معنی نویسنده اثر غرور و آزادی

فرهنگ عمید

غرور

احساس سربلندی و شادمانی به علت کسب موفقیت، احترام و غیره،
(اسم مصدر) کبر و نخوت، خودبینی،
(اسم مصدر) [قدیمی] فریفتن، فریب دادن، بیهوده امیدوار کردن کسی،
(اسم مصدر) [قدیمی] فریب خوردن، به چیزی بیهوده طمع بستن،
* غرور جوانی: (پزشکی) [مجاز] = جوش * جوش غرور جوانی
* غرور داشتن: (مصدر لازم) مغرور بودن، کبر و نخوت داشتن، خودبین بودن: زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه / رند از ره نیاز به دارالسّلام رفت (حافظ: ۱۸۴)،
* غرور خوردن: (مصدر لازم) [قدیمی] فریب خوردن،
* غرور دادن: (مصدر متعدی) [قدیمی] فریب دادن،


آزادی

آزاد بودن، رها بودن از قیدوبند، زندانی یا اسیر نبودن،
رهایی، خلاصی،
حق انجام دادن افکار و خواسته‌ها بر اساس ارادۀ خود،
جوانمردی،
گسستگی از تعلقات، وارستگی: نعمتی بهتر از آزادی نیست / بر چنین مائده کفران چه کنم (خاقانی: ۲۵۲)،
[مقابلِ بندگی] [قدیمی] بنده نبودن،

لغت نامه دهخدا

غرور

غرور. [غ ُ] (ع مص) فریفتن. (منتهی الارب) (غیاث اللغات) (ترجمان علامه ٔ جرجانی) (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (مجمل اللغه). بیهوده امیدوار کردن کسی را. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). با لفظ خوردن و شکستن و برآراستن استعمال شود. (از آنندراج). اطماع در آنچه صحیح نبود. || آراستن خطا، چنانکه گمان رود که صواب است. (از اقرب المواد). || (اِمص) فریفتگی. فریب. حیله. زرق. (دستور الاخوان) (دهار):
بدان ای گرفتار بند غرور
در این است رسم سرای سرور.
فردوسی.
آنچه گفتند تا این غایت و نهادند، جمله غرور و عشوه و زرق بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 527).
گر نیز غرورجهان بخرم
پس همچو تو گم بوده در ضلالم.
ناصرخسرو.
بسی نماند که باران ابر رحمت تو
برافکند ز بیابانها غرور سراب.
ابوالفرج رونی.
تشنگان امید فضل تو را
ننماید جهان سراب غرور.
مسعودسعد.
اندر ایام تو بر خوان غرور روزگار
ناکسان کس شده خوردند در لوزینه سیر.
سوزنی.
شد آنکه بست فروغ غرور و آتش آز
میان دیده ٔ همت خیال پندارم.
خاقانی.
چو ماه سی شبه ناچیز شد خیال غرور
چو روز پانزده ساعت کمال یافت ضیا.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 4).
غرور دهر و سرور جهان نخواستی از آنک
نداشت از غم امت به این و آن پروا.
خاقانی.
شهادات صخور همه افک و زور است و منشاء اغرا و غرور. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1272 هَ. ق. ص 353).
ای در غرور دل را داده شراب غفلت
بس دل بده که او را مست خراب برده.
عطار.
و گفت از صحبت پنج کس حذر کنید: یکی از دروغگوئی که همیشه با وی در غرور باشی. (تذکره الاولیاء عطار). در این تمنی زور و اباطیل غرور به اعتماد شوکت رجال و شوکت رماح و نضال جمعیتی ساختند. (جهانگشای جوینی). بدین عشوه و غرور می پنداشت که دفع مقدور تواند کرد. (جهانگشای جوینی).
چشم آخربین تواند دید راست
چشم اول بین غرور است و خطاست.
مولوی.
- جام غرور، شراب غرور:
کسی ز جام غرور زمانه مست مباد.
اوحدی.
- دار غرور، دنیا.
- سرای غرور، مجازاً به معنی دنیاست. این جهان که خانه ٔ فریفتگی است:
ای کهن گشته بر سرای غرور
خورده بسیار سالیان و شهور.
قصر تو زین سخن همی خندد
بر تو ای فتنه برسرای غرور.
ناصرخسرو.
- متاع غرور، متاع فریب. متاعی که گول زند: و ماالحیوه الدنیا الا متاع الغرور. (قرآن 185/3).
- || مجازاً به دنیا اطلاق شود، و شاید مستفاد از آیه ٔ فوق الذکر است: و هرگاه که متقی در کار این جهان گذرنده تأملی کند هرآینه مقابح آن را به نظر بصیرت بیند... و سخاوت را با خود آشنا گرداند تا از حسرت مفارقت متاع غرور مسلم ماند. (کلیله و دمنه).
دیگر ترکیب ها:
- غرور برآراستن. غرور خوردن. غرور دادن. غرور شکستن. رجوع به ترکیب های مذکور شود.
|| تکبر و نخوت. و عجب و کبر. (فرهنگ شعوری). به خود بالیدن. مغرور بودن. دنه. (مهذب الاسماء). || رگ گردن. بینی کردن. باد در کلاه داشتن و بودن. باد در سر و کلاه افکندن و کردن. باد در بروت افکندن (این مخصوص مردان است). باد سبلت. باد گیسو. گرم دماغی. به خود پیچیدن. باد در زیر دامن داشتن. بالا رفتن دماغ. باد به خود انداختن. باد کردن چشم. بالین کج نهادن. بر خود بالیدن. لب برزدن. حساب از خود داشتن. بر خود پیچیدن و بر خود شکستن. خرمن کهنه به باد دادن. خشک شانه کردن. خود را بلند کشیدن. دماغ کردن. دماغ فروختن. سر از خط برداشتن و گرفتن. به خود سپردن. آماسیدن چشم. (مجموعه ٔ مترادفات ص 256). رجوع به باد و ترکیب های آن شود:
سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است.
خاقانی.
گر دوست از غرور هنر بیندت نه عیب
دشمن به عیب کردنت افزون کند هنر.
خاقانی.
نشاطی پیش از این بود آن قدم رفت
غروری کز جوانی بود هم رفت.
نظامی.
چون کنیز آن غرور دیدی پیش
بازماندی ز رسم خدمت خویش.
نظامی.
به غرور این مملکت دعوی الوهیت کرد. (گلستان سعدی).
از وی همه مستی و غرور است و تکبر
وز ما همه بیچارگی و عجز و نیاز است.
حافظ.
چو پیش صبح روشن شد که حال مهر گردون چیست
برآمد خنده ای خوش بر غرور کامگاران زد.
حافظ.
غرور حسن اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را؟
حافظ.
- باد غرور. رجوع به باد شود.
- پرغرور، آنکه تکبر و نخوت بسیار دارد:
وز آن نیمه عابد سری پرغرور
ترش کرده بر فاسق ابرو ز دور.
سعدی (بوستان).
سر پرغرور از تحمل تهی
حرامش بود تاج شاهنشهی.
سعدی (بوستان).
بر کوشیار آمد از راه دور
دلی پرارادت سری پرغرور.
سعدی (بوستان).
- جوش غرور، جوش جوانی. در تداول عامه: غرور. رجوع به غرور شود.
- شراب غرور، شراب تکبر. تکبر و نخوت:
غلام نرگس جماش آن سهی سروم
که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست.
حافظ.
- غرور داشتن. رجوع به مدخل غرور داشتن شود.
|| آرامش نفس است به آنچه با هوی موافق باشد و طبع بدان مایل گردد. (از تعریفات جرجانی). || (اِ) آنچه بدان فریفته شوند از متاع دنیا. (مهذب الاسماء). || آنچه عاقبتش ناپیدا باشد و معلوم نگردد که خواهد شد یا نه. (تعریفات جرجانی). || پنداشت. پندار. || در تداول فارسی، بره و جوش که در روی جوانان پرخون و خوش بنیه پیدا آید و محتاج علاج نباشد، و به خودی خود خوب شود. تفاطیر. || شاهراه، که هر راه فرعی از آن «غر» است، شرک الطریق کل طرقه منها غر. || میان دو ران را گویند مانندشکافها بین گوشتهای رانها. بین الفخدین کالاخادید بین الخصائل. || غرور ذراعین، خمهایی که میان رشته های آنهاست. الاثناء التی بین حبالهما. (اقرب الموارد). || غرور قدم، چینهای پا. خطوط ماتثنی منها. (اقرب الموارد).

غرور. [غ ُ] (اِخ) قریه ای در مصر در ناحیه ٔ شرقی آن. (از تاج العروس).

غرور. [غ َ] (اِخ) ابن نعمان بن لخمی. پدر وی پادشاه حیره بود. غرور اسلام آورد و پس از آن مرتد شد و مجدداً اسلام آورد. گویند اسم وی منذر، و لقبش غرور است. و بعضی گویند غرور اسم اوست. وی پس از اسلام آوردن میگفت: «لست الغرور و لکنی المغرور». سیف گوید: «حطیم » در میان بنی قیس بن ثعلبه خروج کرد و مرتدان را گرد آورد و به سوی غروربن سویدبن منذر پسر برادر نعمان فرستاد و به وی گفت: اگر غلبه یافتم ترا حاکم بحرین می کنم تا آنکه مانند نعمان باشی که در حیره بود. (از الاصابه جزء 5 ص 197).

غرور. [غ ُ] (اِخ) جائی است. امرءالقیس گوید:
عفا شطب من اهله و غرور
فمو بوله ان الدیار تدور.
گفته اند آن کوهی است در دمخ از دیار کلاب و تپه ای است در اباض، و آن تپه ٔ احسیر است که خالدبن ولید از آنجا بر مسیلمه تاخت. و گفته اند وادئی است، و قول امرءالقیس بر همه ٔ اینها اطلاق می شود. (از تاج العروس).

غرور. [غ ُ] (ع اِ) ج ِ غَرّ. شکن جامه و نورد پوست. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج). طوی الثوب علی عروضه و علی غروره، به معنی واحد. (نشوء اللغه ص 19). رجوع به غَرّشود. || ج ِ غارّ. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). اباطیل. (اقرب الموارد). رجوع به غارّ شود.

غرور. [غ َ] (ع ص، اِ) فریبنده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ترجمان علامه ٔ جرجانی تهذیب عادل) (غیاث اللغات). ومنه قوله تعالی: «و لایغرنکم باﷲ الغرور». (قرآن 5/35). (منتهی الارب) (آنندراج). || یا شیطان است خاصه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). دیو فریبنده. (مهذب الاسماء). || دنیا. (منتهی الارب) (آنندراج). الدنیا، و توصف به فیقال: دنیا غرور. (اقرب الموارد). || آنچه بدان غرغره نمایند از ادویه و جز آن، و هو مثل لعوق و سموط. (منتهی الارب) (آنندراج). هرچه بدان غرغره کنند. (مهذب الاسماء). سایلی که بدان غرغره کنند. هو السائل الذی یتغرغر به. ج، غرورات. (بحر الجواهر).


آزادی

آزادی. (حامص) عتق. حریت. اختیار. خلاف بندگی و رقیت و عبودیت و اسارت و اجبار. قدرت عمل و ترک عمل. قدرت انتخاب:
به آزادی است از خرد هر کسی
چنان چون ننالد ز اختر بسی.
فردوسی.
جانت آزادی نیابد جز بعلم و بندگی
گر بدین برهانْت باید رو بدین اندر نگر.
ناصرخسرو.
آزادی اندر بی حاجتی است. (کیمیای سعادت).
آزادی آرزوست مرا دیر سالهاست
تا کی ز بندگی، نه کم از سرو و سوسنم.
عمادی شهریاری.
|| جدائی. دوری:
ز مهر خویش جز شادی نبینم
که از پیروزی آزادی نبینم.
؟
|| رهائی. خلاص. || آزادمردی. || شادی. خُرّمی. خشنودی.رضا:
بدو گفت شاه ای زن کم سخن
یکی داستان گوی با من کهن
بدان تا بگفتار تو می خوریم
بمی درد و اندوه را بشکریم
بتو داستان نیز کردم یله
از این شاهت آزادی است ار گله
زن کم سخن گفت آری نکوست
هم آغاز و فرجام هر کار از اوست.
فردوسی.
تا دلم نستدی نیاسودی
چون توان کرد از تو آزادی ؟
فرخی.
خداوندا بدین مایه بکردم بر تو استادی
نه زآن گفتم من این کز تو پدر را نیست آزادی.
فرخی.
سپهبد فرستاد نامه بشاه
ز پیروزی و کار آن رزمگاه
ز رزم نریمان یل روز کین
وز آزادی شاه توران زمین.
اسدی.
که داند گفت چون بد شادی ویس
ز مرد چاره گر آزادی ویس.
(ویس و رامین).
نشسته ویس چون خورشید بر تخت
هم از خوبی به آزادی هم از بخت.
(ویس و رامین).
چو فغفور بنهاد در کاخ پای
بیامد سر خادمان سرای
ز گرشاسب آزادی آورد پیش
همان نیز خاتون، زاندازه بیش
که بر ما ز تو مهر به داشته ست
پس پرده بیگانه نگذاشته ست.
اسدی.
ترا روز برنائی و شادی است
ز بختت بصد گونه آزادی است.
شمسی (یوسف و زلیخا).
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید.
مولوی.
آنکه زو هر سرو آزادی کند
قادر است ار غصه را شادی کند.
مولوی.
جَستن چشم راست از شادی
خبرت گوید و ز آزادی.
اوحدی.
|| خوشی. استراحت:
ای جهانی ز تو به آزادی
بر من از تو چراست بیدادی ؟
فرخی.
|| شکر.شکر گفتن. (اوبهی). سپاس. حق شناسی. مدح. ثنا: پس ازوی اندرگذشت و بعلم ِ عَم ّ خویش برزافره [فریبرز] بگذشت کشتگان دید بسیار، و گودرز ابا برزافره آزادی بسیار کرد او را [که] اندر این حرب کار بسیار کرد (کذا). (ترجمه ٔ طبری بلعمی). ابلیس پیش ایشان شد و بنشست و از حال ایشان بپرسید آدم از خدای تعالی شکری کرد و آزادی کرد و تسبیح کرد خدای را. (بلعمی، ترجمه ٔطبری).
نیا طوس را دید و در بر گرفت
بپرسید و آزادی اندرگرفت
ز قیصر که برداشت آنگونه رنج
ابا رنج لشکر تهی کرد گنج.
فردوسی.
کنون آفرین تو شد ناگزیر
بما هرکه هستیم برنا و پیر
هم آزادی تو بیزدان کنیم
دگر پیش آزادمردان کنیم.
فردوسی.
نعمتی بهتر از آزادی نیست
بر چنین مائده کفران چه کنم ؟
خاقانی.
هرگز نفسی حکایت از تو نکنم
کآزادی بی نهایت از تو نکنم
از دل نکنم شکایتی از تو کنم (کذا)
وز دل کنم این شکایت از تو نکنم.
ظهیر فاریابی.
- امثال:
آزادی آبادیست.
آزادی اندر بی حاجتی است.


غرور کردن

غرور کردن. [غ ُ ک َ دَ] (مص مرکب) غرور و تکبر نمودن. غرور داشتن:
دی به چمن برگذشت سرو سخنگوی من
تا نکند گل غرور رنگ من و بوی من.
سعدی (بدایع).

فرهنگ فارسی آزاد

غرور

غُرُوْر، افتخار به شُؤون عَرَضیه و فانیه مثل ثروت و شهرت و مقام و جمال و غیره- بیهوده ها،

فرهنگ فارسی هوشیار

غرور

فریفتن، بیهوده امیدوار کردن کسی را، کبر و نخوت

معادل ابجد

نویسنده اثر غرور و آزادی

2321

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری