معنی نقش بستن

فرهنگ فارسی هوشیار

نقش بستن

زمودیدن زموده گشتن نگاشته گشتن ‎ (مصدر) مصور گشتن رسم شدن: تخته اول که الف نقش بست بر در مجموعه احمد نشست. (نظامی. گنجینه گنجوی)، (مصدر) تصویر کردن، آفریدن، تصور کردن خیال کردن: بچشم کرده ام ابروی ماه سیمایی خیال سبز خطی نقش بسته ام جایی. (حافظ) یا نقش بستن بر (روی) زمین. بشدت بزمین افتادن: فلان کس مثل سکه صاحبقران روی زمین نقش بست.


نقش

نگاشتن، نگارش، نقش کردن، کندن صورت، تصویر، رسم، ترسیم، شکل


قرار بستن

(مصدر) عهد بستن پیمان بستن.

لغت نامه دهخدا

نقش بستن

نقش بستن. [ن َ ب َ ت َ] (مص مرکب) کنایه از تصویر کردن. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). نقاشی کردن. نقش کشیدن. صورتگری کردن. رسم کردن. نگاشتن:
من نقش همی بندم و تو جامه همی باف
این است مرا با تو همه شغل و همه کار.
ناصرخسرو.
خون صید اﷲ اکبر نقش بستی بر زمین
جان مرغ الحمدﷲ سبحه گفتی در هوا.
خاقانی.
بر زمین الحمدﷲ خون حیوان بسته نقش
بر هوا تسبیح گویان جان حیران آمده.
خاقانی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کز دلم شکسته تر است.
خاقانی.
چنان در لطف بودش آبدستی
که بر آب از لطافت نقش بستی.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقشش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
|| زینت دادن. آراستن:
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کآمد او را به دست.
نظامی.
سخن را نگارنده ٔ چربدست
به نام سکندر چنین نقش بست.
نظامی.
چو شد نقاش این بتخانه دستم
جز آرایش بر او نقشی نبستم.
نظامی.
|| به وجود آمدن. هست شدن. آفریده شدن. پدید آمدن. مصور شدن. شکل یافتن. صورت وجود یافتن:
تخته ٔ اول که الف نقش بست
بر در محجوبه ٔ احمد نشست.
نظامی.
به امرش وجود از عدم نقش بست
که داند جز او کردن از نیست هست.
سعدی.
|| آفریدن. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ایجاد کردن. پدید آوردن. خلق کردن. مجسم کردن. مصور کردن:
بهر بذلش نطفه ٔ خورشید را
نقش در ارحام کان بست آسمان.
خاقانی.
تا چه کرد آنکه نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد.
سعدی.
تا نقش می بندد فلک کس را نبوده ست این نمک
حوری ندانم یا ملک فرزند آدم یا پری.
سعدی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
|| تصور نمودن. تخیل نمودن. (از برهان قاطع) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). عزم کردن. قصد کردن. اندیشه کردن. (یادداشت مؤلف):
نقش می بستم که گیرم گوشه ای زآن چشم مست
طاقت و صبر از خم ابروش طاق افتاده بود.
حافظ.


بستن

بستن. [ب َ ت َ] (مص) پهلوی بستن. از ریشه ٔ اوستایی و پارسی باستان، بند. طبری، دوستن. مازندرانی، دوسّن و دَوسن. گیلکی، دوستن. بند کردن. فراهم کشیدن. پیوستن. ضد گشودن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ص 278). مقابل گشادن لازم و متعدی هر دو آمده. (آنندراج). ضد گشادن. (شرفنامه ٔ منیری). خلاف گشودن. (ناظم الاطباء). متصل کردن. پیوستن اشیاء بهم:
ترسم چشمت رسد که سخت خطیری
چونکه نبندند خرمکت بگلو بر.
منجیک.
ببندم ببازو یکی پالهنگ
پیاده بیایم بچرم پلنگ.
فردوسی.
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.
فردوسی.
که فردا در آیم بمیدان جنگ
ببندم مر این زابلی را دو چنگ.
فردوسی.
کلینوش بشنید و بر پای جست
همه بندها را بتن در ببست.
فردوسی.
چو گودرز و گرگین و فرهاد و طوس
ببندند بر کوهه ٔ پیل کوس.
فردوسی.
هم این نامداران و گردان که هست
ببندیم کوس از بر پیل مست.
فردوسی.
هر آنکس که دید از درکارزار
ببستند بر پیل و کردند بار.
فردوسی.
حدیث شاعر فالی بود قضا پیوند
که فال و قصه بهم بسته اند جاویدان.
ازرقی.
بدو بندم من ازیرا که به تن جان را
عقل بستست و به تن بسته ارکانم.
ناصرخسرو.
جهان را به آهن نشایدش بستن
به زنجیر حکمت ببند این جهان را.
ناصرخسرو.
بنگر بچه محکمی ببستست
مر جان ترا بدین تن اندر.
ناصرخسرو.
کسی بر گردن خردُرّ نبندد.
ناصرخسرو.
پس لشکر و رعیت باتفاق، تاج بالای سر این زن ببستند و فرمان بردار او گشتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 66).
هر عروسی چو گنج سربسته
زیر زلفش کلید زر بسته.
نظامی.
نه در شاخی زدم چون دیگران دست
که بر وی جز رطب چیزی توان بست.
نظامی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند، سگ را گشاده اند و سنگ را بسته. (گلستان).
نهد ز ضعف شکم بر زمین براق فلک
اگر وقار تو بر پشت او ببندد زین.
سلمان ساوجی.
محتسب دست تعدی گر چنین سازد دراز
در گلوی شیشه خواهد سبحه ٔ صددانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- بستن دکان، بازار، مجلس، مدرسه، میخانه و جز آن، تعطیل کردن آنها.
- بستن خانه، در بازی نرد، دو مهره و زیاده را در یک خانه نهادن تا مهره ٔ حریف درآمدن بدان خانه را نتواند. گشاد بازی نکردن. خانه را گرفتن.
- بستن پرونده، ختم آن. از گردش و جریان خارج ساختن آن.
- بستن حساب، رسیدگی آخری کردن تا دیگر چیزی تازه بر آن داخل نگردد. افزوده و کاسته نشود: حساب سال را بستن، جمع زدن آن و بدان خاتمه دادن.
|| در اصطلاح بانکی مجموع آن را بدست آوردن: مجموع معاملات پارس که ببست با عشر کشتیهای دریا سی هزار هزار درم. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 170 و 171).
- بستن خر و اسب و استر و جز آنها، استوار کردن طناب و رسن آنها باخیه و جز آن.
- بستن و باز کردن، حل و عقد کردن. رتق و فتق کردن.
- بسته آذین، آیین بسته. رجوع به آذین شود.
- بسته کمر، کمربسته. مهیای خدمت. آماده ٔ بندگی:
عید او فرخ و فرخ هر سال
فرخی برد را و بسته کمر.
فرخی.
و رجوع به کمر بستن و میان بستن شود.
|| جمع شدن.
- ابر بستن، توده شدن آن. رویهم جمع شدن آن. پدید آمدن. پوشیده شدن:
زمین گشت گردان و شد روزگار
یکی ابر بست از بر کارزار.
فردوسی.
همه گرزها برکشیدند پاک
یکی ابر بست از بر تیره خاک.
فردوسی.
هوا از ابر بستن تیره گردد
ز باد تند گیتی خیره گردد.
(ویس و رامین).
و رجوع به هوابستن و میغ بستن شود.
- اجاره بستن به دکان و یا خانه، تعیین نرخ و قیمت کردن. اجاره بندی کردن.
- احرام بستن، احرام گرفتن. محرم شدن. لباس مخصوص حجاج را هنگام مراسم مذهبی حج در بر کردن:
احرام چه بندیم چو آن قبله نه اینجاست
در سعی چه کوشیم که از مروه صفا رفت.
حافظ.
و رجوع به لنگ بستن شود.
- بار بستن، بار بربستن. صاحب آنندراج در ذیل بستن آرد: بمعنی بار کردن چون خم بستن و بارگاه بستن و بنه بستن:
خروشید [شاه یمن] و بار عروسان ببست
ابر پشت شرزه هیونان مست.
فردوسی.
ستوران تازی غلامان کار
باندازه بخرید و بربست بار.
نظامی.
- بارگاه بستن، باربستن. (آنندراج، باربستن):
ببندند بر پیل نر بارگاه
درآرند جنبش باین بارگاه.
ملاعبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
رجوع به باربستن شود.
- به جای بستن، علیل و ناتوان ساختن. از تلاش و کوشش بازداشتن. متوقف و بیحرکت ساختن:
مرا گرنه پیری ببستی بجای
بتنهایی آوردمیشان ز پای.
اسدی (گرشاسب نامه).
- بچیزی بستن، بچیزی وصل کردن. به چیزی پیوستن. بچیزی نسبت دادن. فرموده تا ویرا در خانه ای کردند سخت تاریک چون گوری و به آهن گران وی را ببستند. (تاریخ بیهقی).
- || بمجاز بچیزی شمردن. اهمیت دادن:
سخن چند گفتم بچیزی نبست
ز گفتار باد است ما را بدست.
فردوسی.
- بربستن، رجوع به مدخل بربستن شود.
- بماهی بستن، در شکم ماهی کردن. وصل بماهی کردن: چو بی فرمان هجرت کرد [یونس] از خدمت ما یکسو شد و رو از قوم بگردانید به ماهی بستمش تا خلق بدانید که هر که ما را بود ما نیز او را باشیم. (قصص الانبیاء).
- بند و بست، نظم و استحکام و بهم پیوستگی:
درِ نگاه به قفل تغافلش بندست
ولی زیاده ازین بند و بست میخواهد.
ظهوری ترشیزی (از ارمغان آصفی).
همچو اقلیم سخن کز نظم بند و بست یافت
زیب و آیینی ز موزون ملک بود و هست یافت.
افضل اله آبادی (از ارمغان آصفی).
- || تبانی و توافق در امور و بویژه در سیاست. و رجوع به بست و بند شود.
- تحفه بستن، زیور بستن. آراستن:
تحفه ز جان بسته ام نثار پیری را
وز دم روح القدس بهار پیریرا.
واله هروی (از آنندراج).
- جان در چیزی بستن، روان در چیزی بستن. کنایه از علاقه مند شدن بدان. شیفته شدن بدان:
عروسی دید زیبا جان در او بست.
نظامی.
برآن نیت که بر آن رود پل تواند بست
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
و رجوع به دل و دیده در چیزی بستن شود.
- جبهه بستن، در تداول نظامیان نوعی سلام دادن نظامی.
- جبهه را بخاک بستن، کنایه از تواضع و فروتنی کردن. سجود کردن:
جبهه را چون خشت بر خاک در میخانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- جراحت یا خستگی یا زخمی را بستن، روی آن پارچه ٔ تمیزی گرفتن. پانسمان کردن:
نیکو و باندام جراحتش ببسته. منوچهری.
- جمع بستن کلمه، صیغه مفردی را به صیغه ٔ جمع بدل ساختن.
- خستگی بستن، جراحت یا زخمی را بستن:
ببندم همه خستگیهای خویش
نخواهم کسی را ز خویشان به پیش.
فردوسی.
- چشم بستن، کور کردن. از بینایی محروم ساختن. بمجاز محروم ساختن از دیدار:
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
سعدی (بوستان).
- || بمجاز فریفتن. نیرنگ زدن حقه بازی کردن:
به ایرانیان بر بخندی همی
دگر چشم ما را ببندی همی.
فردوسی.
- چشم بندی، نابینا کردن. کور کردن:
چشم باز وگوش باز و این عمی
حیرتم از چشم بندی خدا.
مولوی.
- || درتداول عوام، حقه بازی. نیرنگ و فریب.
- چشم از جهان بستن یا فروبستن، کنایه از مردن:
چو سالار جهان چشم از جهان بست
بسالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- از عیب کسی چشم بستن یا فروبستن،اغماض کردن. چشم پوشی:
چشم فروبسته ای از عیب خویش
عیب کسان را شده آیینه پیش.
نظامی.
- حرف بستن، اسناد دادن:
خاک ما از عافیت آباد خاموشان بود
حرف نتوان بر لب ما چون لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- حکم بستن، مترتب شدن. حکم کردن: و او را صبح دروغین گویند و بر وی هیچ حکم نبندد اندر شریعت. (التفهیم).
- حلق و دهان بستن یا فروبستن، از گفتن بازداشتن:
خپه گشتم دهن و حلق فروبسته چو نای
وز سر ناله شما نیز چو نایید همه.
خاقانی.
- خاک بستن، خاک ریختن. خاک نهادن:
آن کَرَنج و شکرش برداشت پاک
و اندر آن دستار آن زن بست خاک.
رودکی.
- خرد کسی بستن، چشم عقل وی را بستن:
خرد را می ببندد چشم را خواب.
(ویس و رامین).
رجوع به چشم کسی را بستن شود.
- خواب بستن (فرهنگ نظام)، بمجاز دیده و چشم برنهادن. خوابیدن. رجوع به دیده، چشم برهم نهادن شود.
- خواب بر چشم کسی بستن، مانع خواب وی شدن. او را از خواب بازداشتن:
گویی دو چشم جادوی عابد فریب او
بر چشم من بسحر ببستند خواب را.
سعدی (بدایع).
- خیال بستن، تصور کردن. خیال کردن. بخیال آمدن. صاحب شرفنامه ٔ منیری آورده است: صورت بستن ونقش و خیال و طمع را بستن استعمال کرده اند: گفتند که تو این حالت بخواب دیدی و خیال بستی که به بیداری یافتی. (تاریخ طبرستان).... این چه خیالهاست که می بندد. (تاریخ بیهقی). امّا ملوک را خیالها بندد و کس به اعتقاد و به دل ایشان چنانکه باید راه نبرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 620). حصیری را خیال بست چنانکه مستان را بندد که این سوار چرا فرود نیامد... مراو را دشنام داد زشت. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 198).
بست خیالش که هست همبر من ای عجب
نخل رطب کی شود خار مغیلان او.
خاقانی.
بسبب میلی که بمنظوری میداشت به نیشابور رفت و خیال بست که در سروخفا و کلمه ٔ اختفا بمراد خویش متحظی خواهد شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
شریف اگر متضعف شود خیال مبند
که پایگاه بلندش ضعیف خواهد شد.
(گلستان).
شنیده ام که درین روزها کهن پیری
خیال بست به پیرانه سر که گیرد جفت.
(گلستان).
هرآنکه تخم بدی کشت و چشم نیکی داشت
دماغ بیهده پخت و خیال باطل بست.
(گلستان).
خیال آب خضر بست و جام اسکندر
بجرعه نوشی سلطان ابوالفوارس شد.
حافظ.
چو جان فدای لبش شد خیال می بستم
که قطره ای ز زلالش بکام ما افتد.
حافظ.
رجوع به صورت بستن و نقش بستن شود.
- دامن اندر یکدیگر بستن، متحد و یگانه شدن در میدان جنگ. از هم پراکنده نگشتن مبارزان و چون فرد واحدی پیکار کردن:
ببندیم دامن یک اندر دگر
نمانیم کین ترک پرخاشخر.
فردوسی.
- در بروی کسی بستن،فرازکردن در بروی کسی:
میکنی منع سرشک از دیده ٔ خونبار من
جز تو ای مژگان که در برروی صاحب خانه بست ؟
صائب (دیوان ص 193).
- در بستن، فراهم آوردن دو مصراع در. فراز کردن آن. پیش کردن آن:
درش استوار از پی او ببست
که تا میهمانش کند استوار.
عنصری.
روز همجنسان فروشد لاجرم
روزن دل ز آسمان دربسته ام.
خاقانی.
نام نکویی چو برون شد بکوی
در نتوانی که ببندی بروی.
سعدی (از آنندراج).
و رجوع به بربستن شود.
- || قطع ارتباط کردن:
برگزیدم بخانه تنهایی
از همه کس درم ببستم چست.
شهید بلخی.
|| بهم پیوستن.متصل ساختن. وصل کردن.
- در فرابستن، مسدود کردن، پیش کردن در. رجوع به فرابستن شود.
- دست کسی را بستن یا فروبستن، از فعالیت بازداشتن. ممانعت کردن. بازداشتن از انجام دادن کاری:
پراندیشه شد شاه یزدان پرست
ز خون ریختن دست گردان ببست.
فردوسی.
بدانش بود مرد را ایمنی
ببندد ز بد دست اهریمنی.
فردوسی.
بخشکی چو یوزش ببندند دست
برآرندز ابش چو ماهی به شست.
(منسوب به فردوسی).
- دست کسی را از پشت بستن، (در تداول عامه) ازو پیشی جستن در انجام دادن کاری.
- دل بستن بکسی یا چیزی، دل باختن بکسی یا چیزی. علاقمند شدن و شیفته شدن به وی و بدان:
یک روز صرف بستن دل شد بآن و این
روز دگر بکندن دل زین و آن گذشت.
کلیم.
- دل دربستن یا بستن، علاقه مند شدن. دلبستگی پیدا کردن:
بود اول خر و آخر شد خوک
چون به بنگاه خسان دل دربست.
خاقانی.
- دم کسی بستن، جلو زبان، یا سخن او گرفتن. دهان یا زبان او بستن:
اگر خری دم از این معجزه زند که مراست
دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا.
خاقانی.
- دهان بستن،دهان فروبستن. دهن و حلق کسی بستن. وی را از گفتن بازداشتن:
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی بنیک و بد آبستن است.
سعدی.
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
- دیده بستن، چشم بستن. دیده برهم نهادن:
امکان دیده بستنم از روی خوب نیست
اولیتر آنکه گوش نصیحت بیاگنم.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- || کنایه از مجذوب و مسحور کردن:
دیده ٔ این طفل را شیرینی افسانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- دیده بازبستن، چشم برهم نهادن. چشم فروبستن بمجاز، چشم پوشیدن. رجوع به فروبستن شود:
همه دیده ها باز بندند چست
کنند آنگه آن سنگ را باز جست.
نظامی.
- دیده برهم بستن، چشم برهم نهادن. بمجاز خوابیدن: و همه شب دیده برهم نبسته. (گلستان).
- دیده درکسی بستن، توجه کردن بدو. مشتاق شدن بوی:
چونکه بهرام شد نشاطپرست
دیده در نقش هفت پیکر بست.
نظامی.
- دیده فروبستن، پنهان شدن. از دیده ها نهان شدن و کنایه از مردن باشد:
ز دیده فروبستن روی شاه
بناخن خراشیده شد روی ماه.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- دیده و دل در کسی یا در چیزی بستن، علاقه مند شدن بدو، بدان: بخلوت با او نشسته و دیده و دل در او بسته. (گلستان).
و رجوع به جان و دل در چیزی بستن شود.
- رخ بستن یا بربستن، بمجاز، رخ پوشاندن. روی نهان کردن:
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند.
نظامی.
و رجوع به رخ و بربستن شود.
- رخت بستن، رخت بربستن. رخت دربستن. کنایه از سفر کردن. حرکت کردن: چه با رنج باشی چه با تاج و تخت
ببایدت بستن بفرجام رخت.
فردوسی.
شدم سیر ازین لشکر و تاج و تخت
سبکبار گشتیم و بستیم رخت.
فردوسی.
برزم نریمان چو شد کار سخت
در گنج بگشاد و بربست رخت.
اسدی (گرشاسب نامه).
اکنون وقت آمد که بازگردی و رخت دربندی و روح خود به ارواح پدر خود پیوندی. (قصص الانبیاء).
وز آنجا رخت بربستند حالی
ز گلها سبزه را کردند خالی.
نظامی.
نه فراغت نشستن نه شکیب رخت بستن
نه مقام ایستادن نه گریزگاه دارم.
سعدی.
- رخت سفر آن جهان بستن، مردن.
- رده بستن، صف بستن. صف کشیدن.
- رصد بستن، بنظاره و مطالعه نشستن راصد.
- روزه بستن، روزه گرفتن:
چو ماری بر سر گنجی نشسته
ز شب تا شب بگردی روزه بسته.
نظامی.
و رجوع به روزه و روزه گرفتن شود.
- روی بستن یا بازبستن، بربستن. بمجاز، روی نهان کردن. رخ پوشاندن. روی پوشاندن:
چو دزدان ره، روی را بازبست
سوی او خرامید تیغی بدست.
نظامی.
- روی بربستن، روی پوشاندن:
نقاب از بهر آن باشد که روی زشت بربندی.
سعدی (مفردات).
و رجوع به روی و بازبستن شود.
- زبان کسی بستن،فروبستن آن. خاموش ساختن او:
ز شیرین کاری آن نقش جمالش
فروبسته زبان و دست نقاش.
نظامی.
که چشمم ز روی سعادت مبند
زبانم بوقت شهادت مبند.
سعدی (بوستان).
در صورت ومعنی که تو داری چه توان گفت
حسن تو ز تحسین تو بسته است زبان را.
سعدی (بوستان).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی (بوستان).
- زبان بستن، خاموش ماندن. سکوت کردن:
چون نپیچاند بافسون دست گستاخ مرا
زلف طراری که بتواند زبان شانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- زنگوله بستن، آویختن آن. آویزان کردن آن: کی زنگوله را بگردن گربه می بندد؟ (مثل). رجوع به زنگوله شود.
- زیور بستن، آذین بستن. آراستن. ترتیب دادن. اندازه بستن. تحفه بستن. (از آنندراج):
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم بدست افتد نگاری خوش.
حافظ.
و رجوع به زیور شود.
- سخن بستن، خاموش شدن. سخن نگفتن. از گفتار بازایستادن. و رجوع به فرهنگ نظام شود: خردمند را که در زمره ٔ اجلاف سخن ببندد شگفت مدار. (گلستان).
هوشم نماند و عقل برفت و سخن ببست
مقبل کسی که محو شود در کمال دوست.
سعدی (غزلیات).
رجوع به سخن و لب از گفتار و لب از سخن بستن شود.
- شوخ بستن، پینه بستن. رجوع به آبله و پینه و کبره بستن شود.
- صف بستن، رده بستن. صف کشیدن. رجوع به هریک از این لغات در جای خود شود.
- صفحه بستن، (در چاپخانه) صفحه بندی کردن. (فرهنگ فارسی معین: بستن صفحه).
- صورت بستن، تصور کردن. خیال کردن.خیال بستن. بخیال آمدن. بتصور آمدن. و رجوع به خیال بستن و خیال کردن شود: این حال با خوارزمشاه از آن گفته آمد تا ویرا صورت دیگرگونه نبندد. (تاریخ بیهقی). و صورت بست که آنچه مازیار می نویسد حقیقت دارد. (تاریخ طبرستان).
خدایا بذلت مران ازدرم
که صورت نبندد در دیگرم.
سعدی (بوستان).
گفت مرا که پیرم با پیرزنان الفت نیست پس او را که جوان باشد با من که پیرم چه دوستی صورت بندد. (گلستان).
- طمع بستن یا طمع در کسی یا چیزی یا اندر کسی یا چیزی بستن، خواهان و شیفته و شایق و مایل و طالب آن بودن. آزمند شدن: بعد ازپدر طمع اندر شیرین بست تا شیرین خود را به زهر بکشت. (مجمل التواریخ والقصص).
طمع بند و حکمت ز دفتر بشوی
طمع بگسل و هرچه دانی بگوی.
سعدی (بوستان).
- عدل بستن، در تداول عامه، بستن لنگه های بار. عدل بندی کردن.
- غنچه بستن، غنچه ساختن. آفریدن غنچه ٔ گل.
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر
چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست.
حافظ.
- || تصویر کردن غنچه.
فروبستن، ضد گشادن:
چو بگشایی گشاید بند بر تو
فروبندی فروبندند بر تو.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- قبا بستن یا دربستن، کنایه از قبا پوشیدن. میان قبا را بستن:
قبا دربسته بر شکل غلامان
همیشه ده بده سامان بسامان.
نظامی.
رجوع به دربستن شود.
- قصب بستن،دستار، عصابه و جز آن بر سرپیچیدن. عمامه و شال و جز آن به دور سر یا کمر بستن:
بستی قصب اندر سر ای دوست بمستی در
سه بوسه بده ما را ای دوست بدستاران.
فرخی.
- کُستی یا کشتی بستن، کمربند مخصوص زرتشتیان بمیان بستن. کمربند بستن:
ببستیم کشتی و بگرفت ساز
کنونت نشاید ز ما خواست باز.
فردوسی.
بر کمرگاه تو از کستی جور است بتا
چه کشی بیهده کستی و چه بندی کمرا.
خسروی.
و رجوع به کستی و کشتی ومزدیسنا و ادب پارسی چ 2 ص 376 به بعد شود.
- کله بستن یا بربستن، افراشتن چادر. خیمه افراشتن:
عروس شب چو نقش افکند بردست
به شهرآرایی انجم کله بست.
نظامی.
میدمد صبح و کله بست سحاب
الصبوح الصبوح یا اصحاب.
حافظ.
- کمربستن یا کمر بر میان بستن،کنایه از آماده ٔ کار بزرگی گشتن. بکار مهمی دست یازیدن. برای پادشاهی و سروری یا پایه های بلند، همت گماشتن:
کنون تا کسی از نژاد کیان
بباید ببندد کمر برمیان.
فردوسی.
نه چون تو شنیدم نه دیدم دگر
نه در تخمه ام بست چون تو کمر.
فردوسی.
اگر تشریف شه ما را نوازد
کمربندد رهی گردن فرازد.
نظامی.
و رجوع به میان بستن و میان دربستن شود.
- || مقابل شدن و برابر گشتن در مقاتله و جنگ با دشمن. (ناظم الاطباء). آماده ٔ نبرد و ستیزه گشتن:
هم از ره که آمد نشد زی پدر
بکین بست برجنگ جستن کمر.
اسدی (گرشاسب نامه).
- || اهتمام نمودن در کاری. (ناظم الاطباء). همت گماشتن به کاری. آماده خدمت کسی شدن:
جوانمرد کو بود غمخوار او
کمربست در چاره ٔ کار او.
نظامی.
- کمر برمیان کسی بستن، وی را برای کار مهم یا پیکار و مانند آن برگزیدن و انتخاب کردن:
هر آنکس که زنده است از ایرانیان
بیارم ببندم کمر برمیان.
فردوسی.
و رجوع به کمربستن شود.
- کمربسته، رجوع به بسته کمر و همین ترکیب در حرف کاف شود.
- کوس بستن شیر، ببر، پلنگ و جز آنها، حمله آوردن. حمله بردن آنها.
- کیغ بستن، پینه بستن. رجوع به آبله و پینه بستن شود.
- گفت کسی را بستن، وی را از گفتار بازداشتن. مانع حرف زدن او شدن. نطق وی را کور کردن:
دهان دشمن و گفت حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
و رجوع به دهان کسی را بستن شود.
- گره بستن، عقد. (ترجمان القرآن عادل بن علی). اتصال دادن دو قسمت جدا بهم.
- گمان بستن، خیال بستن:
ابوعلی گمان بست که برای او فرستاده اند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). و رجوع به خیال بستن شود.
- گوش بستن یا فروبستن، سخن کسی نشنودن:
ز تعلیم دانا فروبست گوش
در عیش بگشاد بر ناز و نوش.
نظامی.
رجوع به فروبستن شود.
- گویایی بستن یا فروبستن، خاموش ماندن. سخن نگفتن:
چو بلبل روی گل بیند زبانش در حدیث آید
مرا در رویت از حسرت فروبستست گویایی.
سعدی (طیبات).
رجوع به فروبستن شود.
- لب بستن یا لب از گفتار یا سخن بستن، خاموش شدن. خاموش ماندن. سکوت کردن:
گشاده شد آنکس که او لب ببست
زبان بسته باید گشاده دو دست.
فردوسی.
دگر گفت اگر شاه را لب ببست
نبینم همی تاج و تخت نشست.
فردوسی.
- لب را بستن، خاموش ماندن. ساکت شدن:
هراسان بگفت این و لب را ببست
بیامد بجایی که بودش نشست.
فردوسی.
چو هرمز نگه کرد لب را ببست
بدان کاسه ٔ زهر یازید دست.
فردوسی.
و رجوع به لب بستن شود.
- لنگ بستن، آویختن لنگ به خود. پیچیدن لنگ به کمر.
- مشاطه بستن، آرایش کردن. زیور کردن:
پر از چین زلف و رخ پرنور گویی
ببستندی مشاطه چینیانت.
ناصرخسرو.
- میان بستن و میان دربستن، کمر بستن. همت گماشتن بکاری. مهیا شدن برای امری. مصمم گشتن بکاری. قیام و اقدام کردن بکاری:
خروشی برآمد از ایرانیان
ببستند بر کین برزو میان.
فردوسی.
روان خوارگیرم ببندم میان
بدین تیره شب همچو شیر ژیان.
فردوسی.
نریمان میان بسته و جنگ را
عنان داده مه نعل شبرنگ را.
اسدی (گرشاسب نامه).
بفرمان اگر بست باید میان
چرا باید آمد سوی رومیان.
اسدی (گرشاسب نامه).
دل بسودای بتان دربسته ام
بت پرستی را میان دربسته ام.
خاقانی.
دوستی کو تا بجان دربستمی
پیش او جان را میان دربستمی.
خاقانی.
خری که بینی و باری به گل درافتاده
به دل برو شفقت کن ولی مرو بسرش
چو سالار جهان چشم از جهان بست
به سالاری ترا باید میان بست.
نظامی.
کنون که رفتی و پرسیدیش که چون افتاد
میان ببند و چو مردان بگیر، دنب خرش.
(گلستان).
و رجوع به بسته کمر و کمربسته و کمر بستن شود.
- میغ بستن، ابر بستن. توده شدن آن. روی هم جمع شدن آن. پدید آمدن آن. پوشیده شدن:
همی گرز بارید و پولاد تیغ
زگرد سپاه آسمان بست میغ.
فردوسی.
یکی میغ بست آسمان لاله گون
درخش وی از تیغ و باران ز خون.
اسدی (گرشاسب نامه ص 213).
و میغ در میغ بست و دست به گریه برد. (جهانگشای جوینی).
ورجوع به ابر بستن و هوا بستن شود.
- ناله و سوزبستن، خاموش کردن. ساکت ساختن:
بهاری خرمست آخر کجایی
ببستی بلبلان را ناله و سوز.
سعدی (غزلیات).
- نطق بستن یا فروبستن، خاموش ماندن. زبان بسته شدن:
دل بشد از دست، دوست را بچه جویم
نطق فروبست حال دل بچه گویم.
خاقانی.
رجوع به فروبستن شود.
- نظر بستن، چشم برهم نهادن. چشم فروبستن:
ز پرهیزکاری که بود اوستاد
نظر بست هرگه که او رخ گشاد.
نظامی.
- نقاب بستن و نقاب بربستن، چیزی بر روی کشیدن.در حجاب شدن:
پریروی از نظر غایب نگردد
وگر صدبار بربندد نقابی.
سعدی (بدایع).
پری نه ای رخ زیبا بزیر پرده مپوش
تو آفتابی و کی آفتاب بست نقاب.
سعدی (از فرهنگ ضیا).
- ورم بستن، برآمدن. باد کردن:
گردید درین بحر گهر چشم حسودان
مانند حبابی که بنظاره ورم بست.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- هوا بستن، ابرناک و سرد شدن آن. (فرهنگ فارسی معین). گرفتگی هوا. رجوع به ابر بستن و میغ بستن شود.
|| به مجاز بستن مردی را، دامادی را. بعقیده ٔ قدما بجادویی و افسون مرد را در کار مردی ناتوان ساختن. وی را از تصرف دوشیزه ای که زوجه ٔ اوست بازداشتن: و آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان نادیده را راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد و با طبیبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه که عنین نبود و افتد جوانان را از این علت، زنان گفته بودند، چنانکه حیلتها و دکان ایشان است که «این خداوندزاده رابسته اند». (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 565).
|| باتعویذ و دعا یا جادویی زیان چیزی را دفع کردن. || از انتشار و انبساط ریش و جراحتی مانع آمدن، شفا دادن بیماری چنانکه: نزله بستن و سالک بستن.
- به افسون بستن، بسحر بستن. مقید کردن. بی حرکت ساختن. افسون کردن. سحر کردن:
به افسون همانسنگ بر جای خویش
ببست [فریدون] و نغلطید یک ذره بیش.
فردوسی.
برفت [تهمورس] اهرمن را به افسون ببست
چو بر تیزرو بارگی برنشست.
فردوسی.
ازایشان دو بهره بافسون ببست
دگرشان بگزر گران کرد پست.
فردوسی.
|| به مجاز، بند کردن. حبس کردن. مقید کردن. توقیف کردن. به زندان افکندن:
همانا دلش دیو بفریفته است
که بر بستن من چنین شیفته است.
دقیقی.
تو خاقان چین را ببندی همی
گزند بزرگان پسندی همی.
فردوسی.
ز بت پرستان چندان بکشت و چندان بست
که کشته بود و گرفته ز خانبان به کتر.
فرخی.
چگونه است کز حرب سیری نیابی
چگونه که بر جای هرگز نپایی
مگر نذر کردی که هر مه که نوشد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
اگر خواهد [امیر یوسف] که جانب دیگر رود نباید گذاشت و بباید بست و بسته پیش ما آورد. (تاریخ بیهقی). ناگاه بدیشان رسید و چندان بکشت که وصف نتوان کرد و دیگران بگریختند پیمان از ایشان نگرفت و بنام خدای تعالی ایشان را ببست چنانکه از آن بند نتوانند گریخت. (قصص الانبیاء ص 34).
گراز جانور نیز یابی گزند
زمانش مده یا بکش یا ببند.
نظامی.
- بربستن، بند کردن. حبس کردن:
آبرا بربست دست و باد را بشکست پای
تا نه ز آب آید گزند و نه ز باد آید بلا.
خاقانی.
رجوع به مدخل بربستن شود.
|| چسباندن. چسبانیدن، چنانکه نان به تنور. خمیر گسترده را برای نان شدن به تنور چسباندن. دوسانیدن:
چو نان شوی که باشی استاد شاعران
اندر تنور نظم تو بندند بس فطیر.
سوزنی.
هر که جوش تنور طوفان دید
نان در او بست احمقش دانید.
خاقانی.
عروسی دید زیبا جان درو بست
تنوری گرم حالی نان درو بست.
نظامی.
هرکسی درین تنور نانی بندید... وحضرت پیغمبر صلی اﷲ علیه و علی آله و اصحابه و سلم نیز نانی در آن تنور بستند. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف). نان همه ٔ درویشان پخته نشد و نانی که ما بسته بودیم خمیر بود. (ایضاً). و رجوع به دربستن به تنور و نان به تنور بستن شود.
- باز بستن، بستن. وصل کردن:
وان پرّ نگارینش بر او باز نبندند
تا آذرمه بگذرد و آید آذار.
منوچهری.
- باز بسته، متعلق. مربوط. وابسته:
همه باز بسته بدین آسمان
که بر بُردَه بینی بسان کیان.
ابوشکور.
- بربستن، بهم پیوند دادن. با هم گرد کردن. بمجاز، نظم کردن:
قافیتهای طیانی که مرا حاصل شد
همه بربستم در مدح و کنون وقت دعاست.
مسعودسعد.
رجوع به مدخل بربستن شود.
- بوسه بستن، بوسیدن:
دست او در دست گیر و روی او در روی نه
بوسه اندر بوسه بند و عیش با او خوش گذار.
فرخی.
|| نصب کردن. قراردادن: پس لشکر و رعیت باتفاق تاج بالای سر این زن ببستند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی).
- بند بستن، بستن طناب و جز آن برای خشکاندن لباس و جامه ٔ شسته.
- بستن یا دربستن نان به تنور، نان به تنور زدن:
ابر بی آب چند باشی چند
گرم داری تنور نان دربند.
نظامی.
هوایی معتدل چون خوش نخندیم
تنوری گرم چون نان درنبندیم ؟
نظامی.
و رجوع به بستن به تنورو نان به تنور دربستن شود.
- تپاله بستن، مدفوع گاو را بدیوار چسبانیدن خشگاندن را برای سوخت زمستان.
- زنگ بستن، جرم گرفتن. غبار گرفتن:
گردون نظر به بی بصران بیشتر کند
زنگی هلاک آینه ٔ زنگ بسته است.
صائب (دیوان ص 257).
|| بمجاز، نگاشتن. نقش کردن. (لازم و متعدی): پیکرنگار نقش بست. (متعدی) مطلب در ذهنش نقش بست (لازم). صورتگری کردن. شکل کسی، یا چیزی را ساختن:
شادمان باد و همدمش صنمی
که چنویی نبسته صورتگر.
فرخی.
خجسته کاغذی بگرفت در دست
بعینه صورت خسرو در او بست.
نظامی.
شیر توان بست ز نقش سرای
لیک بصد چوب نجنبد ز جای.
نظامی.
دو نقش دگر بست پیکرنگار
یکی بر یمین و یکی بر یسار.
نظامی.
حکیم بار خدایی که صورت گل خندان
درون غنچه ببندد چو در مشیمه جنین را.
سعدی.
هر نقش که دست عقل بندد
جز نقش نگار خوش نباشد.
حافظ.
و رجوع به صورت بستن و نقش و نگار بستن شود.
- نقش بستن، تصویر کردن. حجّاری کردن:
نقش شیرین را چسان در بیستون فرهاد بست.
صائب (دیوان ص 282).
رجوع به نگار بستن شود.
- نگار بستن، تصویر کردن. نقش و نگار کردن:
فراز آورید آخشیجان چهار
کجا اندرو بست چندین نگار.
ابوشکور.
- لب بستن بر چیزی، چسباندن لب بدان:
وقت آنکس خوش که لب را بر لب پیمانه بست.
صائب (دیوان ص 193).
- مهره بست، گچ اندود:
چو شد نیمه ٔ زین بنا مهره بست
مرا نیمه ٔ عالم آمد بدست.
نظامی.
و رجوع به مهره و مهره ٔ دیوار در ناظم الاطباء و مهره در همین لغت نامه شود.
- نعل بستن، کوفتن با میخ نعل را به سم ستور. نعل زدن. نعل کردن:
که من رخش را بستم امروز نعل
برو کرد خواهم بخون تیغ لعل.
فردوسی.
ز لشکرگهش کس نیامد بدست
که بر بارگی نعلی از زر نبست.
نظامی.
آستینش گرفت سرهنگی
که بیا نعل بر ستورم بند.
سعدی.
- نعل بسته، نعل شده. نعل کرده رجوع به نعل و بسته شود:
بر سر از سم ّ نعل بسته ٔ لعن
می خورد جفته ٔ خطا و صواب.
سوزنی.
|| ساختن. به وجود آوردن چنانکه باغ را. (دزی ج 1 ص 83). || بمجاز نسبت دادن. اسناد دادن.
- تهمت و بهتان و دروغ و افترا به کسی یا بر کسی بستن، نسبت دادن آن به دروغ بدو: التقول،سخن بر کسی بستن. (زوزنی).
|| نسبت کردن. منسوب ساختن و اغلب به «بر» متعدی شود: سه کار کرد یکی آنکه زکوه نداد، دویم بهتان بر موسی بست... (قصص الانبیاء ص 118). و این حکایت در شهنامه بر بهرام گور می بندند و در سیر ملوک بر نوشیروان عادل و خدای علیم تر بدرستی آن. (اسکندرنامه نسخه ٔ خطی نفیسی).
افسانه ها به من بر چون بندی
گویی که من به چین و به ماچینم.
ناصرخسرو.
این خاتون بر یکی از چاکران شوی خویش عاشق بود و مردمان گفتندی که طغشاده پسر وی از این مرد است و وی این پسر را بر شوی خویش بسته است و این پسر از بخار خدات نیست. (تاریخ بخارای نرشخی ص 47).
حیض بر حور و جنابت بر ملایک بسته ام
گر ز خون دختران رز بود صهبای من.
خاقانی.
پرده ٔ عاشقان درد و آنگه
جرم بر روزگار بندد صبح.
خاقانی.
اینچنین نامه بر تو شاید بست
کز تو جای بلندنامی هست.
نظامی.
عاقبت چون ز کینه شد سرمست
تهمتی از دروغ بر من بست.
نظامی.
وفا مردی است بر زن چون توان بست
چو زن گفتی بشوی از مردمی دست.
نظامی.
چون کیانیان را عدد و عدت زیادت نماند آن قوم خویشتن را بر روافض بستند. (جهانگشای جوینی). و وضع آن جدول را که بحر ضلال بود بر ائمه ٔ اهل بیت رضوان اﷲ علیهم بست. (جهانگشای جوینی). قوم مذکور که از کیانیان به روافض نقل کرده بودند خود را بر اسماعیل بستند. (جهانگشای جوینی).
ز روی گمان بر من اینها که بست
من از خود یقین میشناسم که هست.
سعدی (بوستان).
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می بندم بسالوسی و زراقی.
سعدی.
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم.
سعدی (بوستان).
سوم باب عشق است و مستی و شور
نه عشقی که بندند بر خود بزور.
سعدی (بوستان).
پیش از آب و گل من در دل من مهر تو بود
با خود آوردم از آنجا نه به خود بربستم.
سعدی (طیبات).
چرا من خویشتن را بد پسندم
بهانه زان بدی برچرخ بندم.
(ویس و رامین).
و برجیس بی تلبیس سجل تملک ممالک ربع مسکون بنام همایون او می بندد. (جامعالتواریخ رشیدی).
قضا را دست پیچ خودکند در کج روی نادان
خطای خویشتن را کور دائم بر عصا بندد.
(از امثال و حکم ص 141) (از جنگ زهرالریاض).
- بازبستن، منسوب کردن. نسبت دادن: هر سال آفتاب را به دوانزده قسمت کرد، هر بخشی سی روز، و هر یکی را از آن نامی نهاد و بفرشته ای بازبست از آن دوانزده فرشته. (نوروزنامه).
زین تنگنای وحشت اگر باز رستمی
خود را به آستان عدم بازبستمی.
خاقانی.
دگرگونه دهقان آذرپرست
به دارا کند نسل او باز بست.
نظامی.
رجوع به بازبستن شود.
|| منسوب ساختن. نسبت دادن: و ناسزاوار بود دربستن چیزی بدو (خداوند) و دربستن او بچیزی.... اکنون چیز وچیزی دور است از ایزد و چیزی دربسته شد بآفریده... اگر جایز بودی دربستن چیزی در خدای واجب شدی گفتن، که چیزی آفریدگارست و چیزی آفریده... بلکه او متفرد است و مجرد است از آنکه چیزهای روحانی یا جسمانی که بسیار است در او بندیم. (از کشف المحجوب سجستانی چ کربن ص 4 و 5). رجوع به دربستن شود.
- زلیفن بستن، تهدید کردن. ترساندن:
سیاست کردنش بهتر سیاست
زلیفن بستنش بهتر زلیفن.
منوچهری.
رجوع به زلیفن شود.
|| بمعنی پوشیدن چون: پیرایه بستن. (غیاث). بمعنی پوشیدن چون: گل بستن و پیراهن بستن و زنار بستن و پوست بستن و جال بستن. (آنندراج):
مرا حیرت بر آن آورد صدبار
که بندم در چنین بتخانه زنار.
نظامی.
قبابست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی (بوستان).
ظهوری دگر راهزن زلف کیست
که زنار می بندد ایمان ما.
ظهوری (از آنندراج).
|| آویختن. || آراستن. زینت کردن: روزی در خانه جامه های دیباش پوشانیدند و پیرایه های زر و جوهر بر او بستند و گفتند ما ترا بشوهر خواهیم داد. (از نوروزنامه).
چونکه شد لعل بسته بر تاجش
بر تو بستم ز بیم تاراجش.
نظامی.
و جواهر و حلی و حلل بسیار بر ایشان بستند. (جهانگشای جوینی).
|| ربط دادن. وصل کردن. پیوند دادن. چسباندن: قداره بستن. شمشیر بستن. خنجر بستن. || بمعنی پیوند نیز آمده، چون آیینه بستن. (غیاث). پیوند کردن و پیوند گرفتن چون آینه بستن. (آنندراج). و بصورت ترکیب با کلمه هایی چون: آذین بستن، آرایش بستن، آینه بستن، نخل بستن، و در تداول عوام تکیه بستن، طاق نصرت بستن، طاق نما بستن، بمجاز آراستن و تزیین کردن و طرازیدن، آراستن بآیینه و سلاح های جنگ و بوق و منتشا و کشکول و جز آنها:
ببستند آذین به بیراه و راه
بجایی که بگذشت شاه و سپاه.
فردوسی.
تبیره ببردند و پیل از درش
ببستند آذین همه کشورش.
فردوسی.
چو نزدیک شهراندر آمد سپاه
ببستند آذین به بیراه و راه.
فردوسی.
آنچه بر هفت گنج خانه ٔ راز
بستم آرایشی فراخ و دراز.
نظامی.
ماه سر منجوق کمانش ز رخ خویش
آیینه ٔ زر بست برین طاق مقرنس.
بدر چاچی (از آنندراج).
|| در تداول اطفال و یا شعرا، مفحم کردن. مغلوب ساختن. مالاندن. مجاب کردن حریف در مشاعره. || پیوستن. (ناظم الاطباء). وصل نمودن و متصل کردن و پیوند نمودن: لنگ را به کمر بستم. پرده را به دیوار بستم. (فرهنگ نظام). الصاق کردن:
که سهلست لعل بدخشان شکست
شکسته نشاید دگر بار بست.
سعدی (بوستان).
- جان و روان در کاری بستن، بدان علاقه مند شدن. دل بستن بدان:
همی نشست و بر آن کار بست جان و روان.
فرخی.
|| جمع کردن. (ناظم الاطباء). رجوع به لنگ بستن شود. || فراهم کشیدن. جمع کردن. (ناظم الاطباء). بهم آمدن. ملتحم. ملتئم، متلائم کردن، آلات رویینه و مسینه و مانند آن: [چون] به أرزیز بندند و دوسانند آن ارزیز را کفشیر خوانند. (از حاشیه فرهنگ اسدی خطی نخجوانی). || به مجاز جوش خوردن. التیام یافتن:
سپاهان بد چو اندام شکسته
شکسته از فر او گشت بسته.
(ویس و رامین).
و چون کس را زخمی آید آن را به سوهان بزنندو بر جراحت کنند در حال ببندد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 126).
- خود را بستن یا بار خود را بستن، در تداول عوام، تمولی از کاری پیدا کردن. تمول و سود نامشروعی بدست آوردن. گرد کردن.
- طرف بستن یا بربستن، سود بردن. منتفع شدن. جمع کردن مال:
طرف کرم ز کس نبست این دل پرامید من
گر چه سخن همی برد قصه ٔ من به هرطرف.
حافظ.
کس بدور نرگست طرفی نبست از عافیت
به که نفروشند مستوری به مستان شما.
حافظ.
شکوه آصفی و اسب باد و منطق طیر
به باد رفت و ازو خواجه هیچ طرف نبست.
حافظ.
- بربستن، بمجاز، بدست آوردن. فایده و سود بردن:
برو جان بابا در اخلاص پیچ
که نتوانی از خلق بربست هیچ.
سعدی (بوستان).
- کار بستن یا به کار بستن یا در کار بستن نصیحت و پند و فرمان و امثال آن، به مجازاستعمال کردن. عمل کردن بدان. انجام دادن آن: چون فیروزبن یزدجرد به پادشاهی بنشست و ملک روم بر وی مسلم شد سیرت نیک کار بست و داد کرد و بیست وهفت سال اندر ملک بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
شما گر خرد را نبستید کار
نه من سیرم از جنگ و از کارزار.
فردوسی.
بطوس آنگهی گفت [کیخسرو] کای هوشمند
مر این گفته را سربسر کار بند.
فردوسی.
شما هرچه گویم ز من بشنوید
اگر کار بندید خرم بوید.
فردوسی.
هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابری کرد و مخالف گشت. (نوروزنامه).
گفت از من و از تو کار بستن
بیگانه نمیتوان نشستن.
نظامی.
کسی کو داند و کارش نبندد
بر او بگری که او بر خویش خندد.
عطار.
مده ای حکیم پندم که بکار درنبندم
که ز خویشتن گزیر است و ز دوست ناگزیرم.
سعدی (طیبات).
ای که مشتاق منزلی مشتاب
پند من کار بند و صبر آموز.
سعدی (گلستان).
دیدم که نصیحت نمی پذیرد... ترک مناصحت گرفتم وروی از مصاحبت بگردانیدم و قول حکما را کار بستم که گفته اند.... (گلستان سعدی).
- کار بستن چیزی، استعمال کردن آن: آنگاه سلیمان آهک نوره به بلقیس فرستاد تا کار بست. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
خنجر بیست منی گرزه ٔ پنجاه منی
کس جز او کار نبسته است مگر رستم زر.
فرخی.
کسی که خنجر پولاد کار خواهد بست
دلش چو آهن و پولاد باید اندر بر.
مسعودسعد.
و رجوع به کار بستن شود.
- بکار بستن دستوری، امری، فرمانی، بدان عمل کردن.
- کاربند بودن، مجری دستور بودن. عمل کردن به فرمان یا نصیحت و مانند آنها: واحمد ترا به جای پدر است مثالهای وی را کاربند باش. (تاریخ بیهقی). و رجوع به کاربستن و کاربند شود.
- مکر بستن، به مجاز، پدید آوردن. ظاهر ساختن. ابداع کردن:
مکر دیگر آن وزیر از خود ببست
وعظ را بگذاشت در خلوت نشست.
مولوی.
|| یافتن. (ناظم الاطباء). || بمجاز، مسدود کردن و جلو گرفتن. (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء).
- بستن یا بربستن یا فروبستن راهی، دری، گذری، ورغی، رودخانه ای، سد کردن آن. گرفتن آن. استوار کردن آن. مانع عبور شدن. مسدود ساختن. بند آوردن آن:
یخچه بارید و پای من بفسرد
ورغ بربند یخچه را ز فلک.
رودکی.
کسانی که بودند بر درگهش
همی بسته بودند بر وی رهش.
فردوسی.
چو در کارتان کردم اکنون نگاه
ببندد همی بر خرد دیو راه.
فردوسی.
نپیچیم دیگر ز فرمانت سر
نبندیم دیگر به هرکس گذر.
فردوسی.
بام کسان را چه عمارت کنی
چونکه نبندی خود دیوار خویش.
ناصرخسرو.
سمنبر غافل از نظّاره ٔ شاه
که سنبل بسته بد بر نرگسش راه.
نظامی.
و بروایتی گفته اند شادروان شوشتر او بست اما درست تر آن است که شاپور ذوالاکتاف بست. (از فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 63).
بکوشش توان دجله را پیش بست
نشاید زبان بداندیش بست.
سعدی (بوستان).
در فتنه بستن دهان بستن است
که گیتی به نیک و بد آبستن است.
سعدی.
و رجوع به بربستن و بازبستن شود.
- در بستن یا بربستن، رخنه بستن. مسدود کردن. پیش کردن:
بنه چون جان بباد پاک بربند
در زندان سرای خاک بربند.
نظامی.
برخیز و در سرای دربند
بنشین و قبای بسته واکن.
سعدی (طیبات).
دری بروی من ای یار مهربان بگشای
که هیچکس نگشاید اگر تو دربندی.
سعدی (طیبات).
|| بنا کردن، چون حصار بستن. (غیاث). بنا کردن، چون حصن بستن و حصار بستن. (آنندراج).ساختن، برآوردن، نهادن سد، پل رودخانه، حصار و جز آن. پی افکندن. پی بنایی را ریختن:
بر آن نیت که بر آن رود پل تواند بست. [اسکندر]. (؟)
بر آب جیحون پل بستن و گذاره شدن
بزرگ معجزه ای باشد و قوی برهان.
فرخی.
بر آب جیحون بر هفته ای یکی پل بست
چنانکه گفتی کز دیرباز بوده چنان.
فرخی.
دوسال، یا سه سال در آن بود، تا ببست
جسری بر آب جیحون، محمود نامدار.
منوچهری.
در مدت دو هفته ببستی تو این ملک
جسری به آب جیحون به زان هزار بار.
منوچهری.
چون بدان محکمی حصاری بست
رفت و چون گنج در حصار نشست.
نظامی.
عکس رخ تو آینه را چون نگار بست
بر گرد شهر حسن ز آهن حصار بست.
صائب (از آنندراج).
- بستن پل، ساختن پل. وسیله آمد شدن به روی رودخانه فراهم ساختن.
- بستن قبر، گرفتن آن. با آجر و گچ خرپشته کردن روی آن: ایشان را در آن محل که حال، مدفن ایشان است دفن کرده اند و قبر بسته اند. (مزارات کرمان ص 131 س 3).
- آخر بستن، آخر ساختن: برای هر خری آخر نمی بندند (از مثل هاست).
- اجاق بستن، ساختن آن. برآوردن آن.
- حوض بستن، سدبستن. بند آب بستن. حوض ساختن:
خبر بردندشیرین را که فرهاد
بماهی حوض بست و جوی بگشاد.
نظامی.
- حوضه بستن، رجوع به حوض بستن شود.
چو کار آمد بآخر حوضه ای بست
که حوض کوثرش بوسید مر دست.
نظامی.
- راه یا ره یا گذری را بستن یا فروبستن،مسدود کردن آن:
خورش تنگ شد لشکر شاه را
که بدخواه او بسته بد راه را.
فردوسی.
یکی کنده سازیم گرد سپاه
برین جنگجویان مبندیم راه.
فردوسی.
اگر کافور با قطران ره زادن فروبندد
مرا کافور و قطران زاد درد و داغ پنهانی.
خاقانی.
وی مهره ٔ امید مرا زخم نهانه
در ششدر عشق تو فروبسته گذرها.
خاقانی.
بر او راه بربسته پوینده را
گذر گم شده راه جوینده را.
نظامی.
راه بربسته راه داران را
دوخته کام کامکاران را.
نظامی.
شب آمد چه شب کاژدهایی سیاه
فروبست ظلمت پس و پیش راه.
نظامی.
|| باز داشتن، چون آب از لب بستن. (آنندراج). || سد کردن: آب حوض را بستن.آب رودخانه یا نهر را بستن، جلو آن را گرفتن. قطع کردن جریان آن. بند آوردن آن.
- آب بستن از، بند آوردن آن. سد کردن. قطع کردن جریان آن: بستن نهر را:
ای سلیم آب ز سرچشمه ببند
که چو پر شد نتوان بستن جوی.
(گلستان).
آب را از سر بند باید بست.
|| باز کردن. گشادن. روان کردن. (از اضداد) جاری ساختن. چنانکه آب را. گشاده کردن. گشادن آبی را. و بمعنی رسانیدن بچیزی و در چیزی، چون: آب بستن. (از آنندراج).
- آب بستن به جایی یا در جایی، پر کردن. مشروب کردن: آب بحوض، به باغ، به مزرعه، به سبزیکاری بستن:
ممکن نشود که بوستان گردد
گر آب در اصل خاکدان بندم.
مسعودسعد.
صد جوی آب بسته ام از دیده بر کنار
بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت.
حافظ.
بر رهگذرت بسته ام از دیده دو صد جوی
تا بوکه تو چون سرو خرامان به در آیی.
حافظ.
جویها بسته ام از دیده به دامان که مگر
در کنارم بنشانند سهی بالایی.
حافظ.
- بستن نیش و دم حیوانات گزنده، بمجاز از آزار رساندن بازداشتن:
نیش و دم مار و دم کژدم بستن
بتوان، نتوان دهان مردم بستن.
مشربی.
|| صاحب آنندراج شاهد ذیل را بمعنی رام کردن آورده است: بمعنی رام کردن چون: مار بستن. مخلص کاشی گوید:
زبان خصم نتوان کرد کوته جز بخاموشی
بافسون دگر این مار را کی میتوان بستن.
(از آنندراج).
- مرز بستن، در زمین زراعتی و باغستانها حدود کرد یا کردها را مشخص ساختن. رجوع به این مدخل شود.
- به سوگند و به قسم بستن کسی را، سوگند دادن او را. پای بند ساختن. مقید کردن. ملزم و مأخوذ کردن او را: احمد ایشان را به سوگندان گران بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 359).
ببستن بسوگند و پیمان و کیش
گرفتش ز دل جفت و پیوندخویش.
(گرشاسب نامه).
|| بند آوردن. جلو گرفتن. بستن طبیعت. یبوست. قبض. قبض کردن. بند آوردن. مقابل راندن و اسهال: مصطکی.... سعالی که از رطوبت بود ببرد و طبیعت ببندد. (الابنیه). ریباس... طبیعت ببندد. (الابنیه عن حقایق الادویه).شراب مویزی... باد در شکم افکند و شکم برآورد و راههای جگر ببندد. (نوروزنامه). شراب خرمایی... غلیظ و بدگوار است و راه جگر ببندد و خون سودایی انگیزد. (نوروزنامه). عقل البطن، عقل طبیعت. دارو که شکم را بندد. (دستوراللغه). اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی گیرد و اگر می گشایند سیلان می افتد و ضعف پدید آید. (چهارمقاله ٔ نظامی عروضی).قبج.... چون بریان کنند شکم ببندد. (اختیارات بدیعی).
ور گشاید چنانکه نتوان بست
گو بشوی از حیات دنیا دست.
سعدی.
|| بمجاز، وضعکردن. نهادن. تعیین کردن. منعقد کردن عهد و پیمان ومانند آن در مقابل شکستن پیمان و عهد چنانکه در قمار گویند: دو تومان بستیم:
بسی بسته شکستی پیش من پس چون
نگویی یک شکسته ٔ خویش کی بستی.
ناصرخسرو.
و بصورت ترکیب با کلمات: عهد، پیمان، موافقت، قرار، جناب و جناغ و گرو، سوگند و مانند اینها آمده است.
- بستن با کسی، مهر ورزیدن با او. آشتی کردن با وی:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری.
رجوع به دل بکسی یا چیزی بستن شود.
- اتفاق بستن، عهد بستن: همگان اتفاق برین بستند و منذر با سی هزار سوار دیگر در خدمت بهرام آمد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 76). و اتفاق بستند که اگر پرویز حرکت کند هر دو به دفع او مشغول باشند. (ایضاً ص 105).
- اعتقاد بستن، گرویدن. معتقد شدن: وآنک مذهب امام معظم شافعی... دارد اعتقاد بندد که راه شافعی سهل تر. (راحهالصدور راوندی).
- اعتماد بستن، اطمینان پیدا کردن:
جهان بر آب نهاده است و زندگی بر باد
بر آب و باد کجا اعتماد کس بستست.
سعدی.
- امید بستن، امید داشتن، امیدوار شدن:
من امید بسته بَرِ آن قلم
که دست جهان را بود دستوار.
(ازحاشیه ٔ فرهنگ اسدی خطی نخجوانی).
و مرد، منظورتر گشتی و مردمان امیدها دروی می بستند چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پیمان، عقد، عهد بستن، قول دادن. تعهد کردن:
جهاندار بگرفت دستش بدست
بدان گونه کو گفت پیمان ببست.
فردوسی.
چو فارغ شد از پند و آموز مرد
ببستند پیمان و سوگند خورد.
(یوسف و زلیخا).
بخت با ملک میر پیمان بست
برمگر داد بخت ازین پیمان.
فرخی.
تا منوچهربن قابوس طاعت دار... سلطان... باشد... و شرایط آن عهد که او را بسته است و بسوگندان گران استوار کرده... نگاه دارد... من دوست او باشم. (تاریخ بیهقی). چون خان نشاط کند که عهد بسته آید وعده بستانی، روزی که صواب دیده آید اندر او عهد بستن. (تاریخ بیهقی). و حق تعالی از پیغ


نقش

نقش. [ن َ] (ع اِ) صورت. (آنندراج) (از بهار عجم) (ناظم الاطباء). تصویر. رسم. ترسیم. شبیه صورت و شکل. توخش. (ناظم الاطباء). شبیه. تمثال:
بت اگر چه لطیف دارد نقش
به برِدو رخانْت هست خراش.
رودکی.
که بر آب و گل نقش ما یاد کرد
که ماهار در بینی باد کرد.
رودکی.
بر او [تخت طاقدیس] نقش زرین صد و چل هزار
ز پیروزه بر زر که کرده نگار.
فردوسی.
چو بیدار گردی جهان را ببین
که دیباست یا نقش مانی به چین.
فردوسی.
هنرتان به دیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن.
فردوسی.
بر ایوانها نقش بیژن هنوز
به زندان افراسیاب اندر است.
(منسوب به فردوسی).
ور چون تو به چین کرده ٔ نقاشان نقشی است
نقاش بلانقش کن و فتنه نگاری است.
فرخی.
هزاران بدش اندرون طاق و خم
به بچکم درش نقش باغ ارم.
عنصری.
تا هست خامه خامه به هر بادیه ز ریگ
وز باد غیبه غیبه بر او نقش بی شمار.
عسجدی.
از جد نیکو رای تو وز همت والای تو
رسواترند اعدای تو از نقش های الفیه.
منوچهری.
گوژ گشتن با چنان حاسد بود از راستی
باژگونه راست آید نقش گوژ اندر نگین.
منوچهری.
چه آن روزی که من بر تو گذارم
چه آن نقشی که بر آبی نگارم.
فخرالدین اسعد.
سفید کردند و مهره زدند که گوئی هرگز بر آن دیوارها نقشی نبوده است. (تاریخ بیهقی ص 118).
خانه ای کرده ستی اندر دل ز جهل و هر زمان
آن همی خواهی که بر وی نقش گوناگون کنی.
ناصرخسرو.
دیبای منقش به تو بافند ولیکن
معنیش بود نقش و سخن پود و خرد تار.
ناصرخسرو.
نشاند از حله ها بی بهر مهرت
بشست از نقش ها باد خزانت.
ناصرخسرو.
نه چون قد تو سروی به بوستان
نه چون روی تو نقشی به قندهار.
مسعودسعد.
سروی به راستی تو در جویبار نیست
نقشی به نیکوئی تو در قندهار نیست.
امیرمعزی.
نقش کاقبال نگارد نشود ز آب تباه.
اثیر اخسیکتی.
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنانکه در آئینه ٔ تصور ماست.
انوری.
این سر و دستارها که بینی ازین قوم
صورت بی جان بود چو نقش در ایوان.
ظهیر.
کوهکن در عشق شیرین غیرتی گر داشتی
نقش شیرین را به چشم دیگران نگذاشتی.
خاقانی.
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان رهبان کن رها.
خاقانی.
این است همان ایوان کز نقش رخ مردم
خاک در او بودی دیوار نگارستان.
خاقانی.
نقش زلفت بر رخ و نقش رخت در چشم من
بوستان از ابر و ابر از بوستان انگیخته.
خاقانی.
گفت ز نقشی که در ایوان اوست
در به سپیدی نه چو دندان اوست.
نظامی.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
نقش رستم کو به حمامی بود
قرن حمله فکر هر خامی بود.
مولوی.
عقل کی حکمی کند بر چوب و سنگ
مرد جنگی چون زند بر نقش چنگ.
مولوی.
درتک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی.
مولوی.
نقش با نقاش چون پهلو زند
سبلتان و ریش خود برمی کند.
مولوی.
نه این نقش دل می رباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
تا روانم هست نامت بر زبان دارم روان
تا وجودم هست خواهد بود نقشت در ضمیر.
سعدی.
سودای تو از سرم بدر می نرود
نقشت ز برابر نظر می نرود.
سعدی.
از آب دیده صد ره طوفان نوح دیدم
وز لوح سینه نقشت هرگز نگشت زائل.
حافظ.
حسن روی تو به یک جلوه که در آینه کرد
اینهمه نقش درآئینه ٔ اوهام افتاد.
حافظ.
هر آنکس که دی نقش امروز دید
تواند به فردای دولت رسید.
کاشف شیرازی.
آنانکه نقش روی تو آرند سوی باغ
گلبرگ را ز طاق دل شبنم افکنند.
طالب (آنندراج).
|| نگار. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از بهار عجم) (از مهذب الاسماء). رنگ های گوناگون. (ناظم الاطباء).
- نقش جامه، نگار آن. (یادداشت مؤلف). رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود.
|| پیکر. (یادداشت مؤلف). صورت ظاهر. مقابل نفس:
چشم سر نقش این و آن بیند
آنچه سر است چشم جان بیند.
سنائی.
معنی مرد به از نقش که بر هیچ عدو
آن سواری که به نقش است نبینی ظفرش.
سنائی.
در کون هم طویله ٔ خاقانی اند لیک
از نقش و فطرتند ز نفس و فطن نیند.
خاقانی.
نفست آنجا خلیفه ٔ ارواح
نقشت اینجا اسیر خاک شده.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
رجوع به شواهد معنی بعدشود. || خلقت. هیأت آفرینش. ترکیب آفرینش:
مبین در نقش گردو کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
؟
مرا بر سر گردون رهبری نیست
جز این کاین نقش دانم سرسری نیست.
نظامی.
بسی مطالعه کردیم نقش عالم را
ز هر که در نظر آمد به حسن ممتازی.
سعدی.
رجوع به شواهد ذیل معنی قبلی شود. || نشان. اثر. رد. سواد: چون نقش واقعه... پیدا آمده باشد عاقل دوربین و جاهل غافل یکسان باشد. (کلیله و دمنه).
چون نقش غم ز دور ببینی شراب خواه
تشخیص کرده ایم و مداوا مقرر است.
حافظ.
|| اثرو نشانی که از کسی یا چیزی باقی بماند:
گشته روی بادیه چون خانه ٔ جوشنگران
از نشان سوسمار و نقش ماران شکن.
منوچهری.
غرض نقشی است کز ما بازماند
که هستی را نمی بینم بقائی.
سعدی.
|| نگارش. نگاشته. نگار. (یادداشت مؤلف). نوشته. خط:
بدیدند نقشی بر آن تیزتیر
بخواند آنکه بود از بزرگان دبیر
نبشته بر آن تیر بد پهلوی
که ای شاه داننده گر بشنوی.
فردوسی.
پیغام سلطان بر آن جمله رسیده، کاغذ به دست وی داد، بخواند، این نقش نبشت. (تاریخ بیهقی ص 370).
در دست روزگار فلک راست دفتری
المقتفی ابوالخلفا نقش دفترش.
خاقانی.
ز نقش خامه ٔ آن صدر و نقش نامه ٔ او
بیاض صبح و بیاض دل مراست ضیا.
خاقانی.
|| خط. صورت مکتوب کلمات:
عجب نبود ز قرآن گرنصیبت نیست جز نقشی
که از خورشید جز گرمی نبیند دیده ٔ اعمی.
سنائی.
چون تو در مصحف از هوی نگری
نقش قرآن ترا کند در بند.
سنائی.
دل ز معنی طلب ز حرف مجوی
که نیابی ز نقش عنبر بوی.
سنائی.
از نقش عید یک نقط ایام برگرفت
بر چهره ٔ عروس ظفر کرد مظهرش.
خاقانی.
گر به نقش زنان فرودآئی
همچو نقش زنان زیان بینی.
خاقانی.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
|| آنچه بر نگین انگشتر یا بر سکه حک کنند یازنند:
سکه ٔ ایام را بر هر دو روی
نقش نامش صدر صاحب رای باد.
خاقانی.
سرهای ناخن از رخ و رخ از سرشک گرم
چون نقش بر زر و چو زر از که برآورند.
خاقانی.
بعد از تو زر ز سکه نپذرفت هیچ نقش
سکه نداد نقش به زر کز تو بازماند.
خاقانی.
صدهزاران خاتم ار خواهی توانی یافت لیک
نقش جم بر هیچیک خاتم نخواهی یافتن.
خاقانی.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
|| خال روی طاس های نرد:
وز سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقش بین باشم.
خاقانی.
مهره ٔ شادی نشست و ششدره برخاست
نقش سه شش بر سه زخم کام برآمد.
خاقانی.
این فلک کعبتین بی نقش است
همه بر استخوان قمار کند.
خاقانی.
روز آمد و کعبتین بی نقش
زآن رقعه ٔ اختران برانداخت.
خاقانی.
هر کس از مهره ٔ مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.
حافظ.
|| داو بازی نرد که بر وفق مراد آید. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات). رجوع به نقش آوردن شود. || خال های گنجفه و جز آن که بر وفق مراد باشد. || بخت. طالع. (ناظم الاطباء). بخت در قمار و در تجارت و معاملات: خوش نقش، بدنقش. (یادداشت مؤلف). رجوع به نقش آوردن شود. || لیاقت. سزاواری. (غیاث اللغات) (آنندراج). || استواری حکم و تمکن هیبت در دل ها؛ چنانکه می گویند: نقش فلان کوتوال خوب بود، و این اصطلاح ارباب حکومت است. (آنندراج). رجوع به معنی بعدی شود. || رول.در تاترها و نمایش ها؛ یعنی شغل، کار. (یادداشت مؤلف). || جنسی از سرود قوالان که وضعکرده ٔ خراسانیان است. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (غیاث اللغات). || قول. ترانه. تصنیف. (یادداشت مؤلف):
مطرب عشق عجب ساز و نوائی دارد
نقش هر نغمه که زد راه به جائی دارد.
حافظ (یادداشت مؤلف).
حافظ شربتی در علم موسیقی علم بود و نقشها و تصنیف های او در میان مردمان مشهور است. (یادداشت مؤلف از مجالس النفایس).
- امثال:
تا نقش است بخش است.
نقش از گلیم می رود از دل نمی رود.
نقش عنبر بوی عنبر ندهد.
هر که بینی نقش خود بیند در آب.
- از نقش گور خار رستن، کنایه از خواری و بی اعتباری باشد. (آنندراج).
- بدنقش، بدبخت که در هیچ کاری روزگار با وی مساعدت نمی کند. (از ناظم الاطباء). که در قمار دست ناموافق و نامطلوب آرد. که در بازی نرد طاسش به دلخواه و بر وفق مراد ننشیند.
- خوش نقش، مرد بختیار و خوش بخت. (ناظم الاطباء). مقابل بدنقش.
- نقش آزر، صورتک ها و بت هائی که آزر بت تراش ساخت. کنایه از آنکه مات و مبهوت است و چون بتان آزری سخن گفتن نمی تواند:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایزدی، صنع خدائی. کنایه از صورت دلپذیر زیبا:
حقا که در مصیبتت ای نقش ایزدی
حیران و بی زبان شده چون نقش آزرم.
خاقانی.
- نقش ایوان، نقش و نگار و تصاویری که با شنگرف و لاجورد و جز آن بر در ودیوار ایوان کشند:
خواجه دربند نقش ایوان است
خانه از پای بست ویران است.
سعدی.
- || کنایه از کسی که صورتی زیبا دارد اما از فهم و دانش بی نصیب است و کنایه از کسی که هر چه هست همان صورت ظاهراست و بس. رجوع به نقش گرمابه و نقش بر دیوار شود.
- نقش برآب، کنایه از غیر ثابت و ناپایدار و باطل و بی ماحصل. (از آنندراج). زودگذر و بی دوام.
- نقش بدنشین، نقشی که به مراد ننشیند. (آنندراج):
مگذر ز قمار بوسه بازی
ای مست که نقش بدنشین نیست [؟].
کلیم (آنندراج).
- نقش بر آب بستن، کار بیهوده کردن. زحمت بی فایده کشیدن. سعی بیهوده کردن. به کار محال همت گماشتن.
- نقش بر آب ریختن، منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
فسونی خواند نقشی ریخت بر آب
که رخت کفر ودین را برد سیلاب.
رهی (از آنندراج).
- نقش بر آب زدن، کنایه ازکار بی ثبات و بی فایده کردن. (آنندراج). کار بی حاصل کردن. (یادداشت مؤلف). در پی محال رفتن. برای کار ناشدنی رنج بیهوده بردن:
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش را کم زن بر آب.
مولوی.
بر آب زد ز سر جهل دشمنت نقشی
گهی کز آتش شمشیر تو امان می خواست.
سلمان.
نقشی بر آب می زنم از گریه حالیا
تا کی شود قرین حقیقت مجاز من.
حافظ.
دیشب به سیل اشک ره خواب می زدم
نقشی به یاد خط تو بر آب می زدم.
حافظ.
چرخ چندان که زند نقش حوادث بر آب
می شود جوهر آئینه ٔ آگاهی ما.
(از آنندراج).
- || منصوبه ٔ تازه انگیختن. (آنندراج):
چه نقش بود که بر آب زد سپهر بلند
که شیشه را به قدح همزبان نمی بینم.
صائب (از آنندراج).
عاقل فریب گریه ٔ زاهد نمی خورد
این نقش تازه ای است که بر آب می زند.
تأثیر (از آنندراج).
- || کنایه از محو کردن و برطرف ساختن باشد. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
- نقش بر آب شدن، از میان رفتن. (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کردن، عمل بیهوده کردن. (یادداشت مؤلف):
مستمع خفته ست کوته کن خطاب
ای خطیب این نقش کم کن تو بر آب.
مولوی (یادداشت مؤلف).
- نقش بر آب کشیدن، کنایه از کار عبث کردن و ارتکاب امر بی ثبات. (غیاث اللغات). کارهای عبث و بی ماحصل کردن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء):
ترا نداشته جز سادگی برین ناصح
که در نصیحت من نقشها بر آب کشی.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش بر آب نگاشتن، کار بیهوده کردن. در پی ناشدنی و محال رنج عبث بردن:
وفا از دل تو کسی جوید ای جان
که خواهد که بر آب نقشی نگارد.
جمال الدین عبدالرزاق.
- نقش بر حجر،صورت یا عبارتی که بر سنگ نقر کنند.
- || کنایه از چیزی ثابت و ماندنی و بادوام که به زودی محو و زایل نشود:
مهر مهر از درون ما نرود
ای برادر که نقش برحجر است.
سعدی.
- نقش بر دیوار، تصاویری که بر دیوار کشند زینت و تماشا را.
- || کنایه ازمردم بی اثر و بی خاصیت و نیز کنایه از مردم کوته فکر و نادان و کم عقل که به صورت آدمی اند:
اینهمه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار.
سعدی.
رجوع به نقش دیوار شود.
- نقش بیش، مقابل نقش کم. (آنندراج). رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش بی غبار، کنایه از دعای مظلومان است ظالم را. (برهان قاطع) (آنندراج). دعائی که مظلوم درباره ٔ ظالم کند. (ناظم الاطباء).
- نقش پرگار کن، کنایه از جمیع مخلوقات است. (برهان قاطع). همه ٔ مخلوقات. (ناظم الاطباء).
- نقش پرمور، به معنی شان عسل و خانه ٔ زنبور است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- نقش جدار، نقش دیوار. نقش بر دیوار. رجوع به نقش بر دیوارو نقش دیوار شود:
ور سخنهای فلاطون بشنیده ستی
پیش من بی جان چون نقش جدارستی.
ناصرخسرو.
- نقش چیزی بودن، بر آن مثبت و مکتوب بودن:
بلی این حرف نقش هر خیال است
که نادانسته را جستن محال است.
جامی.
- نقش چیزی داشتن، کنایه از استعداد و حوصله ٔ آن چیز داشتن. (آنندراج):
نقش این کار ندارد ز سبکروحان نیست
گر ازین راه کسی نقش کف پا ببرد.
ظهوری (از آنندراج).
- || نشانی از آن داشتن:
آستانت منزل دولت نه اکنون است و بس
دارد این قصر معلا نقش تاریخ قدم.
حافظ (از آنندراج).
- نقش چین، کنایه از صورت زیبا. تصویرها و نقش های رنگین و دلاویز:
گر ارتنک خواهی به بستان نظر کن
که پر نقش چین شد میان و کنارش.
ناصرخسرو.
دریدند از هم آن نقش گزین را
که رنگ از روی بردی نقش چین را.
نظامی.
- نقش حجر، تصویری که بر سنگ حک کرده باشند. کنایه از چیز ثابت و پایدار:
تا ابد نام او بر افسر عقل
مهر بر سیم و نقش بر حجر است.
خاقانی.
یا شعر آبدار من از دست روزگار
نقش الحجر نمود بر آن کوه و کردرش.
خاقانی.
ترک دنیا و تماشا و تنعم گفتیم
مهر مهریست که چون نقش حجر می نرود.
سعدی.
- نقش حرام، به معنی نقش به حرام است که کنایه از مردم صاحب قد و قامت و ترکیب و بی غیرت و هیچ کاره کوده حرام باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). نقش بحرام. (ناظم الاطباء).
- نقش خاک گوهری، کنایه از صورت مردم اصیل و نجیب باشد. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقش خوب را زشت کردن، خوب را بد جلوه دادن. صواب را ناصواب وانمود کردن:
به هر کس نامه ای پوشیده بنوشت
بر ایشان کرد نقش خوب را زشت.
نظامی.
- نقش خود را در آب دیدن، کنایه از به فکر خویش بودن و دلبسته ٔ وجودخویش و کارهای خود بودن.
- نقش درفش، نقشی که بر رایت و بیرق کنند. عبارت یا تصویری که بر رایت کشند یا دوزند:
ماه منیر صورت نقش درفش تست
روز سپید سایه ٔ چتر بنفش تست.
فرخی.
- نقش دست دادن، نقش آوردن. نقش آمدن. طاس بر وفق مراد نشستن. دور گردون بر مراد گشتن. توفیق یافتن:
درآب و رنگ رخسارش چوجان دادیم وخون خوردیم
چو نقشش دست داد اول رقم بر جانسپاران زد.
حافظ.
- نقش دل، کنایه از یقین. (آنندراج).
- نقش دیده شدن، بر آن منعکس و مصور شدن. دایم پیش چشم بودن:
تا چو کبوتران مرا نام تو نقش دیده شد
کافرم ار طلب کنم کعبه به جای روی تو.
خاقانی.
- نقش دیوار، نقش و نگار و تصاویری که بر دیوار کشند:
دل بدیشان نه و چنین انگار
کاین خسان نقشهای دیوارند.
ناصرخسرو.
ز خاموشی در آن زرینه پرگار
شده نقش غلامان نقش دیوار.
نظامی.
به مستوران مگو اسرار مستی
حدیث جان مگو با نقش دیوار.
حافظ.
- || کنایه از حیران و سراسیمه. (آنندراج). سرگشته و آشفته و حیران. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از مردم بی تمیز و بی اثر و بی خاصیت که از وجودشان نفع و ضرری عاید نشود و نیز کنایه از کسی که خاموش است و سخن نگوید:
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بی سخن من و تو هر دو نقش دیواریم.
ناصرخسرو.
- نقش زر، نقشی که بر سکه زنند:
ای عاشق جان بر میان با دوست نه جان در میان
نقش زر سودائیان با عشق خوبان تازه کن.
خاقانی.
- نقش زمین شدن، سخت بر زمین خوردن. (یادداشت مؤلف).
- نقش زیاد، در لطایف و غیره نوشته، زیاد نام بازی دوم از هفت بازی نرد است، چرا که هر نقش که در کعبتین افتد هنگام باختن یکی از آن زیاده بازند، و در سراج اللغات نوشته که در بازی مذکور در هر نقش یک خال زیاده کرده اند. (از غیاث اللغات). مثل نقش بیش، و به اصطلاح نرادان آن است که با هر نقشی یک خال زیاده اعتبار کنند و بازی مذکور را خال زیاد گویند. (آنندراج).
از هستیم ار نیست نشان، نام بجا هست
در نرد شب و روز جهان نقش زیادم.
کلیم (از آنندراج).
- || نقش زیاده، کنایه از اسم بلامسمی و آنچه قابل دیدن نباشد. (از برهان قاطع چ معین) (از بهار عجم).
- نقش زیاده. رجوع به نقش زیاد در سطور بالاشود.
- نقش ستردن، نقش زدودن. چیزی را محو و نابود کردن. زایل ساختن:
نقش طبیعی سترد روزگار
نقش الهی نتواند سترد.
انوری (از آنندراج).
- نقش سیم، نقشی که بر سکه زنند:
قومی مطوقند به معنی چو حرف قوم
مولع به نقش سیم و مزور چو قلب کان.
خاقانی.
- نقش شاهنامه، کنایه از مردم بی خاصیت و بی هنر:
ز هیبت تو عدو نقش شاهنامه شود
کزو نه مرد به کار آید و نه اسب و نه ساز.
سوزنی.
- نقش عروسی، سرود که در هنگام شادی نکاح مخصوص است، به هندی سهره گویند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقش فی الحجر، چیزی که مندرس نمی شودو زایل نمی گردد و همیشه باقی می ماند. (ناظم الاطباء). رجوع به نقش بر حجر و نقش حجر شود.
- نقش قرینه، مراد از نقش مقابل، یعنی نقش دیگر باشد، هر دو با هم مطابق می باشند. (از آنندراج) (از غیاث اللغات).
- نقش قمار، خالی که بر طاس های نرد است:
مقامری صفتی کن طلب که نقش قمار
دو یک شمارد گر چه دو شش زند عذرا.
خاقانی.
- نقش قندهار، کنایه از صورت خوب و دلکش. (از برهان قاطع) (ازآنندراج) (از ناظم الاطباء):
چو نقش قندهار از حسن لیکن
بلای حسن نقش قندهار است.
مسعودسعد.
خاطر کژ را چه شعر من چه نظم ابلهی
کور عنین را چه نسناس و چه نقش قندهار.
سنائی.
- نقش کسی به تیر زدن، کنایه از کمال بغض و عداوت کردن. (از آنندراج). دشمنی و عداوت را به نهایت رساندن.
- نقش کل، کنایه از عرش است که فلک اعظم باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). رجوع به نفس کل شود.
- نقش کم، مقابل نقش بیش. (از آنندراج). مقابل نقش زیاد. رجوع به نقش زیاد شود.
- نقش گرمابه، تصاویری که بر سقف و دیوارگرمابه ها کشند.
- || کنایه از مردم بی هنر و بی خاصیت که از مردی همین صورت ظاهر دارند:
خود بدانی چون بر من آمدی
که تو بی من نقش گرمابه بدی.
مولوی.
- نقش گرماوه، نقش گرمابه:
اگر ناطقی طبل پریاوه ای
وگر خامشی نقش گرماوه ای.
سعدی.
- نقش گزارش پذیر، مراد قصه ٔ قابل بیان است. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش مانی، صورتی که مانی نقاش کشیده باشد.کنایه از تصاویر و اشکال بدیع و دلنشین، و نیز کنایه از صورت زیبا و صنم زیباروی است:
و آراسته شد چو نقش مانی
آن خاک سیاه پاسبانی.
ناصرخسرو.
گر چه از انگشت مانی برنیامد چون تو نقش
هر دم انگشتی نهد بر نقش مانی روی تو.
سعدی.
- نقش مراد، نقش موافق. نقشی که به مراد دل نشیند. طاسی که موافق نشیند:
نقش مراد از در وصلش مجوی
خصلت انصاف ز خصلش مجوی.
نظامی.
راست نکرده کار کس فر بساط کجروی
مهره ٔ نرد دوستی نقش مراد می دهد.
ظهوری (از آنندراج).
- نقش نگین، عبارتی که بر نگین انگشتری نقر و حک کنند:
جهان خرم شد از نقش نگینش
فروخواند آفرینِش آفرینَش.
نظامی.
بر دل این حلقه ٔ فیروزه رنگ
نام تو چون نقش نگین کنده باد.
کمال اسماعیل.
گر انگشت سلیمانی نباشد
چه خاصیت دهد نقش نگینی.
حافظ.
رجوع به نگین شود.
- نقش نیرنگ، رسم های دین آتش پرستی. (آنندراج از فرهنگ اسکندرنامه).
- نقش نیک، کنایه از زمان خوب و زمانه ٔ نیک است که زود بگذرد. (از برهان قاطع) (آنندراج). زمان نیک و مساعد. (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

نقش بستن

(~. بَ تَ) [ع - فا.] (مص ل.) شکل گرفتن، متصور شدن.


بستن

به بند کشیدن، منجمد کردن، نقاشی کردن، منجمد شدن، مغلوب کردن، نسبت دادن. [خوانش: (بَ تَ) (مص م.)]

فارسی به عربی

نقش بستن

تابع


نقش

اسطوره، تابع، ختم، نقش، نمط


بستن

اختناق، اربط، اغلق، انتهاء، انسب الیه، اوصل، تخثر، حانه، حزام، حصار، حک، ختم، رباط، سد، ضربه، فلینه، قفل، قلم، کتله، مربی، مشبک

حل جدول

نقش بستن

ارتسام

فارسی به آلمانی

نقش بستن

Abstempeln, Briefmarke (f), Gepräge (f), Prägen, Stampfen

فرهنگ عمید

نقش

تصویر، شکل،
(سینما، تئاتر) [مجاز] شخصیت کسی در فیلم، تئاتر و مانند آن، کاراکتر،
(ادبی) حالت نحوی کلمه در جمله،
[مجاز] اثری که روی زمین یا چیزی باقی مانده باشد: نقش پایش روی زمین بود،
کارکرد، عمل‌کرد: او در موفقیت من نقش بزرگی داشت،
* نقش‌ بستن: (مصدر لازم)
صورت گرفتن،
مصور گشتن،
(مصدر متعدی) تصویر کردن،

عربی به فارسی

نقش

برجسته کاری درجواهر وسنگ های قیمتی , رنگ های مابین قرمز مایل به ابی یا قرمزمایل به زرد , جواهر تراشی کردن , قلم زنی , نوشته , کتیبه , ثبت , نقش , نوشته خطی

معادل ابجد

نقش بستن

962

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری