معنی نیزه‌ دار

لغت نامه دهخدا

نیزه دار

نیزه دار. [ن َ / ن ِ زَ / زِ] (نف مرکب) رامح. (السامی). نیزه افکن. نیزه گذار. نیزه ور. (یادداشت مؤلف). مسلح به نیزه:
همه نیزه داران شمشیرزن
همه لشکرآرای و لشکرشکن.
دقیقی
سپه بود بر میمنه چل هزار
سواران زوبین ور و نیزه دار.
فردوسی.
چو بشنید کآمد سپاهی گران
همه نیزه داران و جوشن وران.
فردوسی.
همیدون پیاده پس نیزه دار
ابا جوشن و تیر آهن گذار.
فردوسی.
ز نوک نیزه های نیزه داران
شده وادی چو اطراف سنابل.
منوچهری.
همه نیزه داران گردن فراز
نشان بسته بر نیزه موی دراز.
اسدی.
کمندافکنان از پس خیل خویش
به تیغ و زره نیزه داران ز پیش.
اسدی.
نیزه دارانش که از شیر نیستان کین کشند
خون و آتش ز آن نی چون خیزران افشانده اند.
خاقانی.
رکاب است چون حلقه ٔ نیزه داران
که عیدی به میدان خاقان نماید.
خاقانی.
برون رفت جوشن وری نیزه دار.
نظامی.
|| نیزه بردار. (ناظم الاطباء):
نبود از همه خلق جز جبرئیل
به حرب حنین نیزه دار علی.
ناصرخسرو.

فرهنگ عمید

نیزه دار

سرباز یا سپاهی که دارای نیزه باشد،

حل جدول

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

نیزه دار

مسلح به نیزه

معادل ابجد

نیزه‌ دار

277

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری