معنی نوردهنده

حل جدول

فرهنگ عمید

منیر

نوردهنده، درخشنده، درخشان،


نورافشان

نوردهنده، پرتوافکن،


نوربخش

نوربخشنده، نوردهنده،


نیر

روشنایی‌دهنده، درخشان، نوردهنده،
(اسم) [قدیمی] ستاره،
* نیر اعظم: [قدیمی، مجاز] خورشید،

فرهنگ فارسی هوشیار

نوربخش

(صفت) نوردهنده نورپاش پرتوافکن.

لغت نامه دهخدا

نورده

نورده. [دِه ْ] (نف مرکب) نوردهنده. نوربخش:
ای نورده ستاره ٔ من
خشنودی توست چاره ٔ من.
نظامی.


ترساننده

ترساننده.[ت َ ن َن ْ دَ / دِ] (نف) بیم کننده. ذامر. متهدد. موحش. ترس آور. رعب انگیز. || نذیر: برانگیخت او را در حالی که بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده و ترساننده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 308).


افروز

افروز. [اَ] (ص) روشن. (ناظم الاطباء) (هفت قلزم) (برهان) (آنندراج) (مؤید). || (نف مرخم) روشن کننده. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (ناظم الاطباء) (مؤید) (شرفنامه). در کلمات مرکبه بمعنی افروزنده است و مخفف آن باشد، چنانکه درآتش افروز، آذرافروز، اخترافروز، انجمن افروز، آینه افروز، بستان افروز، بوستان افروز، جان افروز، چمن افروز، حق افروز، زینت افروز، دل افروز، سامعه افروز، شب افروز، شبستان افروز، عالم افروز، جهان افروز، گیتی افروز، لشکرافروز، مجلس افروز، مسندافروز، محفل افروز، دانش افروز، جنگ افروز، چراغ افروز، خاطرافروز، شعله افروز، کیهان افروز. (یادداشت دهخدا). و رجوع به این مرکبات شود.
- بستان افروز، روشن کننده ٔ بستان و نوردهنده ٔ آن.
- || نام گل تاج خروس، گیاه و گلی که در بستان مانند چراغ افروخته باشد. (ناظم الاطباء):
خیری و خطمی و نیلوفر و بستان افروز
همچنانست که بر تخته ٔ دیبا دینار.
سعدی.
- جان افروز، نوردهنده و روشن کننده ٔ جان:
زآنکه اقبال خویش را دیدم
با رخ دلگشای جان افروز.
انوری.
- جهان افروز، روشن کننده ٔ جهان. نوردهنده ٔ عالم. عالم افروز:
این هنوز اول آثار جهان افروز است
باش تا خیمه زند دولت نیسان و ایار.
سعدی.
شب مردان خدا روز جهان افروز است
روشنان را به حقیقت شب ظلمانی نیست.
سعدی.
- دل افروز، چیزی که باعث روشنائی دل باشد. (ناظم الاطباء). روشن کننده و نوردهنده ٔ دل:
کند بر تو آسان همه کار سخت
از اوئی دل افروز و پیروزبخت.
فردوسی.
بر آن فرضه جائی دل افروز دید.
نظامی.
عراق دل افروز باد ارجمند.
نظامی.
برو شادی کن ای یار دل افروز.
سعدی.
- روزافروز،روشن کننده ٔ روز:
شب گشت مرا نیست خبر از شب و روز
روز است شبم ز روی آن روزافروز.
مولوی (از فرهنگ ضیاء).
رجوع به افروز شود.
- شب افروز، فروزنده ٔ شب. روشن کننده ٔ آن:
چو لعل شب افروزم آمد بجنگ
زهر منجنیقی گشادند سنگ.
نظامی.
ای ماه شب افروز شبستان افروز
خرم تن آنکه با تو باشد شب و روز.
سعدی.
- عالم افروز، چیزی که عالم را بسوزاند یا روشنائی دهد. (ناظم الاطباء). روشن کننده ٔ عالم و نوردهنده ٔ آن:
گل باغ شه عالم افروز باد.
نظامی.
مهست آن یا ملک یا آدمیزاد
توئی یا آفتاب عالم افروز.
سعدی.
نظر در آینه ٔ روز عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه می برد زنگار.
سعدی.
- گیتی افروز، روشن کننده و نوردهنده ٔ آن:
چنین گفت آن کس که پیروز گشت
سر و بخت او گیتی افروز گشت.
فردوسی.
- لشکرافروز، روشن کننده و نوردهنده و یا شادکننده ٔ لشکر:
از آن بهره ای را به نستور داد
یل لشکرافروز فرخ نژاد.
دقیقی.
- مجلس افروز، روشنی دهنده ٔ مجلس:
ای روی تو ماه مجلس افروز
بنشین تو چو ماه، مجلس افروز.
ابوعاصم.
|| سوز. || سوزاننده. (ناظم الاطباء). || (مص) روشن کردن. (برهان) (آنندراج) (مؤید) (شرفنامه). || (اِ) روشنی. (هفت قلزم). نور. روشنائی. (ناظم الاطباء). || (فعل امر) امر بدین معنی هم هست یعنی روشن کن و بیفروز. (برهان) (آنندراج) (هفت قلزم) (مؤید) (شرفنامه).


روشنایی بخش

روشنایی بخش. [رَ / رُو ش َ ب َ] (نف مرکب) روشنایی بخشنده. روشنایی دهنده. نوربخش. نوربخشنده. نوردهنده. آنکه یا آنچه روشنایی ببخشد. آنکه یا آنچه بتواند نور دهد:
بنام روشنایی بخش بینش
که روشن چشم از او گشت آفرینش.
نظامی.
ای چو خورشید روشنایی بخش
پادشا بلکه پادشاهی بخش.
نظامی.
گرچه خورشید فلک چشم و چراغ عالم است
روشنایی بخش چشم اوست خاک پای تو.
حافظ.


نیر

نیر. [ن َی ْ ی ِ] (ع ص) بسیار نورکننده. (غیاث اللغات) (از آنندراج). نوردهنده. روشن کننده. (ناظم الاطباء). روشن. (دستورالاخوان). منیر. (اقرب الموارد) (المنجد) (متن اللغه). خوشرنگ. تابناک. (از متن اللغه). روشن. تابدار. (ناظم الاطباء). تابان. درخشان. درفشان. رخشان. درخشنده. درفشنده. مضی ٔ. رخشنده. مشرق. (یادداشت مؤلف). || (اِ) کوکب. نجم. (یادداشت مؤلف). به مناسبت کثرت نور آفتاب را گویند. (غیاث اللغات).
- نیر اصغر، ماه. (غیاث اللغات) (آنندراج). قمر. مقابل نیر اعظم و نیر اکبر.
- نیر اعظم،آفتاب. (غیاث اللغات) (آنندراج). خورشید. شمس.
- نیر اکبر، خورشید. شمس.
- نیرالزورق، ستاره ای است. (از اقرب الموارد).
- نیرالفکه، ستاره ای است از قدر سوم در صورت فَکَّه. (یادداشت مؤلف) (از اقرب الموارد).


فروزنده

فروزنده. [ف ُ زَ دَ / دِ] (نف) روشن کننده. (آنندراج). افروزنده. (ناظم الاطباء).شعله ور سازنده: فروغ آتش اگرچه فروزنده خواهد که پست شود به ارتفاع گراید. (کلیله و دمنه).
- فروزنده ٔ خاور. رجوع به مدخل فروزنده ٔ خاور شود.
|| رونق دهنده:
که ای نامور پور شاه جهان
فروزنده ٔ تخت شاهنشهان.
دقیقی.
فروزنده ٔ مجلس و می گسار
نوازنده ٔ چنگ باگوشوار.
فردوسی.
که جاوید بادا سرافراز شاه
همیشه فروزنده ٔ تاج و گاه.
فردوسی.
|| درخشنده و تابنده و نوردهنده. (ناظم الاطباء). درخشان. روشن. تابان:
به زرینه جام اندرون لعل مل
فروزنده چون لاله بر زرد گل.
عنصری.
به بالای دودی چنین هولناک
فروزنده نوری است صافی و پاک.
نظامی.
به دستش در از رنگ انگشتری
نگینی فروزنده چون مشتری.
نظامی.
- فروزنده رو. رجوع به مدخل فروزنده رو شود.
|| (اِ) کنایت از خورشید باشد:
چو زرین شد این چادر مشکبوی
فروزنده بر چرخ بنمود روی.
فردوسی.
|| نیز ماه و ستارگان را گویند:
همی تا برآید فروزنده هر شب
بر این آبگون روی گردون اخضر.
فرخی.


هدایت

هدایت. [هَِ ی َ] (ع اِمص) هدایه. رهبری. راهنمایی. ارشاد. رهنمونی. (یادداشت به خط مؤلف). نمایش راه راست و راهنمایی ودلالت و نجات از گمراهی. (ناظم الاطباء):
بنده آنچه داند از هدایت و معونت به کار دارد تا کار بر نظام رود. (تاریخ بیهقی).
قومی که بر هدایت ایشان خرد مشیر
قومی که بر سخاوت ایشان جهان عیال.
ناصرخسرو.
انصار حق را سعادت هدایت راه راست نمود. (کلیله و دمنه). برای ارشاد و هدایت ایشان رسولان فرستاد. (کلیله و دمنه). دیگری به نور هدایت عقل بر سریر قناعت نشسته. (کلیله و دمنه).
زهی دولت که امکان هدایت یافت خاقانی
کنون صد فلسفی فلسی نیرزد پیش امکانش.
خاقانی.
ائمه ٔ معرفت و هدایت در انجمن وی ناظر و واقف. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
تابه من امید هدایت کراست
تا به خدا چشم عنایت کراست.
نظامی.
ز حرص من چه گشاید تو ره بخویشتنم ده
که چشم سعی ضعیف است بی چراغ هدایت.
سعدی.
- هدایت کردن، دلالت کردن. راهنمائی کردن. (یادداشت به خط مؤلف).
- هدایت کننده، آن که دیگری را راه نمایی کند.
- هدایت یابنده، آن که هدایت و راهنمایی پذیرد: برانگیخت او را در حالتی بود چراغ نوردهنده، و بشارت دهنده و ترساننده و هدایت کننده و هدایت یابنده. (تاریخ بیهقی). رجوع به هدایه شود.


نورانی

نورانی. [نی ی / نی] (از ع، ص نسبی) منسوب به نور. روشن. (از غیاث اللغات) (ناظم الاطباء). دارای نور. منور. (ناظم الاطباء). بانور. (یادداشت مؤلف):
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود خشمش روز روشن را شب یلدا کند.
منوچهری.
دلم را چون به فضل خویش ایزد
بکرد از عقل نورانی منور.
ناصرخسرو.
چرا خورشید نورانی که عالم زو شود روشن
گهی مسکن کند خاور گهی در باختر دارد.
ناصرخسرو.
و آن دست نورانی من است و عصای من که اژدها شود. (تفسیرقرآن کمبریج ج 1 ص 58).
چو دید طلعت نورانی بهشتی تو
کند به ساعت بر هستی خدای اقرار.
مسعودسعد.
چنان نورانی از فر عبادت
که گوئی آفتابانند و ماهان.
سعدی.
بی چراغ جام در خلوت نمی یارم نشست
زآنکه کنج اهل دل باید که نورانی بود.
حافظ.
ای نسیم سحری خاک در یار بیار
که کند حافظ از او دیده ٔ دل نورانی.
حافظ.
یقین عشق چو آمد گمان عقل خطاست
بکُش چراغ چو خندید صبح نورانی.
قاآنی.
|| شفاف. تابناک. صاف:
روی اگرچند پریچهره و زیبا باشد
نتوان دید در آئینه که نورانی نیست.
سعدی.
|| نوردهنده. تابان. تابدار. روشنائی (؟). (ناظم الاطباء). رجوع به معانی قبلی شود.


بشارت

بشارت. [ب ِ رَ] (ع اِمص) بشاره. بشاره مأخوذ از تازی. مژدگانی. (منتهی الارب) (زوزنی) (مهذب الاسماء). مژدگانی و خبر خوش. (ناظم الاطباء). مژده و با لفظ نمودن و دادن و زدن مستعمل است. (از آنندراج). مژده دادن. (مؤید الفضلاء). خبر خوش. (غیاث). بُشری ̍؛ مژدگانی. (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی). نوید. در تداول عامه، مُشتُلُق:
ای دل من تو را بشارت باد
که ترا من به دوست خواهم داد.
فرخی.
سه غلام سرای رسیدند به بشارت فتح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 465).
ز بارنامه ٔ دولت بزرگی آمد سود.
بدین بشارت فرخنده شاد باید بود.
مسعودسعد.
اگر مرا ندی ارجعی رسد امروز
دگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا.
خاقانی.
- بشارت باد، برای دعابه کار رود و مانند، زنده باد و جز آن یعنی ترا مژده باشد:
ترا که رحمت و داد است و دین بشارت باد
که بیخ دشمن و کفار جمله برداری.
سعدی.
- بشارت دادن، مژده دادن، خبر خوش دادن. (ناظم الاطباء). مژده آوردن: حجت خدا بود پیش او تا بترساند ستمکاران را و بشارت دهد نیکوکاران را. (تاریخ بیهقی). فرموده است تبارک و تعالی: پس بشارت داد پروردگار ایشان را برحمت خود. (تاریخ بیهقی).
وگر نشنوند هیچ اندرز و پند
دهیدش بشارت بزندان و بند.
(یوسف و زلیخا).
لاتعجبوا اشارت کرده بمرسلین
لاتقنطوا بشارت داده باتقیا.
خاقانی.
اگر شد چار مولای عزیزت
بشارت میدهم بر چار چیزت.
نظامی.
ناگاه سواری از در درآمد و بشارت داد... نفسی سرد برآورد و گفت این مژده مرا نیست. (گلستان).
یکی را چون ببینی کشته ٔ دوست
بدیگر دوستانش ده بشارت.
سعدی (طیبات).
شروع بشارت از شروع کلیسای مسیحیان بود زیرا مسیح بشارت میداد و در هیکل تعلیم میفرمود و مردم را از دریا یا از فراز کوهها اندرز میکرد و به شاگردان میگفت بروید و جمیع قبایل را تا آخر دنیا بشارت دهید. (قاموس کتاب مقدس).
- بشارت دهنده، خبرخوش آورنده، مژده ٔ خوب آورنده: برانگیخت او را در حالیکه بود چراغ نوردهنده و بشارت دهنده. (تاریخ بیهقی).
- بشارت رس، خبرخوش آورنده. مانند قاصد و مکتوب. (ناظم الاطباء).
- بشارت رسان، خبرخوش آورنده، مانند قاصد و مکتوب. (ناظم الاطباء).
- بشارت رسیدن، مژده رسیدن: این بشارت بقابوس رسید و بدان خوشدل و شادمان شد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 218). بشارت آن فتح از حدود مشرق به اقصای مغرب رسید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 218).
- بشارت زدن، بشارت دادن. اعلام بشارت کردن. مژده دادن:
رو بشارت بزن که گشت یکی
با غلام خود آن امیر امروز.
انوری (از آنندراج).
مردم بشارت زدند و خرمی کردند. (راحهالصدور راوندی). ابوالحسن و اولیای دولت در اندرون حصار رفتند و بشارت زدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 419).... خبر رسید و در شهر بشارت زدند. (المضاف الی بدایعالازمان ص 44).
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت زنان برگرفتند راه.
نظامی.
دهل زن گو دو نوبت زن بشارت
که دوشم قدر بود امروز نوروز.
سعدی (طیبات).
- بشارت شیخ، مثل بشارت عیسی. (از انجمن آرا).
- بشارت عیسی، کنایه از حضرت رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم. (از انجمن آرا).
- بشارت کردن، مژده دادن و خبر خوش دادن. (ناظم الاطباء). مژده رساندن.
- بشارت کشان، مژده رسانندگان. (از ناظم الاطباء). مژده گویان. (از مهذب الاسماء). مبشران و مژده رسانان. (آنندراج):
خبر گرم شد در خراسان و روم
که شاهنشه آمد ز بیگانه بوم
بهر شهری از شادی فتح شاه
بشارت کشان برگشادند راه.
نظامی (از آنندراج).
- بشارت نامه، مژده نامه:
کبوتر سوی جانان بال بگشاد
بشارت نامه زیر پرّش اندر
بنامه درنوشته کای دلارام
رسیدم دل بکام و کان بگوهر.
لبیبی.
و بشارت نامه ها بهمه اطراف کرد و برادرش نرسی را و لشکرها را خواندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81).
- بشارت نمودن، بشارت دادن:
یعقوب را نشاط ز یوسف فزوده اند
داود را بشارتی از جم نموده اند.
خواجه عمید لوبکی (از آنندراج).
- پربشارت، فراوان مژدگانی. بسیارمژده:
شهریست پربشارت از این کار و هرکسی
سازد همی ز جان و ز دل هدیه ٔ هژیر.
فرخی.
- عید بشارت مریم، پنجم یا ششم فروردین ماه جلالی برابر 25 مارس فرانسوی. روزیکه جبرئل مریم را بشارت راز تجسم ذات اقدس الهی بصورت انسان داد.

معادل ابجد

نوردهنده

324

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری