معنی نفس تازه کردن

لغت نامه دهخدا

نفس تازه کردن

نفس تازه کردن. [ن َ ف َ زَ / زِ ک َ دَ] (مص مرکب) رفع ماندگی کردن. اندکی استراحت کردن. نفس راست کردن. نفس درست کردن. دمی توقف و استراحت کردن کسی که راهی دراز آمده است یا بار سنگینی حمل کرده است و بغایت مانده و خسته است.


تازه نفس

تازه نفس. [زَ / زِ ن َ ف َ] (ص مرکب) تازه دم. کسی که تازه وارد کاری شده و هنوزخسته نشده است. (فرهنگ نظام): لشکری بزرگ و تازه نفس بمیدان فرستادند. اسبانی تازه نفس. قشونی تازه نفس.


نفس کردن

نفس کردن. [ن َ ف َ ک َ دَ] (مص مرکب) هو کردن. هو کشیدن. دم همت گماشتن. همت کردن پیر و مرشد و یا درویش در برآمدن حاجتی. (یادداشت مؤلف). هو کردن و همت گماشتن پیری و مرشدی از اولیأاﷲ در کاری. رجوع به نفس شود.


تازه کردن

تازه کردن. [زَ / زِ ک َ دَ] (مص مرکب) نو کردن. دوباره کردن. از نو کردن. احیا کردن. اعاده. تجدید کردن:
یونان که بود مادر یونس ز بطن حوت
یادی نکرد و کرد ز عصمت جهان بخود
تا تازه کرد یاد اوائل بدین خویش
تا زنده کرد مذهب یونانیان بخود.
دقیقی.
عهد و میثاق باز تازه کنیم
از سحرگاه تا بوقت نماز.
آغاجی.
بدو گفت سوگند را تازه کن
همه کار بر دیگر اندازه کن
که چون بازگردی نپیچی زمن
نه از نامداران این انجمن.
فردوسی.
وگر جز بر این گونه گویی سخن
کنم تازه پیکار و کین کهن.
فردوسی.
بیامد بخواهد ازوکین من
کند تازه او باز آئین من.
فردوسی.
که خواهد از این دشمنان کین من
کند در جهان تازه آیین من.
فردوسی.
میر یوسف که همی تازه کند رسم ملوک
میر یوسف که همی زنده کند اسم پدر.
فرخی.
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک، بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری (دیوان چ کازیمیرسکی ص 108).
برخیز و بسیستان آی با سرهنگان و حشم که جمع شده است... تا عهد تازه کرده آید. (تاریخ سیستان). عاقرقرحا، یاد کرده آمد اندر باب طا، که او بیخ طرخون دشتی است لیکن اینجای ذکرش تازه کردیم تا تمام تر بود. (الابنیه عن حقائق الادویه). تا آنگاه که رسولان فرستاده آید و عهدهاتازه کرده شود. (تاریخ بیهقی). صاحب بایستاد تا پدرحسنویه فرازرسید و عهد تازه کردند. (مجمل التواریخ). تا وقت دجال بزیر آید [عیسی علیه السلام از بیت المعمور] و دین پیغامبر ما صلوات اﷲعلیه تازه کند. (مجمل التواریخ). شاه ندانست که هر شب خط مندل تازه یابدکردن. (اسکندرنامه ٔ قدیم نسخه ٔ سعید نفیسی). و این ربض را بهر وقت که لشکری قصد بخارا کردی، عمارت تازه کردندی و ارسلان خان بروزگار خویش بفرمود تا در پیش آن ربض ربضی دیگر بنا کنند. (تاریخ بخارا). بهر وقت که لشکری قصد بخارا کردی عمارت تازه کردند. (تاریخ بخارا). دو من انگبین و چهار من شراب انگوری بهم بیامیزند و داروهای مذکور در خرقه ای فراخ بندند و هفت روزدر آفتاب نهند تا سه بار و [هر بار] دارو تازه می کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و خربزه ٔ بسیار زکام را تازه کند و آنرا که مستعد آن باشد زکام آرد. (ذخیره ٔخوارزمشاهی). و هفت شبانروز در نمک آب نهند و هر روزآب و نمک تازه کنند، پس آنرا بشویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
بهار دولت او آن هوای معتدل دارد
که گردون خرف را تازه کرد ایام برنایی.
انوری.
شبانگه آفتاب آوردی از رخ
مرا عهد سلیمان تازه کردی.
خاقانی.
نوازشهای بی اندازه کردش
همان عهد نخستین تازه کردش.
نظامی.
ز شیرین یاد بی اندازه میکرد
بدو سوگ برادر تازه میکرد.
نظامی.
سر از البرز برزد جرم خورشید
جهان را تازه کرد آئین جمشید.
نظامی.
چهارم روز مجلس تازه کردند
غناها را بلندآوازه کردند.
نظامی.
و از دور دوم این مثال را تجدید می کرده اند و بر زبان هر رسول منشور را تازه میکرده اند بمعجزات و براهین. (کتاب المعارف).
خواست آبی و وضو را تازه کرد
دست و رو را شست او زآن آب سرد.
مولوی.
تازه کن ایمان نه از گفت زبان
ای هوی را تازه کرده در نهان.
مولوی.
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
بخشم آورد نیک مرد سلیم.
(بوستان).
نمک ریش دیرینه ام تازه کرد
که بودم نمک خورده از دست مرد.
(بوستان).
|| مجازاً، خرم و باطراوت و خوش کردن:
خانمان دوستان را خوب کردی چون بهشت
روزگار نیکخواهان تازه کردی چون بهار.
فرخی.
میان خلق سرافراز و تازه کرد مرا
مکارم تو چو سرو و چو سوسن آزاد.
مسعودسعد.
باغ سخا را چو فلک تازه کرد
مرغ سخن را فلک آوازه کرد.
نظامی.
|| مجازاً، شاد و خوشحال کردن:
از آن خوب گفتار بوزرجمهر
حکیمان همه تازه کردند چهر.
فردوسی.
ببودند آن شب ابا می بهم
بمی تازه کردند جان دژم.
فردوسی.
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کآن تازه کردی.
خاقانی.
|| بارونق کردن. نو کردن:
کهن بود در سال هشیارمرد
بداد و بخوبی جهان تازه کرد.
فردوسی.
تو فرزند خوانش نه داماد من
بدو در جهان تازه کن یاد من.
فردوسی.
کنون از بزرگی ّ خسرو سخن
بگویم کنم تازه روز کهن.
فردوسی.
مرا ده تو پیروزی و فرهی
بمن تازه کن تخت شاهنشهی.
فردوسی.
وز آن پس بفرمود بهرام را
که اندر جهان تازه کن نام را.
فردوسی.
سخنها که بشنیدم از دخترت
چنان دان که او تازه کرد افسرت
بدین مسیحا بکوشد همی
سخنهای ما کم نیوشد همی.
فردوسی.
ای جهان را تازه کرده رسم و آئین پدر
ای برون آورده ماه مملکت را از محاق.
منوچهری.
هر زمان اسلام را تازه کند
آن امام بن امام بن امام.
ناصرخسرو.
اگر جهان من از غم کهن شده ست رواست
جهان بمدح تو تازه کنم بقای تو باد.
خاقانی.
درآ کز یک نظر جان تازه کردی
بسا عشق کهن کآن تازه کردی.
خاقانی.
رجوع به تازه شود.


نفس درست کردن

نفس درست کردن. [ن َ ف َ دُ رُ ک َ دَ] (مص مرکب) نفس راست کردن. اندک آرام گرفتن. (آنندراج). نفس تازه کردن. ماندگی درکردن. اندکی استراحت کردن و خستگی انداختن:
صبا رسیده نماند آنقدر که آه کشم
نفس درست نکرد آن زرَه ْرسیده ٔ ما.
واضح (آنندراج).


نفس راست کردن

نفس راست کردن. [ن َ ف َ ک َ دَ] (مص مرکب) نفس درست کردن. اندک آرام گرفتن. (آنندراج). توقف کردن و آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) (از غیاث اللغات). نفس تازه کردن:
نفس از خانه ٔآئینه اینجا راست می کردی
اگر آگاه می گشتی ز درد انتظار من.
صائب (آنندراج).


تازه حلق کردن

تازه حلق کردن. [زَ / زِ ح َ ک َ دَ] (مص مرکب) حلق را تازه کردن. تازه کردن حلق. مجازاً بمعنی خنک کردن حلق. رفع عطش کردن. از سوز تشنگی کاستن:
یکی تشنه را تا کند تازه حلق
یکی تا بگردن درافتند خلق.
سعدی (بوستان).

فرهنگ فارسی هوشیار

تازه نفس

تازه دم (صفت) کسی که تازه وارد کاری شده و هنوز خسته نشده استتازه دم: ((لشکری که تازه نفس بمیدان فرستادند. ))


تازه کردن

نو کردن، احیاء کردن

فرهنگ عمید

تازه نفس

کسی که تازه به کاری مشغول شده و هنوز خسته نشده است، تازه‌دم،

حل جدول

فرهنگ معین

تازه نفس

(~. نَ فَ) [فا - ع.] (ص مر.) کسی که تازه به کاری پرداخته و هنوز خسته نشده است.


تازه کردن

زنده کردن، بارونق کردن. تعمیر کردن. [خوانش: (~. کَ دَ) (مص م.)]

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

تازه نفس

Dreist, Frisch, Naseweis, Neugebacken, Vorlaut

معادل ابجد

نفس تازه کردن

877

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری