معنی نهی

لغت نامه دهخدا

نهی

نهی. [ن ُ هی ی] (ع اِ) ج ِ نهی به معنی غدیر و آبگیر است. رجوع به نَهی و نِهی شود.

نهی. [ن ِ ها] (ع اِ) زجاج. (اقرب الموارد).

نهی. [ن َ هی ی] (ع ص) مرد به پایان خردمندی رسیده. (منتهی الارب). رجل نهی، متناهی العقل. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، انهیاء. || آنکه بغایت فربهی و چاقی رسیده است: بعیر نهی و ناقه نهیه. (از اقرب الموارد). رجوع به نهیه شود.

نهی. [ن ُ ها] (ع اِ) ج ِ نهیه به معنی عقل ها و خردها. رجوع به نُهْیَه شود. || عقل را نهی گویند چون بازدارد آدمی را از هر زشتی و خلاف خردی. (از اقرب الموارد). خرد. عقل. (از متن اللغه):
شب چو روز رستخیز آن رازها
کشت می کرد از پی اهل نهی.
مولوی.
اتفاقی نیست اینجا بارها
دیده ایم و جمله اصحاب نهی.
مولوی.

نهی. [ن َهَْ ی ْ] (ع مص) بازداشتن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ص 102) (غیاث اللغات) (مجمل اللغه). وازدن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). بازداشتن کسی را از کار و گفت و جز آن، خلاف امر. (از منتهی الارب). منع کردن. (غیاث اللغات). به عمل یابه سخن کسی را از کاری یا چیزی بازداشتن و منع کردن. (از اقرب الموارد). امر به کف و خویشتن داری کردن. (از متن اللغه). || حرام کردن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || طلب کردن حاجتی را و واگذاشتن آن را خواه برآورده شود یا نشود. (از ناظم الاطباء). || گویند: الیک نهی المثل قلیلا (مجهولاً و معروفاً)، یعنی نظیر تو نایاب است. (منتهی الارب). || گویند: هذا رجل نهیک من رجل، یعنی این مرد بس است ترا.تأنیث و جمع نمی پذیرد چون مصدر است. (از منتهی الارب). || (اِمص) بازداشت. منع. ممانعت. اصراربر ترک کاری. (ناظم الاطباء). مقابل امر:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
پس ایستاد در کشاکش امر و نهی استرجاع کنان. (تاریخ بیهقی ص 310). بر امر و نهی گوهر طبع عزیز تو
در آتش سیاست صافی عیار باد.
مسعودسعد.
ملک دست او را در امرو نهی و حل و عقد گشاده و مطلق داشت. (کلیله و دمنه).
زمانه زو طلبد امر و نهی نز گردون.
فلکی.
زانکه نهی از دانه ٔ شیرین بود
تلخ را خود نهی حاجت کی شود.
مولوی.
اینهمه هیچ است چون می بگذرد
تخت و بخت و امر و نهی و گیر و دار.
سعدی.
- نهی از منکر، بازداشتن و منع کردن از ممنوعات شرعیه. (غیاث اللغات). منع از ارتکاب بدی. رجوع به امر به معروف شود: چه بسیارمردم بینم که امر به معروف کنند و نهی از منکر کنند. (تاریخ بیهقی ص 99).
- نهی کردن، باز داشتن. منع کردن. پرهیزاندن: فیلسوفان هستند که ایشان را طبیبان اخلاق دانند که نهی کنند از کارهای سخت و زشت. (تاریخ بیهقی).
- نهی منکر، نهی از منکر:
گرت نهی منکر برآید ز دست
نباید چو بی دست و پایان نشست.
سعدی.
محتسب گر فاسقان را نهی منکر می کند
گو بیا کز روی نامحرم نقاب افکنده ایم.
سعدی.

نهی. [ن َهَْ ی ْ / ن ِهَْ ی ْ] (ع اِ) حوض بزرگ آبگیر یا شبیه آن. (منتهی الارب). آبگیر درشت. (مهذب الاسماء). غدیر یا مانند آن. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه). ج، انهی، انهاء، نهی [ن ُ ی ی]، نهاء.

نهی ٔ. [ن َ] (ع ص، اِ) گوشت نیم پخته. (منتهی الارب). گوشت نیم جوش. (آنندراج). گوشت نیم پز. (ناظم الاطباء).

نهی. [ن َ / ن ِ] (ع ص) النَهی و النِهی به صورت اتباع، متناهی العقل، گویند: هو نَه و نِه. ج، نَهون، نِهون. (از اقرب الموارد) (از متن اللغه).

فرهنگ معین

نهی

(نَ) [ع.] (مص م.) بازداشتن، ممانعت.

فرهنگ عمید

نهی

عقل‌ها، خِرَدها،

بازداشتن، منع کردن،
* نهی از منکر: (فقه) بازداشتن از کار بد،

حل جدول

نهی

باز داشتن

بازداشتن

فارسی به انگلیسی

نهی‌

Deprecation, Interdiction

فرهنگ فارسی آزاد

نهی

نَهیً، (نَهِی، یَنهی) ترک کردن و منصرف شدن،

نُهی، عقل، خرد،

نَهی، غیر از معانی مصدری، منع، نهی، تحریم، طلب ترک کاری، بازداشتن، غدیر، آبگیر،

نُهی، (نَهی، یَنها و نَها، یَنهُو، نَهو) نهی کردن، منع کردن، حرام کردن، بازداشتن، رسیدن (خَبَر)،

مترادف و متضاد زبان فارسی

نهی

بازداشت، جلوگیری، منع، بازداشتن، نهی کردن،
(متضاد) امر

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

نهی

بازداری

فارسی به عربی

نهی

امر، امنع

فرهنگ فارسی هوشیار

نهی

بازداشتن، خلاف امر، منع کردن

معادل ابجد

نهی

65

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری