معنی نقاد ، صراف

حل جدول

فارسی به عربی

صراف

صراف، مصرفی

مترادف و متضاد زبان فارسی

نقاد

صراف، منتقد


صراف

درم‌گزین، سره‌گر، صیرفی، گوهرشناس، نقاد

عربی به فارسی

صراف

صندوقدار , تحویلدار , بیرون کردن , عوض کننده , تغییر دهنده , صراف

لغت نامه دهخدا

نقاد

نقاد. [ن ِ] (ع اِ) ج ِ نقد. رجوع به نَقَد شود.

نقاد. [ن ُق ْ قا] (ع ص، اِ) ج ِ ناقد. رجوع به ناقِد شود.

نقاد. [ن َق ْ قا] (ع ص) سره کننده ٔ درم ها. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بسیار سره کننده درم و دیناررا. (غیاث اللغات). سره کننده ٔ درم و دینار. (آنندراج). آنکه پول ها را سره می کند و خوب و بد آنها را از هم جدا می کند. (ناظم الاطباء). سره گر. صراف. صیرفی. سره کننده ٔ سیم. به گزین. (یادداشت مؤلف):
از بهر عیار دانش اکنون به بلاد
کو صیرفی و کو محک و کو نقاد.
خاقانی.
گاه علم آدم ملایک را که بود
اوستاد علم و نقاد نقود.
مولوی.
و اجرت نقاد و وزان و سایر اخراجات آن از مال سلطان احتساب نمایم. (تاریخ قم ص 154). || ناقد. سخن سنج:
کاتب و عالم و نقاد و سخن سنج و حسیب
عاقل و شاعر و دراک و ادیب و هشیار.
ناصرخسرو.
|| مرد تیزدست و چالاک و ماهر. (ناظم الاطباء). || شبان گوسفند کَتَک. (از منتهی الارب) (آنندراج). شبان گوسپند. (ناظم الاطباء). شبان نقد [قسمی گوسپند بدشکل کوتاه پای که در بحرین یافته می شود]. (از اقرب الموارد).

نقاد. [ن َق ْ قا] (اِخ) پندت جی کوپال کشمیری اصل لکهنوی، از معاشران اختر و از شاگردان میرزا قتیل است و در کلکته وفات یافته است، او راست:
حریف شعله ٔ عشق تو کی تواند شد
کسی که از خس و خار هوی جدا نشود.
(از صبح گلشن ص 535) (قاموس الاعلام ج 6) (فرهنگ سخنوران ص 613).


صراف

صراف. [ص َرْ را] (ع ص، اِ) صیغه ٔ مبالغه از صرف. صیرفی. (زمخشری) (دهار). صیرف. (منتهی الارب).نقاد. نقاد دراهم. || انتساب به اشتغال بعمل خرید و فروش طلا را می رساند. (سمعانی). || داننده ٔ علم صرف. || سره گر. سره کننده ٔسیم و زر. سره کننده. سیم سره کننده. (منتهی الارب). گرداننده. گرداننده ٔ درم. بازگرداننده. درم گزین. گاه بد. گهبد. جهبذ. قسطار. قسطر. ج، صرافون:
ای بر رسته ٔ صرافان بر، من بر در تیم
کودکی دیدم پاکیزه تر از در یتیم.
مسعودی.
سائل از بخشش تو گشت شریک صراف
زائر از خلعت تو هست ردیف بزاز.
فرخی.
گاه صرافست و گه بزاز و هرگز کس ندید
رایگان زر صیرفی و رایگان دیبا بزاز.
منوچهری.
شکوفه همچو شکاف است و میغ دیباباف
مه و خور است همانا بباغ در صراف.
ابوالمؤید.
چگونه داند انگشتری که زرگر کیست
چگونه داند صراف خویش را دینار
چو نیست دانش بر کار خویش دایره را
چگونه باشد دانا بخالق پرگار؟
ناصرخسرو.
گروهی زیرکان شراب را محک مرد خوانده اند و گروهی ناقد عقل وگروهی صراف دانش و گروهی معیار هنر. (نوروزنامه).
کعبه صرافی دکانش نیم بام آسمان
بر یکی دستش محک زر ایمان آمده.
خاقانی.
هوا را دست بربستم، خرد را پای بشکستم
نه صرافم چه خواهم کرد نقد انسی و جانی.
خاقانی.
تا یافت محک شب از پلیدی
صراف فلک دکان برانداخت.
خاقانی.
جان بر تو کنم نثار نی نی
صراف سفال برنتابد.
خاقانی.
کان سخن ما و زر خویش داشت
هر دو بصراف سخن پیش داشت.
نظامی.
صراف سخن بلفظ چون زر
در رشته چنین کشید گوهر.
نظامی.
صراف سخن باش و سخن بیش مگو
چیزی که نپرسند تو از پیش مگو.
سعدی.
مزن جان من آب زر بر پشیز
که صراف دانا نگیرد بچیز.
سعدی (بوستان).
خموش حافظ وین نکته های چون زر سرخ
نگاهدار که قلاب شهر صراف است.
حافظ.

صراف. [ص ِ] (ع مص) بگشن آمدن سگ ماده. (زوزنی). خواهش نر کردن سگ ماده. خوسه شدن سگ ماده. (از منتهی الارب). || مبادله. صرافه. فان الصراف مزاوله الصرف بین العین و الورق فی التفاضل بین النقود المختلفه. (الجماهر ص 242). || (ص، اِ) ج ِ صَریْفَه. رجوع به صریفه شود.

فرهنگ عمید

صراف

کسی که شغلش دادوستد پول یا عوض کردن پولی با پول دیگر است،
[قدیمی] کسی که پول خوب را از بد جدا می‌کند، زرشناس: صراف سخن باش و سخن بیش مگو / چیزی که نپرسند تو از پیش مگو (سعدی: لغت‌نامه: صراف)،

فرهنگ فارسی هوشیار

نقاد

‎ خرده گیر به گزین، درمگزین کهبد، شبان گوسبندان کتک کتک گوسبند دست و پا کوتاه را گویند سهره فرنگی از پرندگان (صفت) آنکه درم و دینار سره را از ناسره جدا کند، آنکه خوب و بد را از یکدیگر تمیز دهد: طبعی نقاد و ذهنی و قاد و نظمی سریع و خاطری مطیع داشت، منتقد.

فرهنگ معین

نقاد

کسی که پول های سره را از ناسره جدا می کرد، کسی که نقاط ضعف یا قوت یک اثر ادبی یا هنری را مطرح می کند. [خوانش: (نَ قّ) [ع.] (ص.)]

معادل ابجد

نقاد ، صراف

526

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری