معنی نیابت
لغت نامه دهخدا
نیابت. [ب َ] (ع اِ) نوبت. بار. پاس. (از منتهی الارب). رجوع به نیابه و نیز رجوع به نیابه و نیاوه شود:
وز آن پس نیابت به ایرج رسید
مر او را پدر شهر ایران گزید.
فردوسی.
یک چند گه نیابت آن بوستان گذشت
وین چند گه نیابت این بوستان رسید.
سوزنی.
یکدو نیابت اگر بر این بفزودی
رفته بدی جان و بر دریده بدان بش.
سوزنی.
- به نیابت، به نوبت: به نیابت کسان وی را نیک همی زدند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- نیابت نهادن، نوبه گذاشتن: نیابت نهاده بودند [کسان نمرود آنگاه که پشه در مغزش جای گرفت] تااز آن پتک ها یکی برگرفتی و بر وی همی زدندی. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
|| (مص) بجای کسی ایستادن. (غیاث اللغات). رجوع به نیابه شود. || (اِمص) جانشینی. وکالت.خلافت. برقراری در جای کسی و به عوض کسی. (ناظم الاطباء). نیابه. قائم مقامی: برادرش نرسی را به نیابت خویش در مملکت بگذاشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). نیابت خویش به استصواب رای سلطان به ابونصر منصوربن راشی داد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 438).
کنون جز ناصرالدین نیست کز بهر نیابت را
ز بعد چارتن در چاربالشهای او آمد.
خاقانی.
- به نیابت آمدن، جانشین شدن. بجای آن آمدن.
- به نیابت کسی یا چیزی آمدن، از پی آن آمدن و جانشین او شدن:
روزم به نیابت شب آمد
جانم به زیارت تن آمد.
خاقانی.
- نیابتاً،مقابل اصالتاً. (یادداشت مؤلف). رجوع به نیابهً شود.
- نیابت بجای آوردن، بجای کسی کاری را انجام دادن:
نیابت بجای آری از دین و داد
نیاری ز من جز به نیکی بیاد.
نظامی.
- نیابت کردن، قائم مقام بالاتر از خود بودن. (آنندراج). بجای دیگری و از طرف دیگری کاری انجام دادن:
به نیک و بدمشو دربند فرزند
نیابت خود کند فرزند فرزند.
نظامی.
چنان بخار هوا تیره ساخت آب زلال
که قطره بر لب جو می کند نیابت خال.
طالب (از آنندراج).
فرهنگ معین
(نِ بَ) [ع. نیابه] (اِمص.) خلافت، جانشینی.
فرهنگ عمید
جانشینی، قائممقامی،
جانشین شدن، به جای کسی نشستن، به جای کسی امری را انجام دادن،
حل جدول
جانشینی
مترادف و متضاد زبان فارسی
جانشینی، قائممقامی، معاونت، نایبی، وکالت
فارسی به انگلیسی
Lieutenancy
فرهنگ فارسی هوشیار
نوبت، بار، پاس، جانشینی، وکالت
فرهنگ فارسی آزاد
نِیابَت، وکالت و جانشینی، کاری را از طرف دیگری و به نمایندگی او انجام دادن
معادل ابجد
463