معنی نماینده سیاسی یک کشور
حل جدول
فرهنگ فارسی هوشیار
(اسم) نشان دهنده، وکیل مباشر (ازطرف کسی)، کارگزار، وکیل مجلس (شوری سنا)، نشانه علامت، نماینده هر عدد عبارتست از تعداد دفعاتی که آن عدد باید در خود ضرب شود چون (بتوان دو 5) 2- مبین تعداد دفعاتی است که باید 5 در خود ضرب شود نما، آژان (مامور) بانک در شهرهای دیگر. یا نماینده سیاسی. کسی از طرف دولت متبوع خود در کشور دیگر ماموریت سیاسی دارد و آن شامل سفیران وزیران مختار و کارگزاران است.
لغت نامه دهخدا
نماینده. [ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ] (نف) آنکه می نماید و هویدا می کند. (ناظم الاطباء). نشان دهنده. (فرهنگ فارسی معین). ظاهرکننده. نمایان کننده. عرضه کننده. نمایش دهنده:
پدید آمد این گنبد تیزرو
شگفتی نماینده ٔ نوبه نو.
فردوسی.
آن ترجمان غیب و نماینده ٔ هنر
آن کز گمان خلق مر او را بود خبر.
مسعودسعد.
|| دلیل. رهنما.هادی:
نیاسود در ره گو نیک خواه
نماینده اولاد بودش به راه.
فردوسی.
چو ره یاوه گردد نماینده اوست
چو در بسته گردد گشاینده اوست.
نظامی.
- نماینده راه، راهنما. هادی. دلیل راه:
بدو گفت از اینها کدام است شاه
سوی نیکوی ها نماینده راه.
فردوسی.
همه بخردان نماینده راه
نشستند یکسر بر تخت شاه.
فردوسی.
گرانمایه بد نام دستور شاه
جهان دیده مردی نماینده راه.
فردوسی.
|| جلوه گر. روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). نمایان:
در آن ماهیان کرده از جزع ناب
نماینده تر زآنکه ماهی در آب.
نظامی.
|| وکیل. مباشر. کارگزار. (از فرهنگ فارسی معین). || کسی که از طرف بانکی در شهرهای دیگر کارهای بانک مرکز را انجام می دهد. (لغات فرهنگستان). || کسی که از طرف مردم به عضویت مجلس انتخاب شود. عضو مجلس. || (اِ) (اصطلاح ریاضیات) توان یا نماینده عددی است که بر بالای کمیتی جبری یا ریاضی می گذارند و آن نمودارتعداد دفعاتی است که باید کمیت مذکور در خودش ضرب شود، مثلاً: 32 یعنی 3*3 یا 74 = 7*7*7*7. و رجوع به توان شود.
پیمان نماینده
پیمان نماینده. [پ َ / پ ِ مان ْ، ن ِ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) عهد کننده.عقیه، معاقد؛ عهد و پیمان نماینده. (منتهی الارب).
راه نماینده
راه نماینده. [ن ُ / ن ِ / ن َ ی َ دَ / دِ] (نف مرکب) راهنمای. راهنما. دلیل. ره نماینده. راهنما. رهنمای: سلوک کن بر طبق ستوده تر اطوار خود و راه نماینده تر اخلاق خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 313). و رجوع به راهنما و رهنما و راهنمای و راهنمون و رهنمون شود.
فرهنگ عمید
مترادف و متضاد زبان فارسی
عامل، قایممقام، کارگزار، مباشر، وکیل، شاخص، نمودار
فارسی به آلمانی
Abgeordnete, Abgeordneter, Darstellend, Vertreter (m), Agent, Faktor [noun], Stellvertretung [noun]
فرهنگ معین
فارسی به عربی
تمثیل، عامل، مبعوث، ممثل، مندوب، موشر، نائب، وکیل
فارسی به ایتالیایی
معادل ابجد
857