معنی نویسنده اثر سر و ته یک کرباس

حل جدول

نویسنده اثر سر و ته یک کرباس

جمالزاده


سر و ته یک کرباس

همه یک جور و مثل هم


سر و ته

جملگی، همگی، سراسر

لغت نامه دهخدا

یک ته

یک ته. [ی َ / ی ِ ت َه ْ] (ص مرکب) یک لا. یک تو. یکتا. (یادداشت مؤلف). رجوع به یک تهی و یکتا شود.


بی سر و ته

بی سر و ته. [س َ رُ ت َ] (ص مرکب) (از: بی + سر + و + ته) بی سر و بن. بی ابتدا و انتها: گفته های بی سر و ته، خبر بی سر و ته، دعوی بی سر و ته، سخنان بی سر و ته، لاطائل و بیهوده. (از یادداشت مؤلف).


کرباس

کرباس. [ک َ] (اِ) کرپاس. (آنندراج). جامه ٔ سفید معروف. (غیاث اللغات). پارچه ٔ سفید. (آنندراج). بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود. (غیاث اللغات) (آنندراج). پارچه ٔ پنبه ای سفید درشت. (ناظم الاطباء). جامه ٔ سفید از پنبه ٔ خشن. پارچه ٔ پنبه ای خشن که غالباً جامه ٔ مردان و زنان روستایی است. جامه ٔ نخین درشت. (یادداشت مؤلف): و از بم کرباس و جامه و دستاری و خرمای خیزد. (حدود العالم). و از او [از بست]... کرباس و صابون خیزد. (حدود العالم). و از ری کرباس و برد وپنبه و عصاره و روغن و نبیذ خیزد. (حدود العالم).
همه بوم و بر زیر نعل اندرون
چو کرباس آهار داده بخون.
فردوسی.
نامه ٔ صاحب با نامه ٔاو باشد
همچو کرباس حلب با قصب مقرن.
فرخی.
مانک آچارهای بسیار و کرباسها از دست رشت زنان پارسا پیش آورد. (تاریخ بیهقی).
از تو درویشان کرباس نیابند و گلیم
مطربان را جز دیبای سپاهان ندهی.
ناصرخسرو.
بسیاربدین و بدان به حیلت
کرباس بدادی به نرخ بیرم.
ناصرخسرو.
با نبوت چه کار بود او را
چون برفت از پس رسن کرباس.
ناصرخسرو.
چون نپوشی چه خز و چه کرباس
چون نبویی چه نرگس و چه پیاز.
ناصرخسرو.
و پنبه ٔ بسیار خیزد [از جهرم] و برد و کرباس آرند از آنجا. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 131).
فرق کن فرق کن خداوندا
گوهر از سنگ و دیبه از کرباس.
مسعودسعد.
سایه ٔ زلف سیه بر روی کرباس سفید
چون منقش کرده روی لوح کافوری به قار.
سوزنی.
حال مقلوب شد که بر تن دهر
ابره کرباس و دیبه آستر است.
خاقانی.
نمدها و کرباسهای ستبر
ببندند بر پای پویان هزبر.
نظامی.
سیم بربایند زین گون پیچ پیچ
سیم از کف رفته و کرباس هیچ.
مولوی.
یا تو بافیدی یکی کرباس تا
خوش بسازی بهر پوشیدن قبا.
مولوی.
مدتی جولاهه دربارت کشید
عاقبت کرباس گشتی توله دار.
نظام قاری (دیوان ص 27).
ابر کرباس و شفق خسقی و شامست سمور
صبح قاقم شمر و حبر پر از موج بحار.
نظام قاری (دیوان ص 11).
قلمی فوطه وکرباس و ندافی و قدک
یقلق و طاقیه و موزه و کفش و دستار.
نظام قاری (دیوان ص 15).
تویی آراسته بی آرایش
چه به کرباس و چه به خز یکسون.
بوشعیب.
|| پارچه ٔ سفیدی که ململ نیز گویند. (ناظم الاطباء). || کفن. رجوع به کرپاس شود.
- با شمشیر و کرباس آمدن یا شمشیر و کرباس برداشتن یا برگرفتن، به علامت تسلیم و عذرخواهی و تضرع شمشیر و کرباس (کفن) به گردن افکندن و نزد کسی رفتن: چون سلطان برسید سیدفخرالدین سالاری به تضرع با شمشیر و کرباسی پیش سلطان آمد. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برداشت. (جهانگشای جوینی). و خویشتن شمشیر و کرباسی برگرفته و به خدمت سلطان آمد. (تاریخ جهانگشا).
- سر و ته (سر ته) یک کرباس بودن، مساوی هم بودن. معادل هم بودن. (فرهنگ فارسی معین):
راحتی نیست نه در مرگ و نه در هستی ما
کفن وجامه هم از سر ته یک کرباسند.
صائب.

کرباس. [ک ِ] (معرب، اِ) معرب کَرباس فارسی. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). جامه ٔ پنبه ای سپید. (منتهی الارب). جامه ای از پنبه ٔ سفید و گفته اند جامه ٔ خشن. (از اقرب الموارد). ج، کَرابیس. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). مأخوذ از کرباس فارسی و بمعنی آن. ج، کَرابیس. (ناظم الاطباء). در رساله ٔ معربات نوشته که کرباس معرب کَرپاس است لفظ هندی کتابی باشد بمعنی پنبه و مجازاً بمعنی جامه که از پنبه ساخته شود و در حالت تعریب اول را کسره از آن داده اند که وزن فَعلال از غیر مضاعف در کلام عرب نیامده است. (آنندراج) (از غیاث اللغات). رجوع به کَرباس شود.


ته ته

ته ته. [ت َه ْت َه ْ] (ص) افزوده شده و انبوه شده. (ناظم الاطباء).


یک سر

یک سر. [ی َ / ی ِ س َ] (ص مرکب، ق مرکب) دارای یک سر. آنکه یک سر دارد. (یادداشت مؤلف).
- یک سر و دوگوش، لولو. کخ. بُغ. فازوع. (یادداشت مؤلف):
گریه مکن بچه به هوش آمده
بخواب جونم یک سر و دوگوش آمده.
دهخدا.
|| مطیع یک رئیس. (ناظم الاطباء). || به اندازه ٔ سری. به اندازه ٔ سر یک نفر.
- یک سر و گردن، به اندازه ٔ بلندی سر و گردنی:
از آن زمان که من او را مثل زدم به سپهر
سپهر یک سر و گردن ز فخربالیده.
ظهیرالدین فاریابی (از آنندراج).
ز ابرو یک سر و گردن بلند افتاد مژگانش
کمان پرزور چون باشد خدنگ او رسا باشد.
صائب (از آنندراج).
قدت زسرو یک سر و گردن بود بلند
شمشاد سایه پرور نخل جوان توست.
ابوالبرکات منیر (از آنندراج).
- یک سر و هزار سودا، شخصی که چندین خیالات لاطائل در سر داشته باشد در حق او این مثل صادق می آید. (آنندراج).
|| یک سوی. از یک جانب تنها. (یادداشت مؤلف):
چه خوش بی مهربانی از دو سر بی
که یک سر مهربانی دردسر بی.
باباطاهر.
همه هم گروهه به یک سر زنند
به یک بارگی بر سکندر زنند.
نظامی.
|| سراسر باشد یعنی از یک سر چیزی تا سر دیگرش به یک نسبت باشد. (برهان). یک چیز تمام. (از آنندراج). از آغاز تا انجام. (ناظم الاطباء). پاک. با تمامی اجزاء. از سر تا بن. || سراسر. با هم. (ناظم الاطباء). از سر تا بن. از آغاز تا سرانجام. تماماً. کلاً. (یادداشت مؤلف). سربه سر. سرتاسر:
چو نزدیک ضحاک آمد شگفت
سخنهای جمشید یکسر بگفت.
فردوسی.
شد آن شهر آباد یکسر خراب
به سر بر همی تافتی آفتاب.
فردوسی.
چو در خانه شد آتشی برفروخت
همه آلت خویش یکسر بسوخت.
فردوسی.
ز دادش جهان یکسر آباد بود
دل زیردستان بدو شاد بود.
فردوسی.
تکژ نیست گویی درانگور او
همه شیره دیدیم یکسر رزش.
ابوالعباس.
پس بفرمود شاه تا همه را
گرد کردند پیش او یکسر.
فرخی.
خمی ز گردش دریا به راه پیش آمد
گسسته شد ز ره امّید مردمان یکسر.
فرخی.
ز روزی که تو کف خود برگشادی
همه شهر دینار گشته ست یکسر.
فرخی.
این هوای خوش و این دشت دلارام نگر
وین بهاری که بیاراست زمین را یکسر.
فرخی.
زمین زراغنگ و راه درازش
همه سنگلاخ و همه شوره یکسر.
عسجدی.
هرکه را شعری بری یا مدحتی پیش آوری
گوید این یکسر دروغ است ابتدا تا انتها.
منوچهری.
از سخای تو ناگوار گرفت
خلق را یکسر و منم ناهار.
لبیبی.
چهارپای گوزکانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب).
تا نشناسی تو خداوند را
مدح تو اورا همه یکسر هجاست.
ناصرخسرو.
از پارسی و تازی و از هندو و از ترک
وز سندی و رومی و ز عبری همه یکسر.
ناصرخسرو.
برده گشتند یکسر این ضعفا
وان دو صیاد هریکی نخاس.
ناصرخسرو.
همه ورزکاران اویند یکسر
مسلمان و ترسا که زنار دارد.
ناصرخسرو.
جهان شده ست منور ز فر طلعت تو
ز آفتاب منور شود جهان یکسر.
امیرمعزی.
چهارم بطن داودی ز پنجم بطن محمودی
ولایت بستد و بگرفت گنج و ملک او یکسر.
امیرمعزی.
سلطان بلنداختر شاهنشه دین پرور
شاهی که ستد یکسر جباری جباران.
امیرمعزی.
یکسر ولایت غارت کردند. (مجمل التواریخ والقصص).
یک ماه روزه داشت و پس از اتفاق عید
بستند عقد بر همه آفاق یکسرش.
خاقانی.
بدین قصیده که یکسر غرائب و غرر است
سزد که خوانی صد چون لبید و بشارم.
خاقانی.
پس این گوهر از گوش بستد زبانش
به صد عذر در پایت افشاند یکسر.
خاقانی.
کسری و ترنج زر پرویز و تره ٔ زرین
بر باد شده یکسر با خاک شده یکسان.
خاقانی.
عالم آسوده یکسر از چپ و راست
چون نشست او قیامتی برخاست.
نظامی.
ملک نیز آنچه در ره دید یکسر
یکایک بازگفت از خیر و از شر.
نظامی.
جهانداران شده یکسر پیاده
به گرداگرد آن مهد ایستاده.
نظامی.
گرت با کسی هست کین کهن
نژادش مکن یکسر از بیخ و بن.
نظامی.
شربت و ادویه و اسباب او
از طبیبان ریخت یکسر آبرو.
مولوی.
ای در بن کیسه سیم تو یکسر ماخ
هان تا نزنی پیش کسان دم گستاخ.
؟ (از صحاح الفرس).
دمی با غم به سر بردن جهان یکسر نمی ارزد
به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد.
حافظ.
|| بی استثناء. همه. پاک. بالتمام. جمله. (یادداشت مؤلف). همه باهم. همگی:
همه برگرفتند یکسر خروش
تو گفتی که ایران برآمد به جوش.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترید
نگر تا کسی را به کس نشمرید.
فردوسی.
چنین گفت با سرفرازان رزم
که ما دل نهادیم یکسر به بزم.
فردوسی.
دروغ است یکسر همه گفت اوی
نباشد جز از اهرمن جفت اوی.
فردوسی.
چو پولی است این مرگ انجام کار
بر این پول دارند یکسر گذار.
اسدی (گرشاسب نامه ص 356).
بلکه گر دیو سخن گوید و بی راه است
عامه گمره تر دیوند همه یکسر.
ناصرخسرو.
حصار وخانه چو از خانیان تهی کردند
شدند شیفته سر خانیان و خان یکسر.
امیرمعزی.
ملک فرمود تا یکسر غلامان
برون رفتند چو کبک خرامان.
نظامی.
به سان پرّ طوطی کوه و صحرا
همه یکسر پر از مرجان و دیبا.
نظامی.
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
- یکسر کسی را بودن، سراسر و جمیعاً و بالتمام ازآن ِ او بودن:
همه پادشاهان مرا لشکرند
سپاهی و شهری مرا یکسرند.
فردوسی.
|| تنها. (برهان) (آنندراج). منحصراً:
مایه ٔ تخم همه خیرات یکسر راستی است
راستی قیمت پدید آرد خشب را بر خشب.
ناصرخسرو.
غافل منشین که از این کارکرد
تو غرضی یکسر و دیگر هباست.
ناصرخسرو.
کسی کو پی رهبر و پیرگردد
ره راست او راست از خلق یکسر.
ناصرخسرو.
|| مستقیم. یکراست. مستقیماً. بلاواسطه. (از یادداشت مؤلف). بلاتوقف در جایی و مقامی. (آنندراج). به خط مستقیم:
به گفتار او سر برافراختند
شب و روز یکسر همی تاختند.
فردوسی.
یکسر به میدان کوشک یعقوبی آمد. (تاریخ سیستان). فرمان چنان است این خیلتاش را که... چون آنجا رسید یکسر... به سرای فرودرود. (تاریخ بیهقی). از کسی باک ندارد و یکسر تا آن خانه می رود و قفلها بشکند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 117). بوسهل گفت فرمانبردارم. زمین بوسه داد و بازگشت و یکسر به دیوان خواجه آمد. (ایضاً ص 115). آن زنگیان خودبه زیر قلعه فرونیامده بودند و یکسر پیش شه ملک رفتند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی). شاه اسکندر او را کرامت کرد و یکسر در شهر رفت و به ایوان شاه کید فرودآمد. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی).
وز آنجا نیز یکران راند یکسر
به قسطنطینیه شد سوی قیصر.
نظامی.
بهشت عدن اگر خواهی بیا با ما به میخانه
که از پای خمت یکسر به حوض کوثر اندازیم.
حافظ.
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی
یکسر ازکوی خرابات برندت به بهشت.
حافظ.
|| ناگهان. (از برهان) (ناظم الاطباء). غفلهً. (ناظم الاطباء). ناگاه. (آنندراج). || به یک ضربت. || هم جنس. (ناظم الاطباء). || فوری. بدون درنگ.

واژه پیشنهادی

گویش مازندرانی

ته سر

از انواع سوگند، به معنی:قسم به سر تو، برآمدن آفتاب، هنگام...


کرباس

کرباس

ضرب المثل فارسی

نه سر کرباسم نه ته کرباس

از ضرب المثل های شیرین فارسی

فرهنگ فارسی آزاد

کرباس

کِرْباس، پارچه ضخیم و زِبْر که در فارسی کَرْباس می گویند و معمولاً سفید است (جمع:کَرابِیْس)،

معادل ابجد

نویسنده اثر سر و ته یک کرباس

1870

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری