معنی نقره، وسیله انتقال برق

لغت نامه دهخدا

نقره

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (اِ) فلزی قیمتی سپیدرنگ که از جهت ارزش پس از زر قرار دارد. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). سیم خالص گداخته که انفغده نیز گویند. (ناظم الاطباء). سیم. لجین. ورق. غرب. سیم گداخته. (یادداشت مؤلف):
نرگس تازه چو چاه ذقنی شد به مثل
گر بود چاه ز دینار و زنقره ذقنا.
منوچهری.
بسیار هدیه از زر و نقره و سلاح بدادند. (تاریخ بیهقی ص 111). عیارش ده درم نقره نه و نیم آمدی. (تاریخ بیهقی).
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکیست
به عمل گشت جدا نقره ٔ سیم از سیماب.
ناصرخسرو.
و زر و نقره و مس و ارزیز و سرب از کانها بیرون آورد [جمشید]. (نوروزنامه).
بطبع طبعم چون نقره تابدار شده ست
که هر زمانش در بوته تیز تاب کنند.
مسعودسعد.
ز آشوب شور نقره و ریگ عسیله ز اعتقاد
سالکان از نقره کان و از عسل شان دیده اند.
خاقانی.
بیش چون نقره تویدار مباش
تات چون زر اسیر که نکنند.
خاقانی.
مرد آهن فروش زر پوشد
کآهنی را به نقره بفروشد.
نظامی.
وای بر زرگری که وقت شمار
زرش از نقره کم بود به عیار.
نظامی.
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
از شهد چو موم نقره دور افتاده
بر نقره ازین به نتوان افتادن.
عطار.
رونقت را روزروز افزون کنم
نام تو بر زرّ و بر نقره زنم.
مولوی.
مرا تا نقره باشدمی فشانم
ترا تا بوسه باشد می ستانم.
سعدی.
- نقره ٔ تابناک، نقره ٔ درخشان. نقره ٔ روشن.
- || کنایت از سخن آبدار. (آنندراج از فرهنگ سکندرنامه).
- نقره ٔ خام، سیم خالص غیر مغشوش. (آنندراج) (فرهنگ خطی). سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ شاخدار. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
همه نقره ٔ خام بد میخ و بش
یکی زآن به مثقال بد شصت و شش.
فردوسی.
شمامه نهادند بر جام زر
ده از نقره ٔ خام هم پرگهر.
فردوسی.
شخوده روی برون آمدم ز خانه به کوی
به رنگ چون شبه کرده رخ چو نقره ٔ خام.
فرخی.
مس بدعت به زر بیالاید
پس فروشد به نقره ٔ خامش.
خاقانی.
در بیابان فقیر سوخته را
شلغم پخته به که نقره ٔ خام.
سعدی.
- || کنایه از نرمی وصافی و پاکیزگی. (از برهان قاطع).
- نقره ٔ زیبقی، نقره که از عمل کیمیا ساخته باشند و از منعقد شدن زیبق به هم رسیده باشد. لیکن چون جمیع فلزات مکون از زیبق اند تخصص نقره به آن درست نباشد در این صورت به معنی نقره ٔ بیغش براق مناسب بود گو که اصلش زیبق باشد. (آنندراج):
زر کانی و نقره ٔ زیبقی
که مهتاب را داده بی رونقی.
نظامی (آنندراج).
- نقره ٔ سیم، نقره ٔ خام. (آنندراج).
- || کنایه از بدن و پوست سپید معشوق است:
بر بناگوش تو ای نیکتر از در یتیم
سنبل تازه همی بردمد از نقره ٔ سیم.
فرخی (از آنندراج).
- نقره ٔ شاخدار، سیم خالص بی غش. (ناظم الاطباء). نقره ٔ سیم. نقره ٔ خام. نقره ٔ کامل عیار. نقره ٔ تاب. (آنندراج):
به اغیار بر رغم من گشته یار
چه گویم از این نقره ٔ شاخدار.
وحید (از آنندراج).
سیمی بدنی که از تو من می بینم
با نقره ٔ شاخدار سر کله زند.
تأثیر (از آنندراج).
- امثال:
نقره به آهن رسیدن، کنایه از نیکی به بدی و فراغت به ریاضت و خوشی به غم رسیدن. (برهان قاطع) (آنندراج).
|| کنایه از هر چیز سفید. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). || کنایه از تن و بدن سپید و سیمگون معشوق است. کنایه از ساق و ساعد و گردن و سینه ٔ سپید معشوق:
از دادن زر پخته هر روز به تو
جز نقره ندارم طمع خام دگر.
بدرالدین هروی (از لباب الالباب).
شبی در هم شده چون حلقه ٔ زر
به نقره نقره زد بر حلقه ٔ در.
نظامی.
|| سستی در اعضا. (ناظم الاطباء).

نقره. [ن ُ رَ / رِ] (ع اِ) چاهک، خصوصاً چاهک پس گردن انسان در منتهای سر. (غیاث اللغات). نقره. مغاک. (یادداشت مؤلف). نقره ٔ قفا؛ مغاک پس گردن را گویند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). رجوع به نُقرَه شود: عصابه ٔ یمان برسرآرند و به چپ وراست فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و باز به چپ و راست بگردانند و فرودآرند تا به نقره ٔ قفا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). || سیم گداخته. (غیاث اللغات). رجوع به نُقرَه و نُقرِه شود.

نقره. [ن ِ رَ / رِ] (اِ) زیره ٔ رومی.کرایا. کراویه. نانخواه. (برهان قاطع) (آنندراج).

نقره. [ن ِ رَ] (ع اِمص) نقره. مخاصمت در کلام. (یادداشت مؤلف). رجوع به نِقرَه شود: چون خواجه عماد [را] همه وقت نقره ای با شیخ بود. (مزارات کرمان ص 22).


انتقال

انتقال. [اِ ت ِ] (ع مص) از جایی بجایی شدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (مجمل اللغه) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). از جایی بجایی بگشتن. (از اقرب الموارد). از جایی بجایی رفتن. (غیاث اللغات). از جایی بجایی رفتن و نقل نمودن. (آنندراج). جابجا شدن. از جایی بجای دیگر رفتن. نقل کردن. کوچیدن. کوچ کردن. (فرهنگ فارسی معین). گویندنقلته من موضع الی موضع کذا فانتقل. (از ناظم الاطباء). || تند رفتن، چنانکه گفته اند: «لو طلبونا وجدونا ننتقل ُ». (از اقرب الموارد). || مردن. (از اقرب الموارد) (آنندراج). مردن. درگذشتن. (فرهنگ فارسی معین). گویند انتقل فلان الی رحمهاﷲ أو الی رضوانه. (از اقرب الموارد). || گذاشتن اسب دو پایش را در جای دو دستش در هنگام رفتن. (از المنجد). || بخود نقل کردن: انتقلته، نقلته الی نفسی. (از اقرب الموارد). || (اصطلاح نجوم) عبارت از تحویل قمر است و تحویلات قمر را انتقالات گفته اند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح کلام) عبارت از حصول شی ٔ است در حیزی پس از آنکه در حیزی دیگر بوده باشد و این انتقال جوهر است، و انتقال عرض آنست که عرضی که قبلاً در محلی قائم بوده، عیناً در محلی دیگر قائم گردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || (اصطلاح علم جدل) آنست که استدلال کننده قبل از آنکه حکم را اثبات کند از کلامی بکلامی دیگر منتقل شود و برای مجاب کردن طرف از لونی دیگر با وی سخن گوید چنانکه در مناظره ٔ ابراهیم خلیل با جبار بود که ابراهیم گفت: ربی الذی یُحیی و یمیت.جبار گفت: انا احیی و امیت، پس کسی را که واجب القتل بود آزاد کرد و کسی دیگررا که قتل او واجب نبود کشت. ابراهیم متوجه شد که جبار معنی احیاء و اماته را نفهمیده است و گفت: فان اﷲ یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب. جبار نتوانست و مبهوت ماند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین کتاب شود.
- انتقال ذهن، در تداول حکمت اشراق، توجه ذهن: فیضل ضلالاً مبیناً بخلاف صاحب الاشراقات العقلیه لانتقال ذهنه عند سماع تلک الالفاظ الی ما باشره من النور بالذوق و وصل الیه بالیقین. (شرح اشراق صص 307- 308).
- انتقال محمود، (اصطلاح طب) رانده شدن مادّه است از عضوی شریف به عضوی خسیس. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (اِمص) نقل و جابجاشدگی. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). نقل مکان و تبدیل مکان. (ناظم الاطباء): خوش آمد امیرالمؤمنین را انتقال آن امام بدار قرار چرا که میداند خدا عوض میدهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310). || تحویل و مهاجرت. (ناظم الاطباء). || اخراج بلد (کذا). || عبور و گذار. مرگ. (ناظم الاطباء). موت. فوت. درگذشت. (فرهنگ فارسی معین). رحلت. وفات: از زوال و فنا وانتقال... امن صورت نبندد. (کلیله و دمنه).
احمد آخرزمان را انتقال
در ربیعالاول آمد بی جدال.
مولوی.
|| چیزی را از ملک خود بیرون کردن و بملک دیگری دادن. (ناظم الاطباء). واگذاری چیزی از مال خودبدیگری. || (اصطلاح اداری) تغییر محل کار کارمندی از وزارتخانه، اداره، دایره، بوزارتخانه، اداره یا دایره ٔ دیگر. || (اصطلاح موسیقی) عوض شدن مایه ٔ یک قطعه، و آن در موسیقی سازی و زهی، هردو انجام میگیرد. || درک مطلب. دریافت. اندریافت. (فرهنگ فارسی معین).
- انتقال بانکی، در بانکداری، برگردان. (از فرهنگ فارسی معین).
- سریعالانتقال،آنکه مطلب را زود درک کند.

فارسی به عربی

انتقال

ارسال، انتقال، حدس، کفاله، نقل

تعبیر خواب

نقره

دیدن نقره در خواب چهار وجه است.
اول: زن. دوم: فرزند. سوم: مال. چهارم: معیشت. - امام جعفر صادق علیه السلام

اگر یک درم نقره داشت، دلیل که فرزندی آید صاحب جمال.
- جابر مغربی

عربی به فارسی

انتقال

انتقال , عبور , تغییر از یک حالت بحالت دیگر , مرحله تغییر , برزخ , انتقالی


برق

اذرخش , برق (در رعد وبرق) , اذرخش زدن , برق زدن

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

برق

آذرخش – برق آسمان

معادل ابجد

نقره، وسیله انتقال برق

1350

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری