معنی نوژن

لغت نامه دهخدا

نوژن

نوژن. [ژَ] (اِ) درخت صنوبر و کاج. (برهان قاطع) (آنندراج). نوژ. (جهانگیری). نوز.نوج. ناژ. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین):
نوژن نسب است هر دم از قامت او
فریاد ز سرو بوستان می ریزد.
شمس طبسی (از فرهنگ نظام).


نوج

نوج. (اِ) درخت کاج. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج). درخت صنوبر. (رشیدی) (از برهان قاطع). نوژ. ناژ. (انجمن آرا) (آنندراج). نوچ. (برهان قاطع). ناژو. نوژن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). نیز رجوع به ناز و ناژ شود:
زیب زمانه باد ز تاج و سریر تو
تا هست زیب بستان از سرو و بید و نوج.
مجد همگر (از رشیدی).
|| بعضی گوینددرختی است شبیه به صنوبر. (برهان قاطع). || (پسوند) مزید مؤخر امکنه است: زرنوج. قنوج. (یادداشت مؤلف). کهنوج.


ارزه

ارزه. [اَ زَ / زِ] (اِ) کاهگل. (جهانگیری) (برهان). اندود. گلابه. اندایه. خازه. آژند. سیاع. (منتهی الأرب). || کِلس. (دهار). گچ. دوغاب.سیم گل. || نام درختی است. (مؤید الفضلاء از شرفنامه) (برهان). درختی است که از او چوب عصا گیرند. بعضی گویند درخت سرواست. (مجمعالفرس) (برهان). و بعضی دیگر گویند درخت صنوبر است و زفت از آن گیرند و بعضی دیگر گویند به این معنی عربی است و بعضی دیگر گفته اند درختی است چلغوزه میوه و بار آن درخت است. (برهان). درخت نار و قیل قسمی از سرو. (مؤید الفضلاء از الغنیه). و نیز در غنیه است در لغت چلغوزه که ارزه بر وزن لرزه صنوبر را گویند و در ادات مذکور است. درختی است که چلغوزه میوه ٔ اوست. (مؤید الفضلاء). درخت ارجن. درخت ارزن. درخت ارژن. ناژو. ناجو. ناجور. (مهذب الاسماء). نوژ. نوژن. صنوبرالصغار. کاج. رجوع به ارز شود. || زفت و آن چیزی باشد شبیه بقطران که از درخت صنوبر نر که آنرا ارز گویند بگیرند و صنوبر نر آن است که بر ندهد. (جهانگیری). زفت که از درخت صنوبر گیرند و آن درخت را ارز گویند. (آنندراج). زفت رومی. (تحفه ٔ حکیم مؤمن):
پنبه به گوش اندر آکند ز تو ممدوح
پنبه چه گویم که ارزه ریزد و ارزیز.
سوزنی.


ناژ

ناژ. (اِ) درخت کاج. درخت صنوبر. (برهان قاطع) (آنندراج) (از هفت قلزم). ناژ و نوژ و نشک درخت کاج باشد. (از انجمن آرا). ناژ. ناژو. ناز. نوژ. نشک. نوژن. نوج که درختی است از نوع صنوبر و سرو. بعضی ناژ را همان عرعر دانسته اند. ازین بیت منوچهری شاید استنباط شود که ناژ و عرعر دو درخت از یک نوع باشند:
تو گوئی به باغ اندر، آن روز برف
صف ناژ بود و صف عرعران.
(از برهان قاطع چ معین حاشیه ٔ ص 2097).
درخت کاج و صنوبر و شمشاد و جاینده. (ناظم الاطباء). بعضی گویند درختی است شبیه به صنوبر و آن هم پیوسته می باشد. (برهان قاطع) (آنندراج). درختی است مانند سرو، بار او ترنجی بود کوچک و عیبه عیبه، چون عیبه ٔ جوشن و گفته اند درخت ناج است. (فرهنگ اوبهی). درخت کاج را در کتب مختلفه به نامهای سرو سیاه، ناژ، نوژ، ناج، ناجو نام برده اند و به عربی آن را صنوبر می نامند. (درختان جنگلی ایران تألیف حبیب اﷲ ثابتی ص 123): آن مرد بیرون شد زاغی دید بر درخت ناژ نشسته، بانگ کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری). زاغی دیدم بر درخت ناژ بانگ همی کرد. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بدخواه تو چون ناژ ببیند بهراسد
پندارد کآن از پی او ساخته داریست.
فرخی.
همیشه تا به زمستان و فصل تابستان
برنگ سبز بود ناژ و سرو غاتفری.
عنصری.
چو بوستان که فروزان شود به سرو و به ناژ.
لبیبی.
ترا شناسد دانا مرا شناسد نیز
تواز قیاس چو خاری من از قیاس چو ناژ.
لبیبی.
ای بی هنر و خوب به چهره هنرت کو؟
خود شرم نیایدت ازین قامت چون ناژ؟
ناصرخسرو.
اگر چیز از مراد خویش بودی
نگشتی خاربن جز ناژ و عرعر.
ناصرخسرو.
وآنت گوید بر سر هفتم فلک
جوی آب و باغ ناژ و عرعر است.
ناصرخسرو.


مایه

مایه. [ی َ / ی ِ] (اِ) آنچه در شیر کنند تا بکلچد. آنچه شیر را بکلچاند. آنچه شیر را منعقد کند: مایه ٔ شیر. مایه ٔ پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چیزی است که برای ساختن پنیر یا ماست به شیر زنند تا آن را تخمیر کند و به صورت ماست یا پنیر درآورد. پنیر مایه ٔ خاصی دارد اما مایه ٔ ماست همان ماست است که قدری از آن را در شیر ولرم ریزند و می گذارند تا منعقد شود. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده).
- مایه بره، پنیر مایه. مایه پنیر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مایه ٔ پنیر، دیاستازی است که از مخاط معده ٔ نوزاد پستانداران ترشح می گردد و باعث می شود که کازیی نوژن شیر را به کازیین محلول ولاکتوسرم پروتئوز تبدیل نماید. کازیین در برابر املاح کلسیم شیر بصورت لخته درمی آید و آن به نام پنیر موسوم است و ته نشین می شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
مایه ٔ نه من شیر است، یعنی نهایت فتنه انگیز و مفسد است. (امثال و حکم ج 3 ص 1396).
ماست به دهانش مایه زده اند (یا) مایه کرده اند، یعنی در موقعی که گفتن ضرورت دارد ساکت ماند. نظیر: آرد به دهانش گرفته. (امثال و حکم ج 3 ص 1388 و ج 1 ص 29).
|| مخمر و هر چیزی که سبب تخمیر و انقلاب گردد. (ناظم الاطباء). || گاه به قرینه ٔ مقام از آن خمیر مایه اراده کنند. ترشه. ترشه ٔخمیر. خمیر ترش. ترش خمیر. خمیر مایه. فُتاق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). هر نوع مخمر ماند خمیر ترش را مایه گویند. (فرهنگ لغات عامیانه ٔ جمال زاده):
خوی نیک است و عقل مایه ٔ دین
کس نکرده ست جز به مایه خمیر.
ناصرخسرو.
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود
عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر
زآبرویت پخته شد نان وجودش لاجرم
صانع از خاکش برون آورد چون مو از خمیر.
انوری.
در آفرینش خود چون نگه کنم گویم
سرشته شد زبدی مایه ٔ خمیر مرا.
سوزنی.
چرخ بدخواه ترا چون مایه زان دارد ترش
کوچو مایه برتر است آخر خود از چرخ اثیر.
رضی نیشابوری.
فتق، مایه ٔ قوی و بسیار انداختن در خمیر. (منتهی الارب).
- امثال:
بیمایه فطیر است، نظیر: ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص 491). و رجوع به امثال و حکم ص 95 شود.
|| فرهنگستان این کلمه را به جای واکسن اختیار کرده و آن چیزی است که برای جلوگیری از بیماریها در بدن انسان یا حیوان داخل می کنند. و رجوع به واژه های نو فرهنگستان ص 87 شود. در اصطلاح پزشکی عبارت از سموم و یا میکربهای ضعیف شده بوسیله ٔ دارویی است که خاصیت بیماری زایی خود را از دست داده است و جهت ایجاد آنتی کور و بالا بردن دفاع بدن در برابر میکربهای بیماری زا به بدن تزریق می شود. گاهی هم برخی مایه ها را به منظور معالجه ٔ بیماری تزریق می کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به واکسن در همین لغت نامه شود.

حل جدول

نوژن

نوعی کاج


نوعی کاج

نوژن

فرهنگ فارسی هوشیار

نوژن

(اسم) کاج.

واژه پیشنهادی

نوعی کاج

نوژن-تویا-


درخت کاج

نوژن

معادل ابجد

نوژن

1106

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری