معنی نگهبان دین

حل جدول

لغت نامه دهخدا

نگهبان

نگهبان. [ن ِ گ َ] (ص مرکب، اِ مرکب) حارس. (دهار). رقیب. (السامی) (صراح) (منتهی الارب). مراقب. نگاهبان. مواظب. پاسدار. حافظ. نگاه دار. نگه دارنده:
نگهبان گنجی تو از دشمنان
و دانش نگهبان تو جاودان.
بوشکور.
سپهدارلشکر نگهبان کار
پناه جهان بود و پشت سوار.
دقیقی.
نخست آفرینش خِرَد را شناس
نگهبان جان است و آن سپاس.
فردوسی.
تو را بود باید نگهبان اوی
پدروار لرزنده بر جان اوی.
فردوسی.
همه پادشاهید بر چیز خویش
نگه دار مرز و نگهبان کیش.
فردوسی.
تو را یار هومان بس و بارمان
نگهبان خداوند هفت آسمان.
فردوسی.
عشق و جز عشق مرا بد نتوانند نمود
دولت میر نگهبان من است ای دلبر.
فرخی.
تاجهان باشد جبار نگهبان تو باد
بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باد.
منوچهری.
زبان را دل بود بی شک نگهبان
سخن بی دل به دانش گفت نتوان.
(ویس و رامین).
این نوشته ای است از جانب ابوجعفر... به سوی یاری دهنده ٔدین خدا و نگهبان بنده های او. (تاریخ بیهقی ص 306). و باشی از برای رعیت پدر مشفق و مادر مهربان چرا که امیرالمؤمنین تو را نگهبان ایشان کرده. (تاریخ بیهقی ص 313).
بدینجایت از بد نگهبان بود
چو ز ایدر شدی توشه ٔ جان بود.
اسدی.
نگهبان تن جان پاک است لیکن
دلت را خِرَد کرد بر جان نگهبان.
ناصرخسرو.
ز غفران خدای او را عمارت
ز دیوان جبرئیل او را نگهبان.
ناصرخسرو.
آب طمع ببرده ست از خلق شرم یارب
ما را توئی نگهبان از آفت سمائی.
ناصرخسرو.
تو سیفی و از توست نگه داشته دولت
بر ملک نباشد بجز از سیف نگهبان.
مسعودسعد.
مصالح جهان همه زیر بیم و امید است... یکی از آهن بگریزد تا بیمش نگهبان او شود. (نوروزنامه).
اژدها گرچه عمرکاهان است
هم نگهبان گنج شاهان است.
سنائی.
بیا وگر همه بد کرده ای که نیکت باد
دعای نیکان از چشم بد نگهبانت.
سعدی.
چو حاکم به فرمان داوربود
خدایش نگهبان و یاور بود.
سعدی.
هرکو نکاشت مهر و ز خوبی گلی نچید
در رهگذار باد نگهبان لاله بود.
حافظ.
|| متصدی و مأمور کاری یا جائی. که او را مأمور پاسداری و نگه داری چیزی یا جائی کرده اند.
- نگهبان ایوان:
تو گفتی یکی آتش استی درست
که پیش نگهبان ایوان برست.
فردوسی.
- نگهبان بار:
چو زی خوابگه شد یل نامدار
بیامد همانگه نگهبان بار.
اسدی.
- نگهبان پاس:
جهان را دل از خویشتن پرهراس
جرس برگرفته نگهبان پاس.
فردوسی.
- نگهبان در:
نگهبان در گفت کامروز کار
نباید گرفتن به دیگر شمار.
فردوسی.
- نگهبان دژ:
ز گردان نگهبان دژ شد هزار
همه نامداران خنجرگذار.
فردوسی.
- نگهبان دیده:
نگهبان دیده برآمد ز دور
همی دید راه سواران تور.
فردوسی.
- نگهبان رود:
نیاورد کشتی نگهبان رود
نیامد به گفت ِ فریدون فرود.
فردوسی.
- نگهبان زندان:
نگهبان زندان چواو را بدید
شد از بیم رنگ رخش ناپدید.
فردوسی.
|| قراول. مأمور. گماشته. پاسدار:
چو بشنید شیروی چندی گریست
وز آن پس نگهبان فرستاد بیست
بدان تا زن و کودکانْشان نگاه
بدارد پس از مرگ آن کشته شاه.
فردوسی.
به هر جای بر باره شد دیدبان
نگهبان به روز و به شب پاسبان.
فردوسی.
آز بر جانْت نگهبان بلا گشت بکوش
تا مگر جانْت بدین زشت نگهبان ندهی.
ناصرخسرو.
بر من و تو که بخسبیم نگهبان است
که نگردد هرگز رنجه ز بیداری.
ناصرخسرو.
سیه خانه ٔ آبنوسین نائی
به نُه روزن و ده نگهبان بماند.
خاقانی.
نگهبانان بترسیدند از آن کار
کز آن صورت شود شیرین گرفتار.
نظامی.
چو شاه آمد نگهبانان دویدند
زر افشاندند و دیباها کشیدند.
نظامی.
نگهبان برانگیزد آن راه را
کند بر خود ایمن گذرگاه را.
نظامی.
|| چوپان. مهتر. ساربان. که از اغنام و مواشی نگه داری کند:
چنان بد که بر کوه ایشان گله
بدی بی نگهبان و کرده یله.
فردوسی.
سوی کشتمند آمد اسب جوان
نگهبان او از پس اندر دمان.
فردوسی.
نگهبان شد از بیم خسرو روان
بدان کشته نزدیک اسب جوان.
فردوسی.
جهانجوی را دید جامی به دست
نگهبان اسبان همه خفته مست.
فردوسی.
شنیدم من که موشی در بیابان
مگر دید اشتری را بی نگهبان.
عطار.
نگهبان راعی بخندید و گفت
نصیحت ز شاهان نشاید نهفت.
سعدی.
|| ناطور. باغبان. که از باغ و کشتزار نگه داری کند:
نگهبان آن رز نبودی به رنج
نه دینار دادی بها را نه گنج.
فردوسی.
هرچند ستمکاران بسیار شدستند
فرزند رسول است در این باغ نگهبان.
ناصرخسرو.
|| مرزبان. مرزدار. سرحددار. حاکم و نماینده ٔ سلطان در شهری و ولایتی. که حکومت و حفاظت ناحیتی بدو سپرده شده است:
یکی پرهنر بود نامش گراز
کز او یافتی شاه آرام و ناز
که بودی همیشه نگهبان روم
یکی دیوسر بود بیداد و شوم.
فردوسی.
تو شاهی و شنگل نگهبان هند
چرا باژ خواهد ز چین و ز سند.
فردوسی.
همه روی کشور نگهبان نشاند
چو ایمن شد از دشت لشکر براند.
فردوسی.
نگهبان مرو آمد آن روزگار
چو ماهوی شد کشته بر خوار و زار.
فردوسی.
|| فرمانده سپاه. سپهدار:
فرستاد بر هر سوئی لشکری
نگهبان هر لشکری مهتری.
فردوسی.
بدان ای نگهبان توران سپاه
که فرمان چنین نیست ما را ز شاه.
فردوسی.
نگهبان لشکر ز ایران تخوار
که بودی به نزدیک او رزم خوار.
فردوسی.
|| زندان بان. مستحفظ زندان. که از زندانی مراقبت و حفاظت کند:
وآنگهم سنگدل نگهبانی
که چو او در کلیسیا باشد.
مسعودسعد.
|| کوتوال. قلعه بان. دژبان:
تو با او به نیک و به بد یار باش
نگهبان دژ باش و بیدار باش.
فردوسی.
نگهبان آن دژ توانگر بدی
که دربند او گنج قیصر بدی.
فردوسی.
|| مراقب. دیده بان:
رقیبان لشکر به آئین پاس
نگهبان تر از مرد انجم شناس.
نظامی.
|| در شهربانی و ارتش، مأمور کشیک. قراول دم در.


دین

دین. [دَی ْ ی ِ] (ع ص) متدین. (لسان العرب). دیندار. پای بند به دین. (از اقرب الموارد).

دین. (اِ) کیش. (منتهی الارب). مله. (اقرب الموارد) (تاج العروس). صبغه. (ترجمان القرآن). طریقت. شریعت. مقابل کفر. (یادداشت مرحوم دهخدا). در سانسکریت و گاتها و دیگر بخشهای اوستا مکرر کلمه ٔ «دئنا» آمده دین در گاتهابمعانی مختلف کیش، خصایص روحی، تشخص معنوی و وجدان بکار رفته است و بمعنی اخیر دین یکی از قوای پنجگانه ٔ باطن انسان است. اما در عربی از ریشه ٔ دیگر و مأخوذ از زبانهای سامی است و تازیان این کلمه را معالواسطه از زبان اکدی گرفته اند و در زبان اخیر کلمات دنو و دینو بمعنی قانون و حق و داوری است و دانو بمعنی حکم کردن و دیه نو بمعنی قاضی است. دین و دیان از آرامی وارد زبان عربی شده. (حاشیه ٔ برهان چ معین بنقل از یشتها ج 2 صص 159-166، روز شماری صص 55-57 و دائره المعارف اسلام). علماء فقه اللغه ٔ اسلامی برای دین معانی مختلفی ذکر کرده اند که اساس کلیه آنها در سه معنی خلاصه میشود. الف: از اصل آرامی عبری بمعنای حساب که به استعاره از آن اخذ شده ب: عربی خالص و معنای آن عادت یا «استعمال » است که هر دو از یک اصلند. ج: کلمه ای است فارسی بمعنای دیانت و کلمه ٔ دین بمعنای دیانت در زبان عرب دوره ٔ جاهلی مستعمل بوده و «عادت » یا استعمال از این ریشه است. (از دایره المعارف اسلامی). مجموعه ٔ عقاید موروث مقبول درباب روابط انسان بامبداء وجود وی و التزام بر سلوک و رفتار بر مقتضای آن عقاید. دین قطع نظر از چگونگی منشاء آن امری است که جنبه ٔ اجتماعی آن مسلم است و اگرچه فرضیه ٔ کسانی که دین را منشاء جمیع تحولات تاریخ و مبداء تمام حوادث عالم میشمرده اند، امروز لااقل کاملاً، مقبول و مسلم نیست لیکن تأثیر و نفوذ عوامل دین در حوادث تاریخ محقق است. تحقیق درباره ٔ دین و ماهیت و احوال آن موضوع علم ادیان و ملل و نحل است که امروز شعب و فنون مهم دارد از آنجمله است علم الادیان تطبیقی اما این موضوع از جهت روانشناسی، جامعه شناسی، مردم شناسی، باستانشناسی و اخلاق نیز مورد بحث اهل نظر هست و از جهت تاریخ، ادیان را به ادیان موجود و ادیان گذشته و همچنین ادیان الهی و ادیان غیرالهی میتوان تقسیم کرد. مقصود از ادیان الهی، دینهایی هستند که بنای آنها بر اعتقاد به یگانگی خداست و آن را ادیان آسمانی نیز گویند. احکام این ادیان بوسیله ٔ پیمبران از جانب خدا به خلق ابلاغ میشود اساس این ادیان تسلیم است و دین اسلام از جمله ادیان الهی یا آسمانی و به امر حق است. مسلمانان دین را عبارت از مجموعه ٔ قواعد و اصولی میدانندکه انسان را به پروردگار نزدیک میکند. در تداول و استعمال عامه در بعضی موارد ملت و مذهب در ردیف دین بکار میرود. اما در حقیقت در میان آنها تفاوتی است. در قرآن از ملت ابراهیم به حنیف تعبیر رفته است که دین حنیف و دین فطرت خوانده شده است و گاهی دین در مجموعه ٔ دین و مذهب بکار رفته است. برای اطلاع بیشتر از اقوال لغت نویسان و مفسران رجوع به تفسیر کشاف زمخشری و بیضاوی و تبیان طوسی و نیز رجوع به ذیل اسلام، مسیحیت، یهود و رجوع به دائره المعارف ادیان و اخلاق و تاریخ مختصر ادیان بزرگ فلیسین شاله شود:
همه دیانت و دین جوی و نیک رایی کن
که سوی خلدبرین باشدت گذرنامه.
شهید.
ای یار رهی ای نگار فتنه
ای دین خردمند را تو رخنه.
رودکی.
گر دِرَم داری، گزند آرد بدین
بفکن اورا، گُرم ِ درویشی گزین.
رودکی.
فر و افرنگ به او گیرد دین
منبر از خطبه ٔ تو آراید.
دقیقی.
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
دین من خسرویست همچو میم
گوهر سرخ چون دهم به جمست.
خسروی.
بود دین و شاهی چو تن با روان
بدین هردوان پای دارد جهان.
فردوسی.
همه مردمی باید آیین تو
همه رادی و راستی دین تو.
فردوسی.
مر این دین به را بیاراستند
از این دین گزارش همی خواستند.
فردوسی.
از آنکه بد بحجاز آن و این به ایرانشهر
حجاز دین را قبله است و ملک راایران.
عنصری.
من بدانم علم دین و علم طب و علم نحو
تو ندانی دال و ذال و راء و زاء و سین و شین.
منوچهری.
خواسته داری و ساز بی غمیت هست باز
ایمنی و عز و ناز فرخی و دین و داد.
منوچهری.
وفا و همت و آزادگی ودولت و دین
نکوی وعالی و محمود و مستوی و قوی.
منوچهری.
دین بدنیا نیرزد. (تاریخ سیستان). اسماء زمانی اندیشید پس گفت ای فرزند این خروج تو که بر بنی امیه کردی دین را بوده یا دنیا را؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 187). بوزرجمهر از دین گبرکان دست بداشت که دین با خلل بوده است و دین عیسی پیغامبر (ع) را گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). از دین پدران خود چرا دست بازداشتی ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 340).
دین همه خیر است برو سوی دین
گرچه دل خلق بسوی دنست.
ناصرخسرو.
دین سرائیست برآورده ٔ پیغمبر
تا همه خلق بدو در بقرار آید.
ناصرخسرو.
برسر من تاج دین نهاده خرد
دین هنری کرد و بردبار مرا.
ناصرخسرو.
چشم سر بی آفتاب آسمان بیکار گشت
چشم دل بی آفتاب دین چرا بیکار نیست.
ناصرخسرو.
هر که نور آفتاب دین جدا گشته از او
روزهای او همیشه جز شبان تار نیست.
ناصرخسرو.
نبینی که امت همی گوهر دین
نیابد مگر کز بنین محمد.
ناصرخسرو.
مرد باشد که با دین درست در نزدیکی سلطان شود و بیدین بیرون آید. (ابن مسعود از کیمیای سعادت).
دین روز ای روی تو آکفت دین
می خور و شادی کن و خرم نشین.
مسعودسعد.
خدای هرچه دهد بنده را ز فتح و ظفر
بدین پاک دهد یا بعقل و هنر.
معزی.
چنین گوید برزویه طبیب... که پدر من از لشکریان بود و مادر از علماء دین زردشت. (کلیله و دمنه).
چون برون رفت از تو حرص آنگه درآید در تو دین
چون درآید جبرئیل آنگه برون شد اهرمن.
سنایی.
دین زکرار جو نه از طرار
خز ز بزاز جو نه از خباز.
سنایی.
بگدایی بگفتم ای نادان
دین بدنیا مده تو از پی نان.
سنایی.
از شمس دین، چه آید جز افتخار دین
لابد که باز باز پراند ز آشیان.
سوزنی.
پس دین را بملک تقویت کرد. (سندبادنامه ص 4).
تیغ تو داند که چیست رمز و اشارات دین
طرفه بود هندوئی از عربی ترجمان.
خاقانی.
از بدان نیک ترس خاقانی
تا دل و دین تو تبه نکنند.
خاقانی.
از دهان دین برآمد آه آه
چون فروشد ناصر دین ای دریغ.
خاقانی.
گر شما دین ودلی دارید و از ما فارغید
ما نه دین داریم و نه دل وز شما هم فارغیم.
خاقانی.
دین چیست عدل پس تو در عدل کوب از آنک
عدل از پی نجات تو رهبر نکوتر است.
خاقانی.
دین و دنیا بهم نیاید راست.
نظامی.
کفر کافر و دین دیندار را
ذره ای دردت دل عطار را.
عطار.
هر که غیرت نداشت دینش نیست
آن ندارد کسی که اینش نیست.
اوحدی.
دین بدانش بلند نام شود
دین بی علم کی تمام شود.
اوحدی.
نام شیخ و سماع و خرقه نبود
دین هفتاد و چند فرقه نبود.
اوحدی.
مرغ را دانه دادن از دین است.
اوحدی.
- امثال:
عیسی بدین خود، موسی بدین خود.
- اهل دین، پیرو دین. صاحب دین. دیندار:
اهل دین را جز اهل دین نگزید
دیده را جز بدیده نتوان دید.
سنایی.
هرکودر نقص دید در خود
کامل تر اهل دین شمارش.
خاقانی.
- بی دین، که پیرو دینی نباشد. لامذهب: ترا باچنین علم و ادب که هست با بیدینی حجت نماند. (گلستان).
- پاکیزه دین، پاکدین. با تقوی و پاکدامن:
یکی طعنه میزد که درویش بین
زهی پارسایان پاکیزه دین.
سعدی.
خردمند و پاکیزه دین بود مرد.
سعدی.
رجوع به همین ترکیب در حرف «پ » شود.
- خاتم دین، کنایه ازنشانه و علامت دین همچون انگشتری یا مهر که روی آن چیزی حک کنند:
بر سکه ٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام.
خاقانی.
- در دین کسی شدن، دین او را پذیرفتن:
چو بشنید در دین او شد قباد
به گیتی ز گفتار او بود شاد.
فردوسی.
- دین اﷲ، دین خدا:
دین اﷲ را تباه کند
زلفک خول و آن رخان چو ماه.
؟ (از حاشیه ٔلغت فرس اسدی نخجوانی).
- دین به دنیا فروختن، از دست دادن حقایق دینی در برابرمنافع دنیوی: دین به دنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. (گلستان).
- دین بهی، دین زردشتی:
به بند و به زردشت و دین بهی
بنوش آذرو آذر فرهی.
فردوسی.
رجوع به بهدین وبهدینی و مزدیسنا شود.
- دین حنیفی، مراد از دین حضرت ابراهیم (ع) است. (غیاث) (آنندراج).
- دین فروختن، از دست دادن اصول و حقایق دینی در برابر سودهای مادی دنیوی:
بفروخته ای دین خود از بی خبری
یوسف که بده درم فروشی چه خری.
سعدی.
- دین عجایز، دین پیرزنان. دین عجوزگان. مأخوذ از حدیث نبوی علیکم بدین العجائز. (برشما باد دین عجوزگان):
هم در اول عجز خود را او بدید
مرده شد دین عجایز برگزید.
مولوی.
- دین و دنیا، کنایه از معنویت این جهان و آن جهان: دین و دنیا وی را بدست آید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 386).
دین و دنیا دو ضد یکدگرند
هر کجا دین بود درم نخرند.
سنائی.
- دین و دنیا باز، کنایه از عاشق پاکباز و تارک ماسوی اﷲ است. (بهار عجم) (آنندراج).
- راه دین، شرع، شریعت، شیوعه. منهاج. (السامی فی الاسامی).
- علم دین، دانش مربوط به دین همچون فقه و تفسیر و جز اینها:
علم دین پیشت آورد و آنگه
کفر باشد سخن بفرجامش.
خاقانی.
علم دین کیمیاست خاقانی
کیمیایی سزای گنج امید.
خاقانی.
در پی علم دین بباید رفت
اگرت تا به چین بباید رفت.
اوحدی.
- کفر و دین، بیدینی و دین:
تات ز هستی هنوز یاد بود کفر و دین
بتکده را شرط نیست بیت حرم داشتن.
خاقانی.
- ناپاک دین، آنکه از لحاظ دین آلوده و نادرست و ناپاک باشد:
بفرمود کشتن بشمشیر کین
که ناپاک بودند و ناپاک دین.
سعدی.
- یوم الدین، روز قیامت، روز رستاخیز:
بره ٔ شیرمست و مرغ سمین
چشم داری روی به یوم الدین.
سنائی (حدیقه).
|| بر ملت هر پیغمبری اطلاق شود و دین را بخدای نسبت دهند زیرا از مصدر جلال خدایی صادر گردیده و به پیغمبر نسبت دهند بواسطه ٔ آنکه ظهور آن از پیغمبر باشد و به امت نسبت دهند زیرا امت پابند و فرمانبردار دین می باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). امه. (ترجمان القرآن). || در اصطلاح، وصفی است الهی که صاحبان خرد را با اختیار خود بسوی رستگاری در این دنیا و حسن عاقبت در آخرت میکشاند و بدین معنی شامل عقاید و اعمال نیز میگردد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). || توحید. (منتهی الارب) (تاج العروس). || عبادت. (منتهی الارب). عبادت خدا. (از تاج العروس). || تمامه ٔ چیزی که بدان پرستش خدا کرده شود. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از تاج العروس). || پرهیزکاری. (منتهی الارب). ورع. (لسان العرب) (از تاج العروس). || پاداش. (منتهی الارب). جز او مکافات. «کماتدین تدان ». (از لسان العرب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). جزا دادن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی). || اسلام. (لسان العرب) (منتهی الارب). قوله تعالی: افغیر دین اﷲ یبغون. و من یبتغ غیرالاسلام دینا فلن یقبل منه. (قرآن 3 / 85). ان الدین عنداﷲ الاسلام. (قرآن 3 / 19) (از تاج العروس). || حساب. (منتهی الارب). مالک یوم الدین، ای یوم الحساب. (از لسان العرب) (از اقرب الموارد). || معصیت. (منتهی الارب) (لسان العرب) (اقرب الموارد). || قهر. غلبه. (منتهی الارب).قهر. (لسان العرب). قهر و استعلاء. (تاج العروس). قهر و غلبه و استعلاء. (اقرب الموارد). || رفعت و سلطان و حکم و ملک. (منتهی الارب). سلطان و ملک و حکم. (اقرب الموارد) حکم و ملک. (تاج العروس). سلطان. (لسان العرب). || سیرت. (منتهی الارب). سیره. (تاج العروس) (اقرب الموارد). || اکراه. (منتهی الارب) (تاج العروس) (از اقرب الموارد). || عادت و کار. (منتهی الارب). عادت و شأن: مازال ذلک دینی و دینی، ای عادتی. (از لسان العرب). || تدبیر. (منتهی الارب) (تاج العروس) (اقرب الموارد). || بیماری. (منتهی الارب). یقال قد دان اذا اصابه الدین، ای الداء. (تاج العروس).داء. (اقرب الموارد). || نرم از هرچیزی. || خواری. (منتهی الارب). ذلت. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). ذل و انقیاد. (از تاج العروس). || باران پیوسته یا باران نرم. (تاج العروس) (منتهی الارب). باران پیوسته. (از اقرب الموارد). گویا این لغت از اضافات یا تصحیفات باشد. (از لسان العرب). بارانی که در جای خاص پیوسته بارد و عادتش بهمانجا باریدن گردد. (منتهی الارب) (از تاج العروس). اما این معنا از اضافات یا تصحیفات است. (از لسان العرب). || حال. (منتهی الارب) (از تاج العروس). یقال لولقیتنی علی دین غیر هذه، ای حال غیر هذه. (لسان العرب). || قضاء. (منتهی الارب) (تاج العروس). قوله تعالی ما کان یأخذ اخاه فی دین الملک، ای فی قضاء. (از لسان العرب). || قصاص. (تاج العروس). || سیاست و رای. (کشاف اصطلاحات الفنون). || (ص) قوم دین یا دَیْن، ای خاضعین دائنون. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (لسان العرب).

دین. (اِ) نام فرشته ای است که بمحافظت قلم مأمور است. (برهان) (جهانگیری). از ایزدان آئین زردشتی است و نگهبانی روز بیست و چهارم ماه به ایزد دین سپرده شده است. || روز بیست و چهارم بود از ماههای شمسی نیک است در این روز فرزند به مکتب فرستادن و نکاح کردن. (از برهان) (از غیاث). ابوریحان بیرونی در فهرست نامهای روزهای ایرانی نام این روز را «دین » و در سغدی هم «دین » و در خوارزمی نیز «دین » یاد کرده است.
- دین روز، روز بیست و چهارم از ماههای شمسی. (آنندراج):
دین روز ای روی تو آکفت دین
می خور و شادی کن و خرم نشین.
مسعودسعد.
|| مزیدمؤخر امکنه، ماردین. افریدین. قودین. مشکادین. خرادین و بهداذین. (یادداشت مرحوم دهخدا). || داد. راستی. (یادداشت مؤلف). شوکت فر. شکوه:
بمان تا بیاید مه فرودین
که بفزاید اندر جهان هور دین.
فردوسی.

فرهنگ فارسی آزاد

دین

دَیِّن، مُتَدَیَّن- دین دار- با دین

ترکی به فارسی

دین

دین، مذهب

فارسی به عربی

دین

ایمان، دین، مسوولیه


نگهبان

حارس، حارس الانقاذ، حامی، مرافق، مراقب، ولی الامر

فرهنگ عمید

نگهبان

پاسبان، مراقب،
نگهدارنده،
[قدیمی] مرزبان،
[قدیمی] فرماندهِ سپاه،


دین

کیش، آیین،
[قدیمی] روز بیست‌وچهارم از هر ماه خورشیدی،
[قدیمی] در ایران باستان، فرشتۀ موکل بر قلم و روز دین. δ کلمۀ «دین» در فارسی و عربی مشترک است،

فارسی به ایتالیایی

واژه پیشنهادی

نگهبان

یتاقی

عربی به فارسی

دین

بدهی , وام , قرض , دین , قصور , کیش , ایین , مذهب

معادل ابجد

نگهبان دین

192

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری