معنی نوکر
لغت نامه دهخدا
نوکر. [ن َ / نُو ک َ] (ص، اِ) چاکر. (غیاث اللغات) (برهان قاطع) (انجمن آرا) (رشیدی) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خدمتکار خوب. (انجمن آرا). خدمتکار. فرمانبردار. (ناظم الاطباء). ملازم. (برهان قاطع) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء). گماشته. خدمتکار مرد. مقابل کلفت. (از فرهنگ فارسی معین). خادم. خدمتگزار. فرمانبر. زیردست. که آماده ٔ خدمت و مطیع فرمان است: چندنوبت شاه معظم رکن الدین محمود با نوکران خود در نواحی سجستان می آمد و در اطراف سیستان خرابی می کرد تا یک نوبت با صد سوار از نوکران خود به پشت شهر آمد. (تاریخ سیستان). چون به یکدیگر رسیدند او با صد سوار از نوکران خود بر این یکهزار سوار حمله کرد. (تاریخ سیستان). پادشاه با ایشان عتاب فرمود نوکران ایشان نیز نرفتند. (جهانگشای جوینی). هولاکوخان به وقت انصراف از شام ایلچی مغول را باچهل نوکر به رسالت مصر فرستاد. (جهانگشای جوینی).
نوکرانی نیز نیکو دارم اما هیچیک
بر سرش دستار و در تن جبه در پا هیچ نیست
لاجرم از گفتگوی نوکران در خانه ام
جز حدیث سرد و تشنیع و تقاضا هیچ نیست.
سلمان ساوجی.
آنگاه نوکران خود را مکمل و مسلح گردانیده همه تراکمه را بگرفت. (حبیب السیر). بوسیله ٔ اسبی که از آن جانب نوکرانش در آب افکندند به ساحل نجات خرامید. (حبیب السیر).
- نوکر چریک، نوکرانی که در فوج هنگام ضرورت بسخره ملازم گیرند و بعد اختتام جنگ آنها را معزول سازند. (آنندراج) (از سفرنامه ٔ شاه ایران).
|| رفیق. دوست. رجوع به معنی قبلی شود. || مشاور. || عضو اداره ٔ دولتی. (فرهنگ فارسی معین). بدین معنی معمولاً «نوکر دولت » متداول است. رجوع به نوکر باب و نوکری کردن شود. || نام پادشاهی بوده است. (برهان قاطع) (از ناظم الاطباء).
- امثال:
نوکر بی جیره و مواجب تاج سر آقا است.
نوکر حاکم است هرچه خواهد میتواند بکند.
نوکر خودمم [: خودم هستم] و آقای خودم.
نوکر ما نوکری داشت نوکر او چاکری داشت.
نوکر نو، تیزرو.
فرهنگ معین
(نُ کَ) (ص.) خدمتکار مرد، چاکر.
فرهنگ عمید
خدمتکار مرد، مستخدم، چاکر،
[قدیمی] سپاهی،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
پادو، پیشخدمت، چاکر، خادم، خدمتکار، خدمتگزار، عبد، غلام، گماشته، مستخدم، هندو،
(متضاد) ارباب، کنیز
فارسی به انگلیسی
Bondman, Domestic, Factotum, Flunky, Handyman, Help, Houseboy, Houseman, Man, Manservant, Menial, Puppet, Retainer, Servant, Vassal
فارسی به عربی
خادم، رجل، عامل ماهر، مساعده، نصیر سیاسی
گویش مازندرانی
خادم – خدمت گزار
فرهنگ فارسی هوشیار
خدمتکار، فرمانبردار، گماشته، چاکر
فارسی به ایتالیایی
servitore
فارسی به آلمانی
Bemannen, Helfen, Hilfe (f), Mann (m), Mann, Niedrig, Stütze (f), Whitey [noun]
معادل ابجد
276