردوسی.
ز میدان بیامد به جای نشست
ابا پهلوانان خسروپرست.
فردوسی.
نکوهش مکن عاقلی را که در صف
برای نشست خود آخر گزیند.
خاقانی.
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست.
سعدی.
شمارست نوبت بر این خوان نشست
که ما از تنعم بشستیم دست.
سعدی.
|| سکونت. مقام. (یادداشت مؤلف):
ز یأجوج و مأجوج گیتی برست
زمین گشت جای نشیم و نشست.
فردوسی.
اگر ما به گستهم یازیم دست
به گیتی نیابیم جای نشست.
فردوسی.
چه جای نشست توبود آسیا
پر از گندم و خاک و چندی گیا.
فردوسی.
|| ماندن. توقف کردن:
ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمده ایم.
عطار.
دنیاکه جسر عاقبتش خواند مصطفی
جای نشست نیست بباید گذار کرد.
سعدی.
رفتیم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی.
ز این طایفه کارما نخواهد شد راست
تا چند از این نشست برباید خاست.
؟ (تاریخ آل سلجوق).
|| سکون. عدم حرکت. (یادداشت مؤلف):
خلق شود ز نشست دراز خلت مرد
که گنده گردد چون دیر ماند آب غدیر.
ابوالعلاء شوشتری.
|| خمودت. (یادداشت مؤلف). فتور:
از آن خشم آنگاه خالی شدی
که از تخم بابش یکی آمدی،
نهانی نهادش برِ پشت دست
شدی آتش خشمش اندر نشست.
(یوسف و زلیخا).
|| وضع نشستن. هیأت نشستن. (ناظم الاطباء). طریقه و طرز جلوس:
بگویم بدین ترک با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست.
فردوسی.
نگه کرد رستم سراپای اوی
نشست و سخن گفتن ورای اوی.
فردوسی.
به دل گفت شاهی است این پرخرد
کز اینسان نشست از شهان درخورد.
اسدی.
نهاد و نشست و ره و ساز او
بدان و مرا بر رسان راز او.
اسدی.
|| معاشرت. مخالطت. (یادداشت مؤلف):
نشاید خور و خواب و با او نشست
که خستو نباشد به یزدان که هست.
فردوسی.
|| مصاحبت. نشست و خاست. مرافقت:
چوبا مرد دانات باشد نشست
ز بر دست گردد سر زیر دست.
فردوسی.
گهی با تهمتن بدی می پرست
گهی با زواره گزیدی نشست.
فردوسی.
تن من تژاو جفاپیشه خست
نکرد ایچ یاد از نژادو نشست.
فردوسی.
مکن با فرومایه مردم نشست
چو کردی ز هیبت فروشوی دست.
سعدی.
|| فرونشستن یا فرورفتن زمین یا کوهستان. (لغات فرهنگستان). || حالت و کیفیت فروشدن بنائی. (یادداشت مؤلف). || خسف. (یادداشت مؤلف). || رکوب. سواری. (یادداشت مؤلف). برنشستن: القعده؛ آن اشتر که نشست را شاید. (مهذب الاسماء). المطیه؛ شتر که نشست را شاید. (السامی). میثره، آنچه بر روی زین افکنند تا نشست آسان باشد. (السامی): بدان که نشست پیغمبران و نیکمردان بر خر بود از بهر تواضع را. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
به خوان و نبید و شکار و نشست
همی بود با شاه یزدان پرست.
فردوسی.
دگر ژنده پیلی دژآگاه بود
که ویژه ی ْ نشست شهنشاه بود.
اسدی.
و هزار استر و عماری نشست مطربان را که جفت جفت در عماری نشاخته بودند. (مجمل التواریخ). || جلوس کردن. بر تخت نشستن:
به شاهی نشست تو فرخنده باد
همان جاودان نام تو زنده باد.
فردوسی.
خجسته نشست تو با فرهی
که هستی سزاوار شاهنشهی.
فردوسی.
|| (اِ) جای نشستن. جا. مکان. مقام:
ز من گر نکوئی و گر رفت زشت
نشست ورا جای ده در بهشت.
فردوسی.
که جز خاک تیره نشستش مباد
به هیچ آرزو کام و دستش مباد.
فردوسی.
کجا موافق او را نشست باشد تخت
کجا مخالف او را قرار باشد دار.
فرخی.
مرا نشست به دست ملوک و میران است
ترا نشست به ویرانی و ستوران بر.
عنصری.
نشست خوش ز بهر شاه باید
ترا هر چون که باشد جای شاید.
(ویس و رامین).
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم.
نظامی.
|| مجلس بزم. جلسه:
وزین ریدکان سپهبدپرست
وزین باغ و این خسروانی نشست.
فردوسی.
نشستی بیاراست شاهنشهی
نهاده به سر بر کلاهی مهی.
فردوسی.
نشستی برآراست بر پیش آب
یکی خوان نو خواست اندر شتاب.
فردوسی.
برخیز و بیا که سفره آراسته ایم
امروزبر آن نشست برخاسته ایم.
(سندبادنامه ص 271).
چون برخاستم گفت اینت مبارک شبی که دوش بود و اینت ستوده نشستی که این شب بود همانا که این نشست بهتر از وحدت، فضیل گفت اینت شوم شبی که دوش بوده و اینت نکوهیده نشستی که نشست دوش بوده. (تذکرهالاولیاء).
|| مسکن. مأوی. اقامتگاه. قرارگاه:
نشستش به شهرسمرقند بود
در آن مرز چندیش پیوند بود.
فردوسی.
گرو گرد بودی نشست تژاو
سواری که بودیش با شیر تاو.
فردوسی.
نشست تو در خره اردشیر
کجا باشد ای مرد مهمان پذیر.
فردوسی.
ندانی که ایران نشست من است
جهان سر به سر زیر دست من است.
فردوسی.
برخیز تا ما این به نزدیک فلان کاهن بریم که او نیک داند و نشستش به فلان حی است. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
نشست خویش را مرز دگر جوی
ز هر شهری نگاری سیمبر جوی.
(ویس و رامین).
نشست و بر و بوم ما سر بسر
به کنعان در است ای شه باهنر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
کمر کوه تا نشست من است
بر میان دو دست شد کمرم.
مسعود.
من همت بازدارم و کبر پلنگ
ز آن روی مرا نشست کوه آمد و سنگ.
مسعودسعد.
ز هیبت تو برانداختندببر و هژبر
یکی زبیشه نشست و یکی ز دشت مسیر.
مسعودسعد.
و او از مشاهیر علماء عصر و کبار مشایخ دهر بوده است و نشست او در میهنه. (اسرارالتوحید ص 11).
|| نشستگاه. عاصمه. قاعده. پایتخت. کرسی. دارالملک. مقر. مستقر. (یادداشت مؤلف): پس دارا برفت از زمین فارس به عراق و بابل شد آنجا که ملوک عجم بودندی پیشتر، و نشست خویش آنجا کرد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). این کیقباد شهرهاء بسیار بناکرد... و نشست خویش به بلخ کرد و صد سالش زندگانی بود اندر پادشاهی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و نشست وی [نعمان بن منذر] به حیره بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). افراسیاب ملک ترکستان بود و ملکی بزرگ بود و همه ترکان زمین مغرب به فرمان او بودند و نشست او در بلخ بودی و گاهی در مرو بودی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و نشست ملک [الان] بدین قلعه باشد... خندان شهری است نشست سپاه سالاران آن ملک است. (حدود العالم). و هیچ نوع رااز خر خیزدها و شهرها نیست... و همه خرگاههاست الا آنجا که نشست خاقان است. (حدود العالم). مرو شهری بزرگ است و اندر قدیم نشست میر خراسان آنجا بودی و اکنون به بخارا نشیند. (حدودالعالم).
خوشا مروا نشست شهریاران
خوشا مروا زمین شادخواران.
(ویس و رامین).
امارت خراسان پیش از یعقوب لیث رافعبن سیار داشت و نشست وی به پوشنگ بود. (تاریخ بیهقی ص 361). و [امیر خلف] نشست خویش به داشن کرد و کارها مستقیم گشت. (تاریخ سیستان). چون این دختر را با آنهمه اسباب به پارس آوردند که نشست شاه ایران بود شاه داراب بر آن شادی ها نمود. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی). و ازجهت دارالملک و نشست خویش از همه ٔ ممالک اصفهان اختیار کرد و آنجا عمارتها بسیار فرمود. (راحهالصدور). و این پادشاه شما را نشستی و قرارگاهی معلوم و معین نیست. (تاریخ قم ص 302). || تخت. سریر. اورنگ:
چو تاجش به ماه اندرآمد بمرد
نشست کئی دیگری را سپرد.
فردوسی.
نشست کئی بر تو فرخنده باد
دل بدسگالان تو کنده باد.
فردوسی.
دل بخردان داشت و مغز ردان
نشست کیان افسر موبدان.
فردوسی.
|| مقام. مرتبه. پایگاه:
چنان دان که کس بی هنر در جهان
بخیره نجوید نشست مهان.
فردوسی.
|| آرامگاه. مدفن:
اگر شهریاری اگرزیردست
جز از خاک تیره نیابی نشست.
فردوسی.
|| حضرت. (یادداشت مؤلف). || منظر. مقابل مخبر. (یادداشت مؤلف):
نگه کن به دل تا پسند تو هست
از او آگهی بهتراست از نشست.
فردوسی.
|| مقعد. اِست. دبر. (یادداشت مؤلف): چون معاویه به محراب اندرشد به نماز مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو گونه با استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ).
- اهل نشست، اهل مجلس. هم نشینان:
چو کالیو دانندم اهل نشست
بگویند نیک و بدم هرچه هست.
سعدی.
- به یک نشست، در یک ساعت. در مدتی اندک. در یک جلسه:
ز آن شعر کایچ خامه نپردازد
کان را به یک نشست بپردازم.
مسعودسعد.
- تخت نشست:
ز گنج نیاکان مرا هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست.
فردوسی.
گروگان و این خواسته هرچه هست
ز دینار و از تاج و تخت نشست.
فردوسی.
به جای بزرگی و تخت نشست
پشیمانی و رنج داردبه دست.
فردوسی.
به بر زد سیاوش بر آن کار دست
به زین اندرآمد ز تخت نشست.
فردوسی.
- جامه ٔ نشست، جامه ٔ بزم. لباس بزم:
درم بار کردند خروار شصت
هم از گوهر و جامه های نشست.
فردوسی.
- جایگاه نشست، تخت. تخت شاهی:
کمر بسته و گرز شاهان به دست
بیاراسته جایگاه نشست.
فردوسی.
کجا من گشایم دل و گنج و دست
سپارم به تو جایگاه نشست.
فردوسی.
وز آن پس شهنشاه یزدان پرست
به خاک آمد از جایگاه نشست.
فردوسی.
- || خانه. مسکن. محل سکونت:
همه راه را پاک کرده چو دست
در و دشت چون جایگاه نشست.
فردوسی.
بدان تا کسی را که بی خانه بود
نبودش نوا سخت بیگانه بود
خورش ساخت با جایگاه نشست
همان تا فراوان شود زیر دست.
فردوسی.
- سرای نشست، دنیا:
چنین گفت کاین مرد صورت پرست
نگنجد همی در سرای نشست.
فردوسی.
- || خانه. منزل. اقامتگاه:
میان را به زنار خونین ببست
فکند آتش اندر سرای نشست.
فردوسی.
زدند آتش اندرسرای نشست
هزاراسب را دم بریدند پست.
فردوسی.
نهد گنج و سازد سرای نشست
چو دید آنگهی باد دارد به دست.
اسدی.
- نشست و خاست، نشست و برخاست. مصاحبت. معاشرت:
همه جای آن تست و حکم تراست
لیک با من نشست باید و خاست.
نظامی.
- هم نشست، معاشر. مصاحب. قرین:
گر آید خریداری از دوردست
که با کان گوهر شود هم نشست.
نظامی.
وگر عار دارد عبادت پرست
که در خلد با وی بود هم نشست.
سعدی.
بشوی ای خردمند از آن دوست دست
که با دشمنانت بود هم نشست.
سعدی.
فرهنگ معین
نشستن، (اِ.) جلسه، گردهمائی، کنایه از: اسب. [خوانش: (نِ شَ) (مص م.)]
فرهنگ عمید
نشستن
جلوس،
جلسه،
فرورفتگی زمین در اثر زلزله یا حوادث طبیعی دیگر،
* نشستوبرخاست:
نشستن و برخاستن بهصورت متوالی،
[مجاز] آداب مجالست و معاشرت،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
اجلاس، انجمن، جلسه، جلوس، گردهمایی، مجلس، مجمع، فرونشینی
فارسی به انگلیسی
Assembly, Convention, In _, Percolation, Sag, Session, Sitting, Teach-In
فارسی به ترکی
oturum, toplantı
فارسی به عربی
اجتماع، جلسه، اِجْتِماعُ
فرهنگ فارسی هوشیار
نشستن، جلوس
فارسی به آلمانی
Begegnung (f), Besprechung (f), Sitzend, Sitzung (f), Sitzung (f), Tagung (f), Versammlung (f)
معادل ابجد
810