معنی نگهبان

لغت نامه دهخدا

نگهبان

نگهبان. [ن ِ گ َ] (ص مرکب، اِ مرکب) حارس. (دهار). رقیب. (السامی) (صراح) (منتهی الارب). مراقب. نگاهبان. مواظب. پاسدار. حافظ. نگاه دار. نگه دارنده:
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان.
بوشکور.
سپهدارلشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
نخست آفرینش خِرَد را شناس
نگهبان جان است و آن سپاس.
فردوسی.
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی.
فردوسی.
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگه دار مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
تو را یار هومان بس و بارمان
نگهبان خداوند هفت آسمان.
فردوسی.
عشق و جز عشق مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان من است ای دلبر.
فرخی.
تاجهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
زبان را دل بود بی شک نگهبان
سخن بی دل به دانش گفت نتوان.
(ویس و رامین).
این نوشته ای است از جانب ابوجعفر... به سوی یاری دهنده ٔدین خدا و نگهبان بنده های او. (تاریخ بیهقی ص 306). و باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان چرا که امیرالمؤمنین تو را نگهبان ایشان کرده. (تاریخ بیهقی ص 313).
بدینجایت از بد نگهبان بود
چو ز ایدر شدی توشه ٔ جان بود.
اسدی.
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خِرَد کرد بر جان نگهبان.
ناصرخسرو.
ز غفران خدای او را عمارت
ز دیوان جبرئیل او را نگهبان.
ناصرخسرو.
آب طمع ببرده ست از خلق شرم یارب
ما را توئی نگهبان از آفت سمائی.
ناصرخسرو.
تو سیفی و از توست نگه داشته دولت
بر ملک نباشد بجز از سیف نگهبان.
مسعودسعد.
مصالح جهان همه زیر بیم و امید است... یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه).
اژدها گرچه عمرکاهان است
هم نگهبان گنج شاهان است.
سنائی.
بیا وگر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت.
سعدی.
چو حاکم به فرمان داوربود
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی.
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
حافظ.
|| متصدی و مأمور کاری یا جائی. که او را مأمور پاسداری و نگه داری چیزی یا جائی کرده اند.
- نگهبان ایوان:
تو گفتی یکی آتش استی درست
که پیش نگهبان ایوان برست.
فردوسی.
- نگهبان بار:
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همانگه نگهبان بار.
اسدی.
- نگهبان پاس:
جهان را دل از خویشتن پرهراس
جرس برگرفته نگهبان پاس.
فردوسی.
- نگهبان در:
نگهبان در گفت کامروز کار
نباید گرفتن به دیگر شمار.
فردوسی.
- نگهبان دژ:
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجرگذار.
فردوسی.
- نگهبان دیده:
نگهبان دیده برآمد ز دور
همی دید راه سواران تور.
فردوسی.
- نگهبان رود:
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد به گفت ِ فریدون فرود.
فردوسی.
- نگهبان زندان:
نگهبان زندان چواو را بدید
شد از بیم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
|| قراول. مأمور. گماشته. پاسدار:
چو بشنید شیروی چندی گریست
وز آن پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانْشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه.
فردوسی.
به هر جای بر باره شد دیدبان
نگهبان به روز و به شب پاسبان.
فردوسی.
آز بر جانْت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانْت بدین زشت نگهبان ندهی.
ناصرخسرو.
بر من و تو که بخسبیم نگهبان است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری.
ناصرخسرو.
سیه خانه ٔ آبنوسین نائی
به نُه روزن و ده نگهبان بماند.
خاقانی.
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار.
نظامی.
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند.
نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
|| چوپان. مهتر. ساربان. که از اغنام و مواشی نگه داری کند:
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله.
فردوسی.
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان او از پس اندر دمان.
فردوسی.
نگهبان شد از بیم خسرو روان
بدان کشته نزدیک اسب جوان.
فردوسی.
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسبان همه خفته مست.
فردوسی.
شنیدم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان.
عطار.
نگهبان راعی بخندید و گفت
نصیحت ز شاهان نشاید نهفت.
سعدی.
|| ناطور. باغبان. که از باغ و کشتزار نگه داری کند:
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج.
فردوسی.
هرچند ستمکاران بسیار شدستند
فرزند رسول است در این باغ نگهبان.
ناصرخسرو.
|| مرزبان. مرزدار. سرحددار. حاکم و نماینده ٔ سلطان در شهری و ولایتی. که حکومت و حفاظت ناحیتی بدو سپرده شده است:
یکی پرهنر بود نامش گراز
کز او یافتی شاه آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم.
فردوسی.
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند.
فردوسی.
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند.
فردوسی.
نگهبان مرو آمد آن روزگار
چو ماهوی شد کشته بر خوار و زار.
فردوسی.
|| فرمانده سپاه. سپهدار:
فرستاد بر هر سوئی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری.
فردوسی.
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان چنین نیست ما را ز شاه.
فردوسی.
نگهبان لشکر ز ایران تخوار
که بودی به نزدیک او رزم خوار.
فردوسی.
|| زندان بان. مستحفظ زندان. که از زندانی مراقبت و حفاظت کند:
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیا باشد.
مسعودسعد.
|| کوتوال. قلعه بان. دژبان:
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش.
فردوسی.
نگهبان آن دژ توانگر بدی
که دربند او گنج قیصر بدی.
فردوسی.
|| مراقب. دیده بان:
رقیبان لشکر به آئین پاس
نگهبان تر از مرد انجم شناس.
نظامی.
|| در شهربانی و ارتش، مأمور کشیک. قراول دم در.

فرهنگ معین

نگهبان

(نِ گَ) (اِ.) نک. نگاهبان.

فرهنگ عمید

نگهبان

پاسبان، مراقب،
نگهدارنده،
[قدیمی] مرزبان،
[قدیمی] فرماندهِ سپاه،

حل جدول

نگهبان

پاسبان

مراقب

نگهدار

رقیب

مستحفظ

مهیمن

‌قراول

عسس

ناطور

حارس

پاسدار

حارس

قراول

‌عسس

بپا

مترادف و متضاد زبان فارسی

نگهبان

پاسبان، پاسدار، حارس، داروغه، هارون، پاینده، حافظ، محافظ، مراقب، مستحفظ، نگاهدارنده، دیده‌بان، دیده‌ور، قراول، کشیک، گشتی، نگاهبان، پشتیبان، حامی، طرفدار، دربان، سرایدار

فارسی به انگلیسی

نگهبان‌

Guard, Lookout, Sentinel, Sentry, Warder, Watch, Watchman

فارسی به ترکی

نگهبان‬

muhafız, gözcü

فارسی به عربی

نگهبان

حارس، حارس الانقاذ، حامی، مرافق، مراقب، ولی الامر

فرهنگ فارسی هوشیار

نگهبان

نگهدارنده

فارسی به ایتالیایی

نگهبان

sentinella

custode

guardia

واژه پیشنهادی

نگهبان

صائن

هادربون

یتاقی

یتاقی

معادل ابجد

نگهبان

128

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری