معنی نویسنده ناقوسی برای آدائو
حل جدول
لغت نامه دهخدا
ناقوسی. (اِ) نام نوائی است از موسیقی. (انجمن آرا) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || (اِخ) نام لحن بیست و ششم است از سی لحن باربد. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء). و آن را از صدای ناقوس ترسایان اقتباس کرده اند و آن را صوت ناقوس گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). در فهرستی که نظامی از الحان باربدی در خسرو و شیرین آورده، ششمین لحن است:
چو ناقوسی بر اورنگ آمدی باز
شدی اورنگ چون ناقوس زآواز.
(از حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین).
چون صفیری بزند کبک دری در هزمان
بزند لقلقه بر کنگره بر ناقوسی.
منوچهری.
برای
برای. [ب َ ی ِ] (حرف اضافه) تعلیل را رساند. بواسطه ٔ. بعلت. بسبب. بجهت. (ناظم الاطباء). جهت. (آنندراج).
حاجی تو نیستی شتر است از برای آنک
بیچاره خار میخورد و بار می برد.
سعدی.
یار از برای نفس گرفتن طریق نیست
ما نفس خویشتن بکشیم از برای یار.
سعدی.
پادشاه از برای دفع ستمکاران است و شحنه برای خونخواران. (گلستان).
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو.
حافظ.
- از برای، بسبب. بجهت.بهر. (ناظم الاطباء):
- برای آنکه، از برای آنکه. بسبب آنکه. بجهت آنکه. (ناظم الاطباء).
- برای چه، بچه علت. چرا.
- ز برای، از برای. بجهت:
جام طرب بدوست ده تیغ بخورد دشمنان
کان زبرای مجلس است این زبرای معرکه.
سلمان.
|| بخاطر. بهر. (ناظم الاطباء). از بهر. لاجل. من اجل. (یادداشت بخط مؤلف). لَِ. را. از قبل. از آنروی. بخش. (یادداشت بخط مؤلف):
نوردبودم تا ورد من مورد بود
برای ورد مرا ترک من همی پرورد.
کسایی.
برای مهمی وی را بجایی فرستاده آمد. (تاریخ بیهقی).
فدای جان تو گر من تلف شوم چه عجب
برای عید بود گوسفند قربانی.
سعدی.
بسان چشم که گرید برای هر عضوی
غمی به هر که رسد میکند ملول مرا.
راضی.
- امثال:
اگر برای من آب ندارد برای تو نان دارد.
برای خالی نبودن عریضه.
برای هر نخور یک بخور پیدا میشود.
- برای آتش بردن آمدن، مرادف آتش گرفتن و رفتن. (ازآنندراج). هیچ توقف نکردن:
شوخی که مباح داندم خون خوردن
آمد چو پس از هزار عذر آوردن
بنشست زمانی و دلم با خود برد
گویا آمد برای آتش بردن.
فیروزآبادی (آنندراج).
- برای خویش بودن، خود مطلب بودن و تنها منتفع شدن در کاری. (آنندراج):
الطاف نیست اینهمه بودن برای خویش
سود است سود با تو شریک زیان ما.
ظهوری (آنندراج).
- برای فلان را، بهرفلان را. مزید علیه برای فلان و بهر فلان. (آنندراج):
بی جرم اگرچه ریختن خون بود گناه
تو خون من بریز برای ثواب را.
خسرو (آنندراج).
|| علامت تخصیص و گاه با «را» علامت تخصیص مؤکدشود. (یادداشت مؤلف):
هران مثال که توقیع تو بر آن نبود
زمانه طی نکند جز برای خنی را.
انوری.
پیش پیکان دو شاخش از برای سجده را
شیر چون شاخ گوزنان پشت را کردی دوتا.
خاقانی.
من نیز اگرچه ناشکیبم
روزی دو برای مصلحت را
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
- از برای خدا، سوگند با خدای: گفت از برای خدا میخوانم گفت از برای خدا مخوان. (گلستان).
|| از پی. (یادداشت بخط مؤلف). پی.
نویسنده
نویسنده. [ن ِ س َ دَ / دِ] (نف) آنکه نوشتن تواند. (یادداشت مؤلف). که سواد نوشتن دارد:
سدیگر هر آن کس که داننده بود
نویسنده و چیزخواننده بود.
فردوسی.
نویسنده را دست گویا بود
گل دانش از دلش بویا بود.
اسدی.
|| منشی. مترسل. دبیر. (یادداشت مؤلف). که پیشه ٔ او ترسل و انشاء مکاتیب است:
نویسنده ای خواست از بارگاه
به قیصر یکی نامه فرمود شاه.
فردوسی.
سوم روز بزم روان ساختند
نویسنده را پیش بنشاختند.
فردوسی.
نویسنده را پیش بنشاندند
ز هر در فراوان سخن راندند.
فردوسی.
احتیاط باید کرد نویسندگان را در هر چه نویسند که از گفتار باز توان ایستاد و... (تاریخ بیهقی ص 686). || نگارنده. که نوشته و کتابت کرده است. که چیزی را نوشته است. مؤلف. کاتب. راقم: مبارک باد بر نویسنده و خواننده. (نوروزنامه).
چه دانند مردم که در جامه کیست
نویسنده داند که در نامه چیست.
سعدی.
|| روزنامه نگار. جریده نگار. که به شغل نویسندگی پردازد. که کارش نگارش مقاله و داستان در جراید و مجلات است. || محاسب. (ناظم الاطباء).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
تعبیر خواب
اگر چیزی نوشت و نویسنده بود، دلیل که به حیله مال از مردم بستاند. - حضرت دانیال
فارسی به عربی
ل، نحو
مترادف و متضاد زبان فارسی
از بهر، بهجهت، بهخاطر، بهسبب، بهعلت، بهقصد، به منظور، دربرابر، در عوض، محض، بهسوی، بهجانب، بهطرف
فارسی به آلمانی
Als, Denn, Für, Seit, Zu
معادل ابجد
637