معنی نو سازی

حل جدول

نو سازی

مدرنیزاسیون

لغت نامه دهخدا

سازی

سازی. (حامص) جزو دوم کلمات، مرکب از «ساز» (نعت فاعلی مرخم) و «ی » (حاصل مصدر) است. این کلمه اکثر به اسم ذات پیوندد و حاصل مصدر سازد بمعنی سازندگی، بناکردن یا بعمل آوردن و استحصال و درست کردن چیزی، و عمل و حرفه و شغل سازنده ٔ آن، چون گری و کاری: آباژورسازی. آبجوسازی. آب نبات سازی. اتومبیل سازی. ادوکلن سازی. باطریسازی. بتون سازی. بخاری سازی. بریکت سازی. بستنی سازی. بلورسازی. بیسکویت سازی. پستائی سازی (رویه ٔ کفش سازی). تارسازی. تخته سه لائی سازی. تفنگ سازی. جاده سازی. جعبه سازی. چاقوسازی. چای سازی.چراغ سازی. چرمسازی. چیت سازی. چینی سازی. حلبی سازی. حلواسازی. خاتم سازی. خانه سازی. خیابان سازی. داروسازی.دراژه سازی. دوچرخه سازی. دندانسازی. رادیوسازی. راه سازی. رنگ سازی. روده سازی. روسازی. روکش سازی. ریسمان سازی. زیرسازی. ساعت سازی. سماورسازی. سمپاش سازی. سنگرسازی. سیمان سازی. شراب سازی. شهرسازی. شیرینی سازی. شیشه سازی. صابون سازی. صاغری سازی. صندلی سازی. صندوق سازی.عینک سازی. فلزسازی. قاب سازی. قالب سازی. قفل سازی. قلعه سازی. قندسازی. قنداق سازی. کاشی سازی. کاغذسازی. کالباس سازی. کالسکه سازی. کبریت سازی. کره سازی. کشتی سازی. کلاه سازی. کلیدسازی. کلیشه سازی. کمپوت سازی. کنسروسازی. گچسازی. گراورسازی. لاستیک سازی. لوله سازی. لیمونادسازی. لیوان سازی. ماشین سازی. ماکارونی سازی. ماهوت سازی. مبل سازی. مجسمه سازی. مسلسل سازی. مقواسازی. مهرسازی. واشرسازی. واکس سازی. ورشوسازی. یخ سازی. یخچال سازی. یراق سازی. و غیره. || ترکیبات فوق بمعنی مکان و دکان و سرای و کارخانه ٔ ساختن کالا نیز آید. || کردن (در ترکیب با اسماء معنی): آرام سازی. پرخاش سازی. جادوسازی. جلوه سازی. جنگ سازی. چاره سازی. حیله سازی. خشم سازی. رزم سازی. زرق سازی. صلح سازی. ظلم سازی. فسون سازی. فتنه سازی. کینه سازی. کیمیاسازی. مهرسازی. نخجیرسازی. نیرنگ سازی. || برپا کردن. منعقد کردن. رونق دادن و آراستن: انجمن سازی. بزم سازی. حزب سازی. خودسازی. ظاهرسازی. عیش سازی. || پرداختن. تنظیم. تلفیق: آهنگ سازی. تصنیف سازی. ترانه سازی. غزل سازی. طلسم سازی. صورت سازی. || جعل: پرونده سازی. سندسازی. || نواختن و خواندن. چنگ سازی. عودسازی. غناسازی. نغمه سازی. نواسازی. || سازگاری. سازواری. هماهنگی: دمسازی. زمانه سازی. طبعسازی. || فراهم کردن: آردسازی. آهن سازی. آینه سازی. || آماده کردن. بسامان کردن: زمینه سازی. سبب سازی. عذرسازی. وسیله سازی. رجوع به ساز شود.


نو

نو. [ن َ / نُو] (ص) نقیض کهنه. (برهان قاطع) (انجمن آرا). تازه. (ناظم الاطباء). جدید. (دهار). حادث. حدیث. (السامی):
بدان نامورگفت پاسخ شنو
یکایک ببر پیش سالار نو.
فردوسی.
ز دستور پرسیم یکسر سخن
چو کاری نو افکند خواهیم بن.
فردوسی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آئین زین کاخ کرخ وار.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 168).
روز عید رمضان است و سر سال نو است
هر دو فرخنده کند ای ملک ایزد به تو بر.
فرخی.
فسانه گشت و کهن شد حدیث اسکندر
سخن نو آر که نو را حلاوتی است دگر.
فرخی.
بیار ساقی زرین نبید و سیمین کاس
به باده حرمت و قدر بهار نو بشناس.
منوچهری.
چنان نمود به ما دوش ماه نو دیدار
چو یار من که کند گاه خواب خوش آسا.
بهرامی.
چو عشق نو کند دیدار در دل
کهن را کم شود بازار در دل.
فخرالدین اسعد.
درم هرگه که نو آمد به بازار
کهن را کم شود در شهر مقدار.
فخرالدین اسعد.
بنگر که جهانْت می بینجامد
هر روز تو کار نو چه آغازی ؟
ناصرخسرو.
شراب خرمائی تن را فربه کند و خون بسیار راند خاصه که نو باشد. (نوروزنامه).
ای تو آن ِ نو و هم آن ِ کهن
رزق بر توست هرچه خواهی کن.
سنائی.
مر زنان راست کهنه توبرتو
مرد را روز نوو روزی نو.
سنائی.
دولت نو است و کارنو و کارکن نو است
مردم قیاس کار نو از کارکن کنند.
خاقانی.
باوفا باش و فصل و وصل مکن
بهر یاران نو ز یار کهن.
ابن یمین.
|| تر و تازه. (ناظم الاطباء). طری. تازه. شاداب:
ایا سرو نو در تکاپوی آنم
که فرغندواری بپیچم به تو بر.
رودکی.
آستین برزده ای دست به گل برزده ای
غنچه ای چند از او تازه و نو برچده ای.
منوچهری.
|| کارنکرده. غیرمستعمل. که کهنه و فرسوده نیست. که تازه ساخته شده است:
پیش تیغ تو روز صف دشمن
هست چون پیش داس نو کرپا.
رودکی.
بخل همیشه چنان تَرابد از وی
کآب چنان از سفال نو نترابد.
خسروانی.
گویند سردتر بود آب از سبوی نو
گرم است آب ما که کهن شد سبوی ما.
منوچهری.
نوها همی خَلَق شود و هرگز
نشنید کس که نو شد خلقانی.
ناصرخسرو.
|| نوساز. تازه ساخته شده: اینک سرای نو که به غزنین می بینید مرا گواه بسنده است. (تاریخ بیهقی). امیر سه شنبه هژدهم جمادی الاولی در این صفه ٔ نو خواهد نشست. (تاریخ بیهقی ص 349). || برّاق. تابناک. با جلوه و جلا:
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد از او.
مولوی.
|| بدیع. طرفه:
به مردی تو اندر زمانه نوی
که هم شاه و هم خسرو و هم گَوی.
فردوسی.
که این هر دو خالان خسرو بدند
به مردانگی در جهان نو بدند.
فردوسی.
به بدگوهران بر بس ایمن مشو
که این را یکی داستان است نو.
فردوسی.
چون ملک با ملکان مجلس می کرده بُوَد
پیش او بیست هزاران بت نو برده بُوَد.
منوچهری.
حقا که بسی تازه تر و نوتر از آنید
من نیز از این پس تان ننمایم آزار.
منوچهری.
|| جوان. تازه سال:
به پیروزی اندر تو کشّی مکن
اگر تو نوی هست گیتی کهُن.
فردوسی.
تو باید که باشی بر این پیشرو
که پیری به فرهنگ و در سال نو.
فردوسی.
ز ترکان هر آنکس که بُد پیشرو
ز پیران و خنجرگذاران نو.
فردوسی.
|| تازه کار. نامجرب. ناوارد: خواجه هنوز در این کارها نو است مگر روزگاری برآید مرا نیکوتر بشناسد. (تاریخ بیهقی ص 397). || پهلوان و دلیر را گویند، و آن را نیو نیزنامند. (از رشیدی) (از جهانگیری).
- از سر نو، از نو. بار دیگر. دیگربار. از سر. دوباره:
پابه جنت کی نهم یحیی چو برخیزم ز خاک
از سر نو بی رخت خواهم کفن بر سر کشید.
میر یحیی شیرازی (آنندراج).
- || به تازگی. (آنندراج).
- از نو، از سر. مکرر. دوباره. بار دیگر. مجدد. (یادداشت مؤلف):
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز وبیداری تنه.
منوچهری.
چون نوبت پادشاهی به شاپوربن اردشیر رسید آن را از نو بنیاد کرد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 142).
زین وجودت به جان خلاص دهند
بازت از نو وجود خاص دهند.
خاقانی.
گفتم نهایتی بُوَد این عشق را ولی
هر بامداد می کند ازنو بدایتی.
سعدی.
آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی.
حافظ.
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ٔ عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارکبادم.
حافظ.
بازم از نو خم ابروی بتی در نظر است
سلخ ماه دگر و غره ٔ ماه دگر است.
وحشی.
- || به تازگی (؟). (آنندراج).
- || (اصطلاح نظامی) فرمان تکرار عملی که قبلاً اجرا شده. (فرهنگ فارسی معین).
- امثال:
چونکه آید سال نو گویم دریغ از پارسال.
روز از نو روزی از نو.
نو دیدیم نو زمان دیدیم هفت ساله عروس لب بان [: بام] دیدیم.
نو که آمد به بازار کهنه شود دل آزار.
هرچه آید سال نو گویم دریغ از پارسال.

نو. [ن َ] (اِخ) ده کوچکی است از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. رجوع به فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9 شود.

نو. [ن َ / نُو] (اِمص) ناله و زاری. (از انجمن آرا) (آنندراج) (برهان قاطع). ریشه ٔ نویدن است. (حاشیه ٔ معین بر برهان قاطع). رجوع به نویدن شود. || حرکت و جنبش و لرزه. (از برهان قاطع). ریشه ٔ نویدن است. رجوع به نویدن شود. || (اِ) نقطه ٔ سپید که بر ناخن افتد. بَرَش. (یادداشت مؤلف).
- نو افتادن به ناخن، نَبَش. خال سپید در ناخن پیدا شدن. (یادداشت مؤلف).
|| نام حرف نون یونانی است. (یادداشت مؤلف از ابن الندیم). || نام نوائی از موسیقی. (ناظم الاطباء).


نو پوشیدن

نو پوشیدن. [ن َ / نُو دَ] (مص مرکب) رخت نو بر تن کردن. جامه ٔ نو پوشیدن.

فرهنگ فارسی هوشیار

سازی

‎ در جزو اخیر بعض کلمات مرکب آید بمعنی سازندگی بنا کردن عمل آوردن و آن عمل و شغل سازنده آنرا رساند: آباژور سازی آبجو سازی بخاری سازی چرمسازی: صابون سازی کاشی سازی مجسمه سازی یراق سازی، گاه محل و مکان و دکان و کارخانه ای را که در آن چیزی سازند رساند.


نو ماه

(اسم) ماه نو بدر هلال: جمع: نو ماهها (اهله) : ((ترامی پرسنداز نو ماهها. )) (کشف الاسرار 511: 1)


وسیله سازی

افزار انگیزی چاره سازی چاره کرداری سبب سازی.


قدح سازی

سوین سازی ساغر سازی عمل و شغل قدح ساز.

فارسی به انگلیسی

نو نو

Brand-New


نو

Fresh, Maiden, Mint, Modern, Neo-, New, Newfangled, Spick-And-Span, Unused, Young

گویش مازندرانی

سازی

از رستنی های وحشی که از آن در بافت نوعی حصیر استفاده می کنند...


نو

ناوچوبی، که مصارف گوناگونی از جمله انتقال آب از جایی به جای...

مترادف و متضاد زبان فارسی

نو

ابتکاری، بدیع، بکر، تازه، جدید، طرفه، طری، طریف، مدرن، نوین،
(متضاد) قدیم، کهنه

معادل ابجد

نو سازی

134

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری