معنی نویسنده اثر امید به خداوند

لغت نامه دهخدا

خداوند

خداوند. [خ ُ وَ] (اِخ) رب. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). نامی از نام های الهی. خدا. خدای. پروردگار. اﷲتعالی:
چون تیغ بدست آری مردم نتوان کشت
نزدیک خداوند بدی نیست فرامشت.
رودکی.
جز از ایزد توام خداوندی
کنم از دل بتو بر افدستا.
دقیقی.
سر نامه گفت از خداوند پاک
بباید که باشیم با ترس و باک.
فردوسی.
فرخش باد و خداوندش فرخنده کناد
عید فرخنده و بهمنجنه وبهمن ماه.
فرخی.
این یافتن ملک بشمشیر نباشد
باید که خداوند جهاندار بود یار.
منوچهری.
تا دستگیر خلق بود خواجه لامحال
او را بود خدا و خداوند دستگیر.
منوچهری.
گواه میگیرم خداوند تعالی را بر نفس خود به آنچه نبشتم و گفتم. (تاریخ بیهقی). ششم آنکه از خداوند سبحانه و تعالی نومید نیستم. (تاریخ بیهقی).
ای منافق یا مسلمان باش یاکافر بدل
چند باید با خداوند این دوالک باختن.
ناصرخسرو.
دست خداوند باغ خلق درازست
بر خسک و خار همچو بر گل و سوسن.
ناصرخسرو.
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو او را همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
- امثال:
خداوندا زن زشت را تو بردار
خودم دانم خر لنگ و طلبکار.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوندا غریبان خوار و زارند
بنزد هیچکس قربی ندارند.
؟ (ازامثال و حکم دهخدا).
خداوند سزا را بسزاوار دهد.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خداوند بالا، پروردگار:
توانا خداوند بر هرچه هست
خداوند بالا و دارای پست.
فردوسی.
- خداوند جان، آفریننده ٔ جان. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند جهان، آفریننده ٔ جهان. آفریننده ٔ عالم. پروردگار:
با خداوند زبانت بخلاف دل تست
با خداوند جهان نیز ترا روی ریاست.
ناصرخسرو.
- خداوند خرد، آفریننده ٔ خرد. کنایه از پروردگار:
بنام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد.
فردوسی.
- خداوند خلق، آفریننده ٔ خلق. پروردگار.
- خداوند عالم، خداوند جهان. پروردگار.
- خداوند گیتی، خداوند عالم. پروردگار:
خداوند گیتی ستمکاره نیست
که راز خدایست و زین چاره نیست.
دقیقی.
- خداوند مهر، آفریننده ٔ مهر. پروردگار:
کند آفرین بر خداوند مهر
کزین گونه بر پای دارد سپهر.
فردوسی.
|| (اِ مرکب) کدخدا (اصطلاح نجومی). (یادداشت بخط مؤلف):
چو کرد اختر فرخ ایرج نگاه
کشف گشت طالع خداوند ماه.
فردوسی.
طالع آن ساعت اسد بود و خداوند ساعت مریخ با قمر و زهره اندر قوس بود. (مجمل التواریخ و القصص). || استاد. (یادداشت بخط مؤلف): چون تو (بونصر مشکان) خداوند آمد مرا (= عبدالغفار) و مانند مرا چه زهره و یارای آن بود. (تاریخ بیهقی).
او بنده و شاگرد ملک بود
تا گشت خداوند و استاد.
مسعودسعد.
|| صاحب خانه. بزرگ خانه. (برهان قاطع). اختصاص معنی خداوند بر صاحب خانه بر اساسی نیست. || مولی. مقابل بنده. آقای برده. صاحب برده و کنیز. مقابل رهی: مردی از زمین شام از فرزندان حواریان عیسی بود. نام او قیمون بزمین عرب افتاد... روزی تنها همی رفت، دزدی چند پیشش آمد. او را گفتند: تو بنده ای و از خداوند بگریخته. او را بند کردند و بزمین نجران بردند و بفروختند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). چو بدین خاکستر رسیدیم اسبی دیگر زیر من ریش شد و خداوندم بسیار مرا بزد و زین بر گردن من بنهاد. (تاریخ بیهقی).
او خداوند است و خلق عالمند او را رهی
بر خداوند از رهی چون و چرا باشد محال.
امیرمعزی.
مکن تغافل ازین بیشتر که ترسم خلق
گمان برند که این بنده بی خداوند است.
سعدی.
عهد ما با لب شیرین دهنان بست خدا
ما همه بنده و این قوم خداوندانند.
حافظ.
|| لقبی بوده که پادشاهان مشرق بتقلید سلوکیها برای خود انتخاب می کرده اند. مشیرالدوله میگوید: پادشاهان مشرق پس از اسکندر و سلوکیها القابی اختیار می کردند و بعضی خودشان را بتقلید از سلوکیها خداوند می خواندند. || لقبی بوده که پادشاهان سلسله ٔ اسماعیلیه ٔ مقیم در الموت داشتند. چون «خداوند حسن بن بزرگ امید علی ذکره السلام » متوفی 560 هَ. ق. و «خداوند محمدبن حسن بن بزرگ امید» متوفی 607 هَ. ق. و «خداوند جلال الدین حسن نومسلمان ابن محمدبن حسن » متوفی 618 هَ. ق. و «خداوند علاءالدین محمدبن جلال الدین حسن » متوفی 653 هَ. ق. و «خداوند رکن الدین خورشاه بن علاءالدین محمد». رجوع به غزالی نامه حاشیه ٔ ص 37 و جهانگشای جوینی ج 2 شود. || بزرگ. پادشاه. شاه.مولا. آقا. سرور. بیگ. خدیو. امیر. خواجه. رئیس. ولی. (کلمه ٔ خداوند بعنوان خطاب توقیری بر هر بزرگی اعم از پادشاهان یا وزیران یا اعیان و اشرف و فرماندهان سپاه و صاحبان مقام و منصب اطلاق میشود):
ای خداوند بکار من ازین به بنگر
مر مرا مشمر ازین شاعرک لاس و دلوس.
ابوشکور بلخی.
خداوند ما نوح فرخ نژاد
که بر شهریاری بگسترد داد.
ابوشکور بلخی.
چو سالار راه خداوند خویش
بگیرد ز دانش بد آیدش پیش.
فردوسی.
چو خون خداوند ریزد کسی
بگیتی درنگش نباشد بسی.
فردوسی.
بر او نیست آهو بزرگست شاه
دلیر و خداوند توران سپاه.
فردوسی.
تا همی خلق جهان را بجهان عید بود
هیچ عیدی که بود بی تو خداوند مباد.
فرخی.
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
تو غلام منی و خواجه خداوندمنست
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
دریا گر آن بودکه بدو در گهر بود
دریاست مدح گوی خداوند را دهان.
عنصری.
بزرگوارا، نام آورا، خداوندا
حدیث خواهم کردن بتو یکی نبوی.
منوچهری.
ای خداوند خراسان و شهنشاه عراق
ای بمردی وبشاهی برده از شاهان سباق.
منوچهری.
اوست خداوند ملک اوست خداوند خلق
اوست مهیا بحمد اوست مصفا بدم.
منوچهری.
خداوند ما باد پیروزگر.
منوچهری.
از این مرد بسیارعذر خواست و التماس کرد تا این حدیث با خداوندش نگوید. (تاریخ بیهقی). خداوند داند که مرا در چنین کارها غرضی نیست جز صلاح هر دو جانب نگاه داشتن. (تاریخ بیهقی). گفته است (خواجه احمدحسن) بنده را اگر خداوند پرسد... رقعت بباید رسانید. امیر رقعت را بستد. (تاریخ بیهقی). گفتند هر یک از دیگری شایسته ترند و خداوند داند که اعتماد هر کدام بنده باید کرد. (تاریخ بیهقی). بونصر گفت: زندگانی خداوند دراز باد. عبداﷲ را امیر فرمود تا به دیوان آوردم. (تاریخ بیهقی). این مقدار با بنده عبدوس گفت آلتونتاش و در این هیچ بدگمانی نمی نماید، خداوند دیگر چیزی شنوده است فرماید؟ (تاریخ بیهقی). لاجرم چون خداوند بتخت ملک رسید، او را چنان داشت که داشت از عزت. (تاریخ بیهقی).
هر آن ده جوان را نوازش نمود (= راهبان پسران یعقوب را)
چنان کش خداوند (= یوسف را) فرمود.
شمسی (یوسف و زلیخا).
بیایید تا هرچه کار شماست
بجا آورد کو خداوند ماست.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رفتم من و فرزند من آمد خلف الصدق
او را بخدا و بخداوند سپردم.
برهانی.
ای خداوندان سیادت و سیاست. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
نه بر اشتری سوارم نه چو خر بزیر بارم
نه خداوند رعیت نه غلام شهریارم
غم موجود و پریشانی معدوم ندارم
نفسی می زنم آسوده و عمری بسر آرم.
سعدی.
و فرمود تا سیاه را با کنیزک استوار بندند و از بام جوشق بقعر خندق دراندازند. یکی از وزراء روی شفاعت بر زمین نهاد و گفت: جهان بکام خداوند باد. (گلستان سعدی).
- خداوندتاج، صاحب تاج. پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندد دل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
شناسنده باید خداوند تاج
که تاراج را نام بنهد خراج.
امیرخسرو.
- خداوند شمشیر، دارای شمشیر.
- || پادشاه:
خداوند شمشیر و گاه و نگین
چو ما دید و بسیار بیند زمین.
فردوسی.
- خداوند گنج، صاحب گنج. دارای گنج.
- خداوند گیتی، کنایه از پادشاه:
گزین و مهین پور سهراب شاه
خداوند گیتی نگهدار گاه.
دقیقی.
- || پادشاه:
خداوند تاج و خداوند گنج
نبندددل اندر سرای سپنج.
فردوسی.
|| مالک. (منتهی الارب). صاحب. (دهار) (برهان قاطع) (غیاث اللغات) (ناظم الاطباء): چون انوشیروان به مملکت اندر بنشست... نخست بفرمود تا مزدکیان را بکشتند و هرمال که در دست ایشان بود و آنرا خداوند نبود، بدرویشان داد و هر زنی که داشتند بخداوندان داد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و هر زنی که شوهر نداشت و او را بشوهر حاجت بود، او را از خزانه جهاز کرد و بفرمود که خداوندان ساز و برگ آن زن دادند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ومیوه های وی همه مباح است و بی خداوند است. (حدود العالم). هر خرمایی که از درخت بیفتد خداوندان درخت برندارد. البته و آن درویشان را بود. (حدود العالم). فرگرد شهرکیست خرد و مردمان او خداوندان چهارپای اند. (حدود العالم). خمود جائیست که اندر وی مرغزارها و گیاهخوارها و خیمه ها و خرگاهها نغزغزان است و خداوندان گوسپندند. (حدود العالم).
چنین گفت شیرویه با باغبان
که گرزین خداوند گوهرنشان.
فردوسی.
بدویست امید و زویست باک
خداوند آب آتش و باد و خاک.
فردوسی.
نبینیم تا اسب اسفندیار
سوی آخر آید همی بی سوار
و یا باره ٔ رستم جنگجوی
به ایران نهد بی خداوند روی.
فردوسی.
چو زرین درخشی درآمد ز زاغ
بر میهمان شد خداوند باغ.
فردوسی.
تو غلام منی و خواجه خداوند من است
نتوان با تو سخن گفتن و با خواجه توان.
فرخی.
این باغ و این سرای دل افروز را مباد
جز میر یوسف ایج خداوند و کدخدای.
فرخی.
بهزار اسب فزون از دوهزار اسب گرفت
همه را تر شده از خون خداوند تنگ.
فرخی.
چو خر در گل افتد کسی نیکتر
نکو شد بزور از خداوند خر.
اسدی (گرشاسب نامه).
ز خویشانش مانده ست گردی گزین
خداوند کوس و درفش و نگین.
اسدی (گرشاسب نامه).
سه جام از خداوند این زر بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه.
اسدی (گرشاسب نامه).
عبدالمطلب گفت: من خداوند شترم، سخن شتر توانم گفت و خانه را خداوندیست که دشمن را از آن باز تواند داشت. (مجمل التواریخ و القصص). در خانه ٔ بالایین در بیست وچهار تاج نهاده بود که قیمت آن خدای دانست و نام خداوندش بر هر یکی نبشته. (مجل التواریخ و القصص). و ایشان خداوندان گوسفندان بودند. (مجمل التواریخ و القصص).
به سرای اندر دانی که خداوندش
نه چنان آید چون علت دار آید.
ناصرخسرو.
فرمان داد که هر کالای که محمدبن علی از آن مردمان برگرفتست، بخداوندان بازدهند. هرچه خداوندان بدانستند برگرفتند دیگر بگذاشتند. (تاریخ سیستان).
و هر مال و کراع و ملک کی آنرا خداوندی نبودی هدیه بر درویشان و مستحقان و مصالح ثغور قسمت بخش کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی چ اروپا ص 91). ما این تاوان مرادب را بستدیم تا خداوندان اسپ، اسپ را نگه دارند تا بکشت کسان اندرنیاید. (نوروزنامه). بفرمود تا خداوند اسپ را بیاوردند و چندانکه قیمت جو بود بوقت رسیدگی تاوان بستد و بخداوند زمین داد. (نوروزنامه). خداوند خانه برجست. (کلیله و دمنه). خداوند خانه بحرکت ایشان بیدار گشت. (کلیله و دمنه).
من کمان را و خداوند کمان را بکشم.
سوزنی.
بر تو مهمان نثار کردن جان
بر خداوند خانه آسانست.
سوزنی.
ستور بد را مانم که بر نه اندیشم
نه از زیان خداوند و نه ز بیم هلاک.
سوزنی.
من ترا می گویم آنچه داری بخداوند آن بازده تو بدیگری که نمی باید داد میدهی. (تذکره الاولیاء عطار). نقل است که شیخ گفت اول بار که بخانه رفتم خانه دیدم. دوم بار که بخانه رفتم، خداوند خانه دیدم. سوم بار نه خانه دیدم نه خداوند خانه، یعنی در حق گم شدم. (تذکره الاولیاء عطار).
که سفله خداوند هستی مباد
جوانمرد را تنگدستی مباد.
سعدی (بوستان).
یکی بر سر شاخ، بن می برید
خداوند بستان نظر کرد و دید.
سعدی (بوستان).
زمستان درویش در تنگسال
چه سهلست پیش خداوند مال.
سعدی (بوستان).
و مر خداوند درازگوش را گفتند که در طرف قبله ٔ فتح آباد در فلان موضع درازگوش تو درآمده است. (انیس الطالبین ص 108 نسخه ٔ خطی مؤلف). خواجه آن جوال رخت را بدرویشی نزدیک خداوند خانه فرستاد. (انیس الطالبین ص 79 نسخه ٔ خطی).
- امثال:
سگ را شناسند بروی خداوند.
مُوَئِّل، خداوند ستور. مَلیک، خداوند. خَیّالَه، خداوند اسبها. نقیض رجاله. خال، خداوند چیزی. مدابر؛ خداوند تیر دابر که ضد فائز است.ادبار؛ خداوند پشت ریش ستور شدن. داری ّ؛ خداوند نعمت. اِهزال، خداوند شتران لاغر گردیدن. اِهراف، خداوند مال بالیده شدن. مهبع؛ خداوند هبع. القاب، خداوند مواشی مانده شدن قوم. اتساع، خداوند شترانی شدن که در نه روز یک نوبت آب خورند. تَرّاس، خداوند سپر. اتمار؛ خداوند بسیار خرما شدن قوم. تامِر؛ خداوند خرما. افراع، خداوند شتران فرع آور شدن. اهجان، خداوند شتران گزیده شدن. افتاق، خداوند ستوران فربه گردیدن. مداد؛ خداوند شتران بسیار. اجاده، خداوند اسب نکو گردیدن. اهافه؛ خداوند شتران تشنه شدن. هلقم، مهتر سطبراندام ضخم خداوند شتران. حسابه؛ خداوند نژاد نیک شدن. اِقفاص، خداوند پنجره با مرغ شدن. مُتَمَلِّح، خداوند نمک. راهِبَه؛ خداوند بخشش (منتهی الارب). اِمعاز؛ خداوند بز بسیار شدن. اِجداد؛ خداوند بخت گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی). اِکساد؛ خداوند بازار کاسد شدن. (منتهی الارب). اِضعاف، خداوند افزونی شدن. اِحاله؛ خداوند استران ستاغ شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِشحام، خداوند پیه بسیار شدن. اِعمام، خداوند بسیار عم بزرگوار گردانیدن کسی را. (تاج المصادر بیهقی). لابِن، خداوند بسیارشیر. (منتهی الارب). ترخل، خداوند بز ماده شدن. ایجاه، خداوند جاه کردن. اِحتِشام، خداوند خدم و حشم شدن ببزرگی. اخوال، خداوند خال بسیار کریم گشتن. (تاج المصادر بیهقی). اَصیل، خداوند حسب و نسب بزرگ. (از منتهی الارب). تَملیک، خداوند چیزی گردانیدن. اِسمان، خداوند چیز فربه شدن. اعطاش، خداوند چهارپای تشنه شدن. ابلاد؛ خداوند چهارپای پلید شدن. اِمشاء؛ خداوند چهارپای بسیار شدن. اِصحاح، خداوند چهارپایان تن درست شدن. امجاج، خداوند چارپای درست گشتن. انشاط؛ خداوند ستوران نشاطی گشتن. دیار؛ خداوند دیر. (دهار). اِکلال، خداوند ستور مانده شدن. اِقواء؛ خداوند ستور قوی شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِقطاف، خداوند ستور قطوف گردیدن. اِمشاء؛ خداوند مواشی بسیارزه شدن. (منتهی الارب). اِضعاف، خداوند ستور ضعیف شدن. اِحفاء؛ خداوند ستور سوده پای شدن. (تاج المصادر بیهقی). اکلاب، خداوند ستور دیوانه شدن. (منتهی الارب). اعراب، خداوند ستور تازی شدن. اِدبار؛ خداوند ستور پشت ریش شدن. اِغزار؛ خداوند اشتران بسیارشیر شدن. اعکار؛ خداوند اشتران بسیار شدن. تجبیب، خداوند اشتران اندک شیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). کَشَطَه؛ خداوند شتر پوست بازکرده. (منتهی الارب). تَمسیک، خداوند مسک کردن. اثلاء؛ خداوند مال کهن شدن. (تاج المصادر بیهقی). امراض، خداوند مال آفت رسیده شدن. (منتهی الارب). اشداد؛ خداوند ستوری سخت شدن. الحام، خداوند گوشت بسیار شدن. (تاج المصادر بیهقی). لَحیم، خداوند گوشت. تَلافُق، خداوند کارهای درست و آراسته شدن. (منتهی الارب).وجاهه؛ خداوند قدر و جاه شدن. الباء؛ خداوند فُلَه ٔبسیار شدن. اشباب، خداوند فرزند جوان شدن. اشابه، خداوند فرزند پیر شدن. اصحاب، خداوند فرزند بالغ شدن.اشباء؛ خداوند فرزند زیرک شدن. اعاله؛ خداوند عیال شدن. معیل، خداوند عیال. اِعمار؛ خداوند عمر بسیار گشتن. اعذار؛ خداوند عذر گشتن. اعتذار؛ خداوند عذر شدن. (تاج المصادر بیهقی). محض، خداوند شیر خالص شدن. امحاض، خداوند شیر خالص شدن. مشی، خداوند م-واشی بسیار گردیدن. (منتهی الارب). تَم-لﱡک، خداوند شدن. اِجلاب، خداوند شتران نر شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِماتَه؛ خداوند شتران مرگ رسیده شدن. (منتهی الارب). احلاب،خداوند شتران ماده شدن. اجراب، خداوند شتران گرگین شدن. (تاج المصادر بیهقی). اِمخاض، خداوند شتران ماده ٔ درد زه گرفته یا نزدیک بزادن رسیده شدن. اِقلاب، خداوند شتران قلاب زده شدن. امصاع، خداوند شتران شیربرگشته شدن. اِمراع، خداوند شتران بفراخ علف رسیده شدن. (منتهی الارب).
- خداوند تنزیل، صاحب تنزیل.
- || کنایه از پیغمبر اسلام است:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
- خداوند خانه، ابوالمثوی. رب ّالبیت صاحبخانه. مالک خانه: آن جوال را با درویشی نزدیک خداوند خانه فرستادند. (تاریخ بخارای نرشخی).
- خداوند دل، صاحبدل:
کاری کنم که باز خداوند دل شوم
دارم بنظم مدح خداوندگار دل.
سوزنی.
- خداوند ده، ده کیا. بزرگ ده.
- خداوند رخش، صاحب رخش.
- || کنایه از رستم زال:
همی خواندندش خداوند رخش
جهانگیر و شیراوژن و تاجبخش.
فردوسی.
فرستاده گفت ای خداوند رخش
بدشت آهوی ناگرفته مبخش.
فردوسی.
- خداوند کرسی، ذات الکرسی.
- || کنایه از ملک.
|| دارنده. دارا. صاحب:
بس از هر دوان بود عثمان گزین
خداوند شرم و خداوند دین.
فردوسی.
خداوند نام و خداوند شرم
سخن گفتن خوب و آوای نرم.
فردوسی.
نگوییم چندین سخن بر گزاف
که بیچاره باشد خداوند لاف.
فردوسی.
خداوند مردی و رای و هنر
بدو شادمان مهتران سر بسر.
فردوسی.
خداوندان تجربت و آزمایش از آن حکم کنند بر حال هوا. (التفهیم فی صناعه التنجیم بیرونی).
آخر چیره نبود جز که خداوند حق
آخر بیگانه را دست نبد بر عجم.
منوچهری.
باز از فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد و خداوندان این صنایع محروم. (تاریخ بیهقی).
نه بنده ایم خداوند دانش و هنریم
که بندگان خداوند شاه کیهانیم.
مسعودسعد.
خداوندان علم بخشهای دائره ٔ فلک را قِسی ّ خوانده اند یعنی کمانها. (نوروزنامه). و خداوندان فسون آژخ را به وی (به جو) افسون کنند بماه کاست و بپوشانندش تا آژخ فروریزد. (نوروزنامه).
زدن با خداوند فرهنگ رای
بفرهنگ باشد ترا رهنمای.
نظامی.
خیالی که در پرده شد روی پوش
نبیند درو جز خداوند هوش.
نظامی.
به استادکاری خداوند هوش
در آن بازی سخت شد سخت کوش.
نظامی.
خداوندان کام و نیکبختی
چرا سختی خورنداز بیم سختی.
سعدی (گلستان).
خداوند جاه و زر ومال بود.
سعدی (بوستان).
خداوند روزی بحق مشتغل
پراگنده روزی پراگنده دل.
سعدی (بوستان).
- خداوند شگفت، ابوالعجب. متعجب. بلعجب.
- خداوند صور،صاحب صور. کنایه از اسرافیل است.
- خداوند علت، بیمار. مریض. صاحب درد. علیل: محمد زکریا گوید: بسیار خداوند لقوه را دیدم که مفلوج شد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خداوند یرقان طحالی را یک طرمس در طبیخ اسارون دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). خداوند تب بلغمی را یکی طرمس در سه اوقیه شراب دهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). شراب ممزوج خداوندان با دو بلغم را نیک است. (نوروزنامه). چنان بود که خداوندان علت را اندردمیدن او [عیسی] شفا آمد. (مجمل التواریخ و القصص).
- خداوند عقل، اولوالنهی. عاقل. صاحب رای.
- خداوند قلم، اهل قلم. صاحب قلم.
- || کنایه از نویسنده است. منشی. ترسل نویس: و محتشمان درگاه خداوندان شمشیر و قلم بجمله بیامدند. (تاریخ بیهقی). و خداوندان قلم را که معتمد باشند، عزیز باید داشت. (نوروزنامه).
- خداوند معرفت، صاحب معرفت. عارف به امور. شناسای امور: فامّا خداوندان معرفت گفته اند... (نوروزنامه).
- خداوند وحی، صاحب وحی. آنکه بر او وحی نازل میشود.
- || کنایه از پیغمبر اسلام:
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی.
فردوسی.
اِخباث، خداوند پلید شدن. (تاج المصادر بیهقی). ارغاد؛ خداوند عیش خوش شدن. (از منتهی الارب). اِلامَه، خداوند ملامت شدن. (منتهی الارب).

خداوند. [خ ُ وَ] (اِخ) ماآنو از شاهان خُسرُوِن و پس از ابگار (70 ق. م. تا 57 ق.م.) شاه شد، یعنی پس از ابگار یک سال فترت طول کشید و سپس ماآنو که عنوان خداوند داشت، بسلطنت رسید و هیجده سال و پنج ماه سلطنت نمود. معلوم نیست که او پسر چه کسی بوده است. تصور می کنند که از خانواده ٔ دیگری است و نیز گمان می کنند که معاصر کراسوس بوده. زیرا دیوکاسیوس نوشته آبگارنامی که متحدپومپه بود، طرفدار پارتیها گردید و به کراسوس خیانت کرد. ممکن است که دیوکاسیوس ابگار معاصر کراسیوس رابا سلف او که به پومپه تسلیم شده بود، التباس کرده باشد. (از تاریخ ایران باستان مشیرالدوله ص 2631).


امید

امید. [اُ] (اِخ) (دماغه ٔ...) دماغه ٔ امید نیک. قطعه ٔ انتهایی افریقا را از طرف جنوب غربی تشکیل میدهد و از سوی مغرب باقیانوس اطلس و از جنوب به اقیانوس هند و از سمت شمال به رودخانه ٔ ارانژ و از سوی شرق بجبال استورم و رودخانه ٔ کی محدود است. در این قطعه سلسله جبالی در امتداد یکدیگر از سواحل جنوبی شروع میشود و از سوی مغرب بسوی مشرق امتداد می یابد. این منطقه امروزه یکی از ایالات جمهوری افریقای جنوبی را تشکیل میدهد. دماغه ٔ امید در سال 1477 م. بوسیله ٔ بارتولومو دیاس (1450- 1500 م.) دریانورد پرتقالی کشف گردید. (از لاروس) (از قاموس الاعلام ترکی).

امید. [اُ / اُم ْ می] (اِ) در پهلوی، اُمِت. در پازند، اُمِذ. (از حاشیه ٔ برهان قاطعچ معین). آرزو. (حاشیه ٔ برهان قاطع) (ناظم الاطباء).رجاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). رجو. رجاوه. مهه. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). مرجاه. (منتهی الارب). امل. امله. ترجی. ارتجاء. ترجیه. آرمان. (از یادداشتهای مؤلف):
بامّید تاج از پدر چشم داشت
پدر زین سخن بر پسر خشم داشت.
فردوسی.
بر افروخت رودابه را دل ز مهر
بامّید آن تا ببیندْش چهر.
فردوسی.
بنالید و سر سوی خورشید کرد
بیزدان دلش پر ز امّید کرد.
فردوسی.
امیدم چنانست کز کردگار
نباشی جز از شاد و به روزگار.
فردوسی.
از لب تو مر مرا هزار امید است
وز سر زلفت مرا هزار زلیفن.
عنصری.
همه بر امید اعتماد مکنید چنانکه دست از کار کردن بکشید. (تاریخ بیهقی).
هر امّید را کار ناید ببرگ
بس امّید کانجام آن هست مرگ.
اسدی.
پناه روانست دین از نهاد
کلید بهشت و ترازوی داد...
ز دیو ایمنی وز فرشته نوید
ز دوزخ گذار و بفردوس امید.
اسدی.
یکی نهاده بُوَد گوش بر امید سرود
یکی چشیده بُوَد داغ بر امید کباب.
قطران.
ز بهر نعمت دنیا که خاک بر سر آن
باین امید که گفتم بسیت باید بود.
ناصرخسرو.
بهاران بر امّید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امّید سبزه ٔ بهاری.
ناصرخسرو.
آنرا که بر امّید آن جهان نیست
این تیره جهان شهره بوستان است.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی - محقق ص 192).
مرا ای پسر عمر کوتاه کرد
فراخی امید و درازی امل.
ناصرخسرو.
و در این امید پیر گشت. (مجمل التواریخ و القصص). بر درگاه ملک مقیم شده ام و آنرا قبله ٔ حاجات و مقصد امید ساخته. (کلیله و دمنه).
مرا وصال نباید همان امید خوش است
نه هرکه رفت رسید و نه هرکه کشت درود.
سنایی.
که دایم چو دارای با اعتمید
شتابد سویم چون بمقصد امید.
اثیر اخسیکتی.
نقش امّید چون تواند بست
قلمی کزدلم شکسته تر است ؟
خاقانی.
تا چند نان ونان که زبانم بریده باد
کآب امید بود امید عطای نان.
خاقانی.
بر در امّیدشان قفلی از فقل حسبی زده
تا ز دندانه کلیدش سین سبحان دیده اند.
خاقانی.
بیاد ماه با شبرنگ می ساخت
بامّید گهر با سنگ می ساخت.
نظامی.
بر امّید رخ چون آفتابت
چو سایه می گذارم روزگاری.
عطار.
خوش است درد که باشد امید درمانش
درازنیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
خار تا کی، لاله ای در باغ امّیدم نشان
زخم تا کی، مرهمی بر جان دردآگین من.
سعدی.
یاری بدست کن که بامّید راحتش
واجب بود که صبر کنی برجراحتش.
سعدی.
بامّید بیشی نداد و نخورد.
(بوستان).
چو کم را نخوردی بامّید بیش
کمت نیز ترسم گریزد ز پیش.
امیرخسرو.
عدوش اگر ز درخت امید می طلبد
بود ز ساحت او رجعتش بخف چنین.
ابن یمین.
کسی یافت عزت که بگسست امید
رجاپیشه ناچار ذلت کشید.
شرف الدین علی یزدی.
الهی غنچه ٔ امّید بگشای
گلی از روضه ٔ جاوید بنمای.
جامی.
یا مرا در امیدوعده ٔ تو
صبر ایوب و عمر نوح دهد.
گلخنی قمی.
ببازوی دل زور غم می برم
که زنجیر امّید در هم درم.
ظهوری (از آنندراج).
|| چشم داشت. انتظار. توقع. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). چشم داشت و انتظار و نگرانی و توقع. (ناظم الاطباء). بیوس. برمو. پرمو. پرمور. پرموز. (از یادداشتهای مؤلف). انتظار برای چیزهای خوب. توقع و چشم نیکی از مردم و از هر چیزی داشتن. مقابل بیم که انتظار شر است:
شوم پیش او گر پذیرد نوید
به نیکی بود هر کسی راامید.
فردوسی.
مبخشای بر هرکه رنجت از اوست
وگرچند امّید گنجت از اوست.
فردوسی.
شما را بدو چیست اکنون امید
که برناورد هرگز از شاخ بید.
فردوسی.
همانا تیره گشتی روی خورشید
اگر وی زیستی روزی بامّید.
(ویس و رامین).
اگر چه تلخ باشد فرقت یار
درو شیرین بود امّید دیدار.
(ویس و رامین).
خوشست اندوه تنهایی کشیدن
اگر باشد امید یار دیدن.
(ویس و رامین).
نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد...
بامّید آن همه تیمار بیند
که تا روزی برو گل بار بیند.
(ویس و رامین چ مینوی ص 362 و 363).
تا جان در تن است امید صدهزار راحت است. (تاریخ بیهقی). گفت [موسی] ای بیچاره در پس بیمی نه و در پیش امیدی نه چرا گریختی ؟ (تاریخ بیهقی). آن روز که حسنک را بر دار کردند استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک بود و اندیشمند چنانکه هیچوقت او را چنین ندیده بودم و میگفت چه امید ماند. (تاریخ بیهقی).
کسی را کجا زندگانی بود
ز خردی امید جوانی بود
امید جوان تا بود پیر نیز
بجز مرگ و امّید پیران چه چیز؟
اسدی.
فردی که نیست جز که به جدّاو
امّید مر ترا و مرا فردا.
ناصرخسرو.
هر کجا بیماری نشان یافتم که در وی امید صحت بود معالجه ٔ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). امید من در صحبت دوستی تو همین بود. (کلیله و دمنه).
هیچ کافر را بخواری منگرید
که مسلمان بودنش باشدامید.
مولوی.
گر شود بیشه قلم دریا مدید
مثنوی را نیست پایانی امید.
مولوی.
دست انابت بامید اجابت بدرگاه حق جل و علا بردارد. (گلستان).
امید عافیت آنگه بود موافق عقل
که نبض را بطبیعت شناس بنمایی.
(گلستان).
امید نیست که عمر گذشته بازآید.
سعدی.
|| اعتماد و اعتقاد. (ناظم الاطباء). اعتماد. استواری. (فرهنگ فارسی معین). اطمینان:
هر آنگه که موی سیه شد سپید
ببودن نماند فراوان امید.
فردوسی.
چنانست امیدم بیزدان پاک
کجا سر بیارم بدین تیره خاک.
فردوسی.
نه بکس بود امید و بر کس بیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 388).
پیش تو گر بی سروپا آمدیم
هم بامید تو خدا آمدیم.
نظامی.
بدین امّیدهای شاخ درشاخ
کرمهای تو ما را کرد گستاخ.
نظامی.
بضاعت نیاوردم الا امید.
سعدی.
|| وعده:
یکی نامه ای بر حریر سپید
نوشتند پر بیم و چندی امید.
فردوسی.
خواهی امّید گیر و خواهی بیم
هیچ بر هرزه نافرید حکیم.
سنایی.
از درازی وعده و امّید فرسوده شود
شیر را چنگال و دندان پیل را خرطوم و یشک
وعده و امّید را طی کن معین کن صلت
ای روان حاتم طائی ّ و معن از تو برشک.
سوزنی.
|| طمع. (منتهی الارب).طمع و آز. (ناظم الاطباء):
فردات امید سندس خضر و ستبرقست
وامروز خود بزیر حریری و ملحمی.
ناصرخسرو.
با لطف تو هم نشد گسسته
امّید بهشت کافران را.
خاقانی.
امید خواجگیم بود بندگی ّ تو جستم
هوای سلطنتم بود خدمت تو گزیدم.
حافظ.
|| گمان. (یادداشت مؤلف): روز دیگر گرمگاه سلطان در خرگاه خویش آسایش داده بود طشت داری بامید آنکه سلطان خفته است با قومی می گفت چه بی حمیت قومند این سلجوقیان... (راحهالصدور راوندی). || بمجاز، محل پناه. ملجاء. مطمع. (از یادداشتهای مؤلف):
چو تو شاه نشنید کس در جهان
امید کهانی ّ و فر جهان.
فردوسی.
|| در اصطلاح مسیحیان، آرزو و انتظار ازبرای چیزهای نیک و مقاصد پسندیده وبخصوص انتظار ازبرای نجات و برکات آن در این جهان وجهان آینده که بتوسط لیاقت مسیح انجام می پذیرد. (ازقاموس کتاب مقدس). و رجوع به همین کتاب شود.
- امیددارنده، طَمِع. (منتهی الارب).
- امیدسوز، ناامیدکننده.
- امیدسوزی، ناامید شدن. از بین رفتن امید.
- امید و باک، وعده و وعید:
از آن پس جز از پیش یزدان پاک
نباشم کزویست امّید و باک.
فردوسی.
- بیم و امید، وعید و وعده. ترس (بخاطر مجازات و پادافراه) و توقع و انتظار داشتن (بخاطر پاداش یافتن و بخشش):
چو هوشنگ و تهمورس و جمّشید
کز ایشان جهان بد به بیم و امید.
فردوسی.
جهاندار کسری چو خورشیدبود
جهان را از او بیم و امّید بود.
فردوسی.
بدارای کیهان و هرمزد و شید
برزم و ببزم و به بیم و امید.
فردوسی.
برو مرغ پران تو خورشید دان
جهان را ازو بیم و امّید دان.
فردوسی.
- بیم و امید دادن، ترسانیدن و وعده دادن. وعید و وعده دادن: امیر پیغامهای قوی داد و بیم و امید چنانکه رسم است. (تاریخ بیهقی).
- پرامید، آرزومند:
سیاوش بیامد به پیش پدر
یکی خود زرین نهاده بسر
هشیوار با جامه های سپید
لبی پر زخنده دلی پرامید.
فردوسی.
چوبشنید گفتار او کرگسار
پرامّید شد جانش از شهریار.
فردوسی.
- پیک امید، قاصدی که خبری خوش آورد.
- ناامید، مأیوس:
سیاهان از آن کار دندان سفید
ز خنده لب رومیان ناامید.
نظامی.
مشو ناامید ار شود کار سخت
دل خود قوی کن بنیروی بخت.
نظامی.
سیاه مرا هم تو گردان سپید
مگردانم از درگهت ناامید.
نظامی.
امید هست پرستندگان مخلص را
که ناامید نگردند زآستان اله.
(گلستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- ناامیدی، یأس. حرمان:
دادم بباد عمری در انتظار روزی
این داغ ناامیدی بر انتظار من چه ؟
خاقانی.
مباد آن روز کز درگاه لطفت
بدست ناامیدی سر بخارم.
سعدی.
سر از ناامیدی برآورد و گفت.
(بوستان).
بآخر سر از ناامیدی بتافت
کسی دیگرش تا طلب کرد یافت.
(بوستان).
و رجوع به همین ترکیب در حرف «ن » شود.
- نُمیدی (مخفف ناامیدی و نومیدی):
روی امیدت بزیر گرد نمیدیست
گرْت گمانست کاین سرای قرار است.
ناصرخسرو.
ورجوع به ناامید و ناامیدی و نومید در همین ترکیبات شود.
- نومید (مخفف ناامید)، ناامید. مأیوس. بتنگ آمده.و رجوع به ناامید و ناامیدی و نُمیدی در همین ترکیبات و به ترکیبات زیر شود: امید افگندن. امیدبخش. امیدبرآمدن. امید برآوردن. امید برخاستن. امید بر دل نشستن. امید بریدن. امید بریده. امید بستن. امید دادن.امید داشتن. امید در جان شکستن. امید را پی بریدن. امید را پی کردن. امید کردن. امید کوته شدن. امیدگاه. امید گرفتن. امید گسستن. امید گسلیدن. امیدلیس. امیدمند. امیدوار. امیدوار شدن. امیدوار کردن. امیدوارگردانیدن. امیدواری. امیدواری دادن. امید و بیم.

فرهنگ عمید

امید

آرزوی روی دادن امری همراه با انتظار تحقق آن، چشمداشت،
* امید بستن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) خواهان چیزی یا کسی شدن،
* امید داشتن: (مصدر لازم، مصدر متعدی) امیدوار بودن، انتظار داشتن،

واژه پیشنهادی

نویسنده امید بشر

آندره مالرو


امید

داشتن باور به نتیجه مثبت اتفاق‌ها یا شرایط، در زندگی است

فرهنگ معین

امید

آرزو، چشمداشت. [خوانش: (اُ مّ) (اِ.)]


خداوند

صاحب، مالک، پادشاه 3- آفریدگار. [خوانش: (خُ وَ) (اِمر.)]

گویش مازندرانی

امید

آبستن

فرهنگ فارسی هوشیار

امید

آرزو، خواسته آرزو، رجاء، آرمان، متوقع

فارسی به آلمانی

امید

Die hoffnung, Treuhand, Vertrauen

معادل ابجد

نویسنده اثر امید به خداوند

1613

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری