معنی نقطه چین

فرهنگ فارسی هوشیار

نقطه چین

دیلچین (صفت) خط یا سطحی که از نقطه های متعدد تشکیل شده.


نقطه چین کردن

دیلچین کردن (مصدر) خط یاسطحی را بوسیله نقطه های متعدد پر کردن.

فرهنگ معین

نقطه چین

(~.) [ع - فا.] (ص.) خط یا سطحی که از نقطه های متعدد تشکیل شده.

حل جدول

نقطه چین

سریالی از مهران مدیری

آلبومی از بهرام بیات


کارگردان سریال نقطه چین

مهران مدیری


بازیگر سریال نقطه چین

رضا شفیعی جم، مهران مدیری، سحر ولدبیگی، سعید پیردوست، سیامک انصاری، ساعد هدایتی، شیوا بلوریان، محمدرضا هدایتی

لغت نامه دهخدا

نقطه نقطه

نقطه نقطه. [ن ُ طَ / طِ ن ُ طَ/ طِ] (ص مرکب) خال خال. پر خال و نقط:
گر ز نصرت نه حامله است چرا
نقطه نقطه است پیکر تیغش.
خاقانی.
- نقطه به نقطه، به طور دقت و با کمال دقت. (ناظم الاطباء).


چین چین

چین چین. (ص مرکب) شکن شکن. با چین های بسیار. صاحب چین های بسیار. پرشکن:
ای زلف سرکشت همه چین چین شکن شکن
مویت برای بردن دلها رسن رسن.


نقطه

نقطه. [ن ُ طَ / طِ] (از ع، اِ) هولک. (لغت نامه ٔ اسدی). نقطه. خجک سیاهی بر سپیدی یا عکس آن خجک که بر حرف معجم گذارند. خال. لکه. تیل. داغ. (ناظم الاطباء). کله. دنگ. چیزی قابل اشاره ٔ حسیه غیرقابل انقسام مطلقاً. (یادداشت مؤلف):
یک نقطه ناید از دل من وز دهان تو
یک موی ناید از تن من وز میان تو.
منصور منطقی.
دو مهره بفرمود کردن ز عاج
بدو نقطه بنشاند مانند ساج.
فردوسی.
مو آن بحرم که در ظرف آمدستم
چو نقطه بر سر حرف آمدستم.
باباطاهر.
وقت باشد که نکو باشدنقطه به دو نیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 390).
زمان چیست بنگر چرا سال گشت
الف نقطه چون بود و چون دال گشت.
اسدی.
شین را سه نقطه کرد جدا از سین.
ناصرخسرو.
گوئی که دو زلف تو دو نون است ز عنبر
خال تو چو از غالیه نقطه زده بر نون.
امیرمعزی (از آنندراج).
گردون کمان گروهه ٔ بازی است کاندر او
گِل مهره ای است نقطه ٔ ساکن نمای خاک.
خاقانی.
او بود نقطه حرف الف دال میم را
کآمد چهل صباح و چهار اصل و یک قیام.
خاقانی.
از رفتن توست بر تن دهر
پر نقطه ٔ زر سیاه ملحم.
خاقانی.
هر نقطه که از نوک خامه ٔ او بر دیباچه ٔ نامه می چکد خالی بود بر روی فضل. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 236).
چون دایره بی پاوسرم زآنکه تو داری
بر دایره ماه رخ از نقطه دهانی.
عطار.
دانی عرق نقطه به روی سخن از چیست
بسیار به دنبال سخن فهم دویده ست.
حکیم (از آنندراج).
دفترم گر شکرستان سخن گشت چه سود
که به غیر از مگس نقطه هوادار ندید.
کلیم (از آنندراج).
|| مرکز. (یادداشت مؤلف):
ابدی باد خط این پرگار
زآن بلند آفتاب نقطه قرار.
نظامی.
از آن نقطه که خطش مختلف بود
نخستین جنبشی کآمد الف بود.
نظامی.
آسوده بر کنار چو پرگار می شدم
گردون چو نقطه عاقبتم در میان گرفت.
حافظ.
اگر نه دایره ٔ عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در میان بودی.
حافظ.
چو نقطه گفتمش اندر میان دایره آی
به خنده گفت که ای حافظ این چه پرگاری.
حافظ.
|| محل. جا. منطقه. ج، نقاط. رجوع به نقاط شود. || (اصطلاح هندسه) منتهای خط. (غیاث اللغات). چیزی که هیچیک از ابعاد را چه طول و چه عرض و چه عمق ندارد، و به حس ادراک نشود جز با خط، چه آن نهایت خط است و بالانفراد جز به وهم ادراک نگردد. (از مفاتیح العلوم) (یادداشت مؤلف). فصل مشترک میان هر دو خط را نقطه گویند. (از نفائس الفنون). چون خط را نهایت باشد او نقطه بود و کمتر از خط باشد به یک بعد، و نقطه رانه طول است و نه عرض و نه عمق و او نهایت همه نهایت هاست و از بهر این او را جزو نیست، و جدا از جسم او را وجود نیست مگر به وهم و بس. (از التفهیم) (یادداشت مؤلف). || (اصطلاح صوفیه) ذات بحت حق سبحانه و تعالی. (آنندراج) (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ اتکاء، مرکز اتکاء. تکیه گاه هرچیز.
- نقطه ٔ اثر، در فیزیک، نقطه ای از جسم که قوه بر آن اثر می گذارد.
- نقطه ٔ اعتدال. رجوع به اعتدال شود.
- نقطه ٔ انتخاب، نقطه که بر حاشیه ٔ کتاب برای یادداشت محاذی بیت مطبوع و چیز پسندیده گذارند. (غیاث اللغات) (آنندراج).
- نقطه ٔ انقلاب. رجوع به انقلاب شود.
- نقطه ٔ اوج. رجوع به اوج شود.
- نقطه ٔ پرگار، مرکز. (یادداشت مؤلف):
هیچ در این نقطه ٔ پرگار نیست
کز خط این دایره برکار نیست.
نظامی.
در دایره ٔ قسمت ما نقطه ٔ پرگاریم
لطف آنچه تو اندیشی حکم آنچه تو فرمائی.
حافظ.
عاقلان نقطه ٔ پرگار وجودند ولیک
عشق داند که در این دایره سرگردانند.
حافظ.
پرگاروار هر دو جهان با دل دونیم
جولان به گرد نقطه ٔ پرگاراو کنند.
صائب (از آنندراج).
- نقطه ٔ تقاطع، محل برخورد دو خط با یکدیگر. محلی که دو خط یکدیگر را قطع می کنند.
- نقطه ٔ توقف، در موسیقی، نقطه ای است که بر نت یا سکوت می گذارند تا امتداد و کشش آن را بیشترکنند.
- نقطه ٔ جاگیر (جایگیر)، کنایه از زمین است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج).
- نقطه ٔ جان:
چو در نقطه ٔ جان گهر کار کرد
دو جانش یکی چهره دیدار کرد.
فردوسی.
- نقطه ٔ جمجمه، تارک.
- نقطه چیدن، برابر نهادن نقاط برای تعلیم اطفال چنانکه معلمان کنند. (آنندراج):
نقطه چیند بر کنار هر خط استاد اولا
تا شود با خامه دست طفل نوخط آشنا.
شفیع اثر (از آنندراج).
- نقطه ٔ حرکت، مبداء حرکت.
- نقطه ٔ حضیض، مقابل نقطه ٔ اوج. رجوع به حضیض شود.
- نقطه ٔ دایره، مرکز یا نقطه ای که دایره از آن پیدا شود. (آنندراج):
نقطه ٔ دایره ٔ پادشهی شیخ حسن
شاه خورشیدمحل خسرو جمشیدآثار.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
- || کنایه از حضرت رسالت پناه صلوات اﷲ علیه و آله. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطه ٔ دایره ٔ امکان، کنایه از پیغمبر اسلام. رجوع به نقطه ٔ دایره شود.
- نقطه ٔ روشن تر پرگار، کنایه از قطب فلک است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || کنایه از مرکز عالم. (برهان قاطع) (آنندراج).
- || کنایه از پیغامبر اسلام. (از برهان قاطع) (از آنندراج).
- نقطه ریختن، کنایه از فال زدن. (غیاث اللغات) (آنندراج). رمل. (غیاث اللغات):
نقطه ریزد پی قرار قرار
ناتوان تر شود ز ضعف توان.
ظهوری (از آنندراج).
- نقطه زدن، اِعْجام. (زمخشری). نقطه گذاشتن حروف معجم را.
- نقطه ٔ زره، عبارت از سر میخ که در حلقه ٔ زره وصل می کنند تا سر حلقه گشاده نگردد. (غیاث اللغات) (آنندراج):
میانه ٔ صف رندان بدم چو گوهر تیغ
چو نقطه ٔ زرهم بر کرانه بازآورد.
خاقانی.
- نقطه ٔ زرین، کنایه از آفتاب عالم تاب است. (برهان قاطع) (آنندراج).
- نقطه ٔسودا، نقطه ٔ سوید. (آنندراج). نقطه ٔ سویدا. رجوع به سویدا و نقطه ٔ سوید شود:
نسیم جود تو در سر چو روح انسانی است
خیال خال تو در دل چو نقطه ٔ سوداست.
امیرمعزی (از آنندراج).
- نقطه ٔ سوید، نقطه ٔ سیاه که در دل است، و این اضافه از عالم شجر اراک و کتاب قاموس است. (از آنندراج). رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سویدا، نقطه ٔ سودا. نقطه ٔ سوید. رجوع به سویدا شود.
- نقطه ٔ سهو، نقطه که به سهو بر حرف غیرمنقوط داده باشند و آن قابل حک باشد. (غیاث اللغات). نقطه که به سهو بر چیزی گذاشته باشند و ضروری نباشد. (از آنندراج):
چه حاجت است به خال آن بیاض گردن را
ستاره نقطه ٔ سهو است صبح روشن را.
صائب (از آنندراج).
- نقطه ٔ شک، نقطه ای که برای یادداشت مقام بر حاشیه ٔ کتاب محاذی لفظ مشکوک گذارند. (غیاث اللغات). نقطه که بر کلام مشکوک گذارند تا عندالتحقیق بی تأمل به یاد آید. (از آنندراج):
می شمردم کودکان را پیش از این عالی جناب
نقطه ٔ شک را به جای صفر می کردم حساب.
طاهر وحید (از آنندراج).
نه انجم است که زینت فروز نه فلک است
به فردباطل افلاک نقطه های شک است.
صائب (از آنندراج).
- || (اصطلاح صوفیه) این جهان ظاهری را گویند. (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ ضعف، در تداول، موارد نقص و عیب و سستی و ناتوانی در هر کسی یا در هر کاری.
- نقطه ٔ عزیمت، نقطه ٔ حرکت. مبداء حرکت.
- نقطه گذاری کردن، نقطه گذاشتن.
- نقطه گذاشتن، نقطه بر حروف معجم نهادن.
- || با نقطه گذاری پایان جمله ای را مشخص کردن.
- || علائمی چون نقطه و ویرگول و علامت سؤال و تعجب در نوشته ای به کار بردن سهولت خواندن و فهمیدن را.
- نقطه ٔ گِل، کنایه از مرکز زمین و کره ٔ زمین است. (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- نقطه ٔ مرکزی، محل وسط هر چیز. (آنندراج از سفرنامه ٔ شاه ایران).
- نقطه ٔ مقابل، هدف و نشانه ای که برابر چشم است.
- || کنایه از همسر است. (از غیاث اللغات).
- || کنایه از حریف است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج):
چو ذره گرچه حقیریم کم مبین ما را
که آفتاب بود نقطه ٔ مقابل ما.
رفیع (از آنندراج).
- نقطه ٔ مماس، در هندسه، محل تماس دو خط منحنی یا یک خط مستقیم و یک خط منحنی.
- نقطه ٔ موهوم، به معنی نقطه که به آن قدر باریکی باشد که وجود آن را وهم تصور کند و به ظاهر محسوس نباشد و بعضی آن را جزو لایتجزی و جوهر فرد نیز گویند. (غیاث اللغات از بهار عجم). نقطه ٔ فرضی که در خارج نبود مثل نقاطی که در افلاک فرض نمایند چون نقطه ٔ اوج و نقطه ٔ حضیض و غیرهما و این غیر جوهر فرد است که جزو لایتجزی گویند. (از آنندراج):
قابل قسمت شمارد نقطه ٔ موهوم را
هرکه بیند در سخن لعل شکربار تو را.
صائب (از آنندراج).
- || طرف خط. (یادداشت مؤلف).
- || کنایه از دهان معشوق. (از یادداشت مؤلف).
- نقطه نشاندن، نقطه نهادن. نقطه گذاشتن. با نقطه گذاری چیزی را زینت کردن:
دو مهره بفرمود کردن زعاج
بدو نقطه بنشاند همرنگ ساج.
فردوسی.
- نقطه نظر، در تداول، منظور. نکته ٔ مورد نظر.
- نقطه ٔ نوک ریز، قطره ٔ کوچک به مقدار نقطه ای که از نوک قلم بر کاغذریخته شود. (غیاث اللغات).
- نقطه ٔ نون خط، کنایه از دهان است. (از آنندراج):
جرعه ٔ جام لبت پرده ٔ عیسی درید
نقطه ٔ نون خطت خامه ٔ آزر شکست.
انوری (از آنندراج).
- نقطه نهادن، اِعْجام. تعجیم. (از منتهی الارب). نقطه گذاشتن:
آن نقطه های خال چه موزون نهاده اند
وین خطهای سبز چه شیرین کشیده اند.
سعدی.
- نقطه ٔ نُه دایره، کنایه از مرکز زمین است. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (آنندراج).
- || اشاره به حضرت رسالت پناه محمدی است. (از برهان قاطع) (از آنندراج).


چین

چین. (اِخ) در اصطلاح و تداول و کتب نظم و نثر فارسی گاه به جای ترکستان چین بکار رفته است و آن قسمت از آسیای مرکزی که ترکستان شرقی و یا ترکستان چین خوانده می شود فضای محصور بین جبال تیان شان و کوئن لن و نجد پامیر یعنی حوضه ٔ نهر تاریم و شعب آن مثل ختن دریا و قند دریا وکاشغردریا و آق سوست و پیش مسلمین به نام کاشغر و ختن معروف بوده است. در شواهد ذیل اشاره به کلمه ٔ چین شده است گاه چین اصلی و گاه چین اصطلاحی:
برفت آن برادر ز روم این ز چین
به زهر اندر آمیخته انگبین.
فردوسی.
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.
هند چون دریای خون شد چین چو دریابار او
زین قبل روید به چین بر شبه مردم استرنگ.
عسجدی (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
شاه را سر سبز باد و تن جوان تا هرزمان
شاعران آیندش از اقصای روم و حد چین.
منوچهری.
ملکی کو ملکان را سر و مایه شکند
لشکر چین و چگل را به طلایه شکند.
منوچهری.
بفرمود جستن به چین علم دین را
محمد شدم من به چین محمد.
ناصرخسرو.
سوی چین دین من راه بیاموزم
مر ترا گر نکنی روی و جبین پرچین.
ناصرخسرو.
تا همای نام تو بگشاد بال
از فضای قیروان تا حد چین.
خاقانی.
میخش از روم در عرب فکند
گردش از چین به بربر اندازد.
خاقانی.
به ترکستان اصلی شو برای مردم معنی
به چین صورتی تا کی پی مردم گیا رفتن.
خاقانی.
برتربتش که تبت چین شد چو بگذری
از بوی ناقه عطسه ٔ مشکین زند مشام.
خاقانی.
دگرباره پرسید کز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دورنگ.
نظامی.
محقق همان بیند اندر ابل
که در خوبرویان چین و چگل.
سعدی (بوستان).
- آرایش چین، زینت و زیور ساخت و خاص چین. این ترکیب پنج بار در شاهنامه بکار رفته است اما نوع زیور و زینت از آن شواهد برنمی آید، شاید پرده ٔ نقاشی و آینه بندی مراد باشد. رجوع به کلمه ٔ آرایش شود:
در ایوان یکی تخت زرین نهاد
به آیین و آرایش چین نهاد.
فردوسی.
- آهوی چین، آهو که در سرزمین چین زیست کند:
نشکفت اگر چو آهوی چین مشک بردهم
چون سر به خورد سنبل و بهمن برآورم.
خاقانی.
- آینه ٔ چین، آینه ٔ ساخت کشور چین:
خسرو چین از افق آینه ٔ چین نمود
زآینه ٔ چرخ رفت رنگ شه زنگبار.
خاقانی.
- بتخانه ٔ چین، بتکده ٔ سرزمین چین:
بتی دارم که چین ابروانش
حکایت می کند بتخانه ٔ چین.
سعدی.
- ترکان چین، خوبرویان چینی. زیبارخان چین:
همه ترکان چین بادند هندوش
مباد از چینیان چینی بر ابروش.
نظامی.
- ترکستان چین، رجوع به کلمه ٔ چین شود.
- خاقان چین، نام عمومی فرمانروایان ترکستان شرقی است و گاه در ادبیات و روایات نظم و نثر داستانی، بر فرمانروایان قبایل ترک ماوراءالنهر نیز اطلاق شده است:
گریزان و رخسارگان پر ز چین
همی رفت تا پیش خاقان چین.
فردوسی.
- خاقان چینی، خاقان سرزمین چین:
ز چین تا به گلزریون لشکرست
بر ایشان چو خاقان چینی سرست.
فردوسی.
- سپهدار چین، سالار و سردار سپاهیان چین. فرمانروای سرزمین چین.
سپهدار چین هر دم از چین دیار
فرستاد نزلی بر شهریار.
نظامی.
- صنم چین، زن و خوبروی از مردم چین:
همه عالم صنم چین به حکایت گویند
صنم آن است که در هر خم زلفش چین است.
سعدی.
- فغفور چین، نام عموی پادشاهان چین: پادشاه چین را فغفور گویند (مجمل التواریخ والقصص ص 420).
- لعبت چین، زیباروی از مردم چین:
گرفته راه تماشا بدیعچهره بتانی
که در مشاهده عاجز کنند لعبت چین را.
سعدی.
- مشک چین، مشک که از چین آرند:
چون مشک چین تو داری زآهوی چین مپرس
آهو به چین به است که سنبل چرا کند.
خاقانی.
نه همه حکمت خدا اندر یکی شاعر نهاد
نه همه بویی بود در نافه های مشک چین.
منوچهری.
- نقاش چین، چهره پرداز چینی.صورتگر چینی:
ابر شد نقاش چین و باد شد عطار روم
باغ شد ایوان نور و راغ شد دریای گنگ.
منوچهری.
فریدون گفت نقاشان چین را
که پیرامون خرگاهش بدوزند.
سعدی.
- || کنایه از بهار است.
|| چینیان. مردم چین. اهالی چین:
نبودش جز از رزم چین آرزو
به بازو خم خام و چین در برو.
فردوسی.

چین. (نف) مخفف چیننده. رجوع به چیننده و نیزرجوع به ترکیبات ذیل در معانی و ردیفهای خود شود.
- پاورچین پاورچین رفتن، قدم آهسته و یواش رفتن. با تأنی و طمأنینه رفتن. آهسته و بی صدا گام برداشتن.
|| برگزیننده. انتخاب کننده.
- دست چین کردن، انتخاب و به گزین کردن.
- شاه چین، که انتخاب احسن کننده. به گزین.
- گل چین، انتخاب کننده. برگزیننده.
- || باغبان. که گل از شاخه بازکند.
- گل چین کردن، انتخاب کردن.برگزیدن.
- گل چین گل چین، خرامان خرامان. رفتاری به تأنی و ناز. رفتنی به ناز و با خرام.
- نکته چین، بیرون کشنده ٔ دقایق و لطایف کلام.
- یکه چین کردن، انتخاب احسن کردن. به گزینی. || گزارنده. بیرون کشنده.
- خبرچین، خبربر. دو به هم زن.
- سخن چین، غماز:
سخن چین کند تازه جنگ قدیم
به خشم آورد نیکمرد سلیم.
سعدی.
|| جذب کننده.بخودکشنده. چنانکه پارچه ٔ پرزدار یا کاغذ آب خشک کن.
- آب چین، که آب بر خود گیرد. (کاغذ. پارچه).
- خوی چین، عرق گیر.
- عرق چین، عرق گیر.
- || نوعی کلاه بی لبه که فرق سر را پوشاند. رجوع به عرق چین شود.
|| که چیزها را با نظم و ترتیب روی هم یا در کنار هم گذارد. مرتب.
- بادمجان دورقاب چین، کنایه از چاپلوس و متملق است.
- حروف چین، در کنار هم قراردهنده ٔ حروف برای ساختن کلمات و عبارات در مطابع.
- راسته چین، در اصطلاح مطبعه که راسته چینی کند؛ یعنی سطور صفحات بی حواشی و پاورقی را بچیند. رجوع به راسته چینی شود.
- گوهرچین، گوهرآما. آنکه ترصیع کند. که جواهر نشاند.
|| جمعکننده. فراهم آورنده. بردارنده از زمین یا جایی. ملتقط. برچیننده. چنانکه مرغ دانه را و تماشائی نثار را.
- تپاله چین، تپاله برچین، آزاله چین (در تداول عامه ٔ قزوین)، که سرگین از کوی ها گرد کند سوخت زمستانی را.
- خوشه چین، برچیننده و گردآورنده و جمعکننده ٔ خوشه. آنکه پس از درودن غله در کشتزار بگردد و خوشه های بر زمین افتاده را جمع کند:
همه خوشه چینند ومن دانه کار
همه خانه پرداز و من خانه دار.
نظامی.
خداوند خرمن زیان میکند
که با خوشه چین سرگران میکند.
سعدی (بوستان).
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی.
سعدی (طیبات).
برو خوشه چین باش سعدی صفت
که گرد آوری خرمن معرفت.
سعدی.
- دانه چین، دانه برچین. بردارنده و گردکننده ٔ دانه و حبوب از زمین چنانکه مرغ.
- دینارچین، گردآورنده ٔ دینار:
به درگشت دینار چین دست سائل
وزآن شرم شد روی دینار پرچین.
سوزنی.
- ریزه چین، که دانه ها یا قطعات خرداز غذا و جز آن بر زمین افتاده باشد بردارد.
- شکرچین، جمعکننده ٔ دانه های شکر.
- کهنه چین، فراهم آورنده ٔ قطعات کهنه و ژنده از کویها.
- لته چین، کهنه چین.
- نثارچین، بردارنده و جمعآورنده ٔنثار از نقل به هنگام شاباش.
|| جداکننده. قطعکننده. برنده. بازکننده.
- پساچین، پسه چین، جداکننده ٔ خوشه های خرد و بجای مانده از انگور و خرما پس از اتمام انگورچینی یا خرماچینی.
- خارچین، برنده ٔ خار. رجوع به این ترکیب در جای خود شود.
- رطب چین، چیننده ٔ خرما.که خرما از شاخه بازکند.
- || مجازاً کام گیرنده:
رطب چین درآمد ز نوشینه خواب
دماغی پرآتش دهانی پرآب.
نظامی.
- || مجازاً به معنی بوسه گیرنده. رباینده ٔ بوسه.
- گل چین،قطعکننده ٔ گل از بوته. بازکننده ٔ گل از شاخه.
- موی چین، برنده و قطعکننده ٔ موی.
- || آلت بریدن موی.
ترکیبات دیگر کلمه ٔ چین در معانی فاعلی و مفعولی:
- انگبین چین. پرچین. پی وپاچین. ترچین. تف چین. جرعه چین. خمارچین. خرچین. مقدمه چین.
- پاچین، نوعی جامه ٔ زنانه.
- پنبه چین، نوعی ماشین جدید.
- درچین ورچین، درچین ورچین کردن، مرتب و بسامان کردن اثاث خانه.
- کف چین، کف چین کردن.
- یراق چین، یراق چین کردن.

فارسی به عربی

نقطه

آس، بقعه، ذره، رقطه، علامه، موامره، نقطه، وخز

فرهنگ عمید

چین

تا و شکن در پارچه، لباس، پوست بدن، مو، پوستۀ زمین، یا چیز دیگر، تا، شکن، شکنج، چروک،
* چین آوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین افتادن: (مصدر لازم) به‌وجود آمدن تا و شکن در چیزی،
* چین انداختن: (مصدر لازم) = * چین دادن
* چین برداشتن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین خوردن: (مصدر لازم) = * چین افتادن
* چین دادن: (مصدر متعدی) به‌وجود آوردن تا و شکن در چیزی،

ترکی به فارسی

چین

چین

معادل ابجد

نقطه چین

227

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری