معنی نیمروز

لغت نامه دهخدا

نیمروز

نیمروز. (اِخ) عنوانی که به سیستان می دادند. (فرهنگ لغات شاهنامه). زابل. (جهانگیری) ولایت سیستان. (برهان قاطع) (آنندراج) (غیاث اللغات) (انجمن آرا) (از جهانگیری) (رشیدی) (معجم البلدان):
همان نیمروز از تو خالی مباد
که چون تو ندیده ست گیتی به یاد.
فردوسی.
سوی نیمروز آمد از راه بست
همه روی گیتی ز دشمن بشست.
فردوسی.
چوآمد به نزدیکی نیمروز
خبر شد به سالار گیتی فروز.
فردوسی.
نیمروز امروز از خواجه و از گوهر او
بیش از آن نازد کز سام یل و رستم زر.
فرخی.
نه خرد ولایتی است خراسان و هندوستان و سند و نیمروز و خوارزم. (تاریخ بیهقی). اما در نیم روز دو قول گویند: یکی آنکه خسروان را در سالی یک روز مظالم بودی که داوری یک ساله را مظالم کردندی، آن همه جهانیان به نیمروز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی و بوالفرج بغدادی گوید نه چنین است اما حکمای عالم جهان را بخشش کردند بر برآمدن و فروشدن خورشید به نیمروز و حد آن چنان باشد که از سوی مشرق در آنجا که خورشید به کوتاه ترین روزی برآید و از سوی مغرب از آنجا که خورشید به درازترین روزی فروشود و این علم به حساب معلوم گردد. (تاریخ سیستان) (یادداشت مؤلف). و این جمله را به چهار قسمت کرده اند خراسان و ایران و نیم روز و باختر، هرچه حد شمال است باختر گویند و هرچه حد جنوب است نیمروز گویند... (تاریخ سیستان). ما را یارگی نباشد که اندر پیش سواران ملک نیمروز به میدان اندر شویم. (تاریخ سیستان).
ور به خرابی فتد از مملکت
گرسنه خسبد ملک نیمروز.
سعدی.

نیمروز. (اِ مرکب) نصف روز و آن رسیدن آفتاب است بر دایره ٔ نصف النهار. (برهان قاطع). میان روز. وسط روز. هنگام زوال. (ناظم الاطباء). ظهر. منتصف نهار. گرمگاه. ظهیره. پیشین. (یادداشت مؤلف):
چنین داد پاسخ که تا نیمروز
که بالا کشد هور گیتی فروز.
فردوسی.
برآسود بهرام تا نیمروز
چو بر اوج شد هور گیتی فروز.
فردوسی.
دونده همی تاخت تا نیمروز
چو آمد بر زال گیتی فروز.
فردوسی.
ز بامدادان تا نیمروز خادم او
میان دشت همی گشت با هزار سوار.
فرخی.
گویند که سیصد مرد بکشت از وقت روز برآمدن تا نیمروز. (تاریخ سیستان). اگر [برآمدن نور از قبرالمسیح] نیمروز باشد دانند که سال میانه باشد و اگر اول روز بود فراخی بود و اگر آخر بود قحطی و تنگی باشد. (مجمل التواریخ).آدم همان روز نیمروز آدینه از بهشت بیفتاد. (مجمل التواریخ).
شاید گر از فلک دو رخ نجم را کند
خورشید نیمروز و مه نیمشب سلام.
سوزنی.
ز شرم رای تو در وقت نیمروز شود
چو سایه از پس دیوار آفتاب نهان.
سوزنی.
می ناب خوردند تا نیمروز
چو می در ولایت شد آتش فروز.
نظامی.
جمالی چو در نیمروز آفتاب
کرشمه کنان نرگسی نیم خواب.
نظامی.
دگر نیمروز آن جوان دلیر
ز پایان آن پشته آمد به زیر.
نظامی.
اشک چون شمع نیمسوز فشاند
خفته تا وقت نیمروز بماند.
نظامی.
ظالمی را خفته دیدم نیمروز
گفتم این فتنه است خوابش برده به.
سعدی.
تو خفته خنک در حرم نیمروز
غریب از برون گو به گرما بسوز.
سعدی.
ترا من دوست می دارم که یک شب
در آغوشت کشم تا نیمروزی.
سعدی.
تا روزی در گرم نیمروز بر قصر خود به اصفهان طوفی می زد. (ترجمه ٔ محاسن اصفهان ص 91).
سادس ماه ربیعالاَّخر اندر نیمروز
روز آدینه به حکم کردگار ذوالمنن.
حافظ.
|| نیمی از روز. نیمه ای از روز. یکی از دو نیمه ٔ روز:
به یک نیمروز آب دارد نگاه
دگر نیمه مهمان بجویدبه راه.
فردوسی.
خسروان را در سالی یک روز بودی که داوری یک ساله را مظالم کردندی آن همه جهان به نیم روز راست گشتی و مظلومان سیستان را جداگانه نیم روز بایستی. (تاریخ سیستان). || (اِخ) نام پرده ای است از موسیقی که باربد مصنف آن است. (جهانگیری). نوائی است از سی لحن باربد. (رشیدی) (انجمن آرا). نام لحن بیست ونهم از سی لحن باربد. (ناظم الاطباء):
چو گفتی نیمروز مجلس افروز
خرد بیخود بدی تا نیمه ٔ روز.
نظامی.
|| (اِ مرکب) جنوب. (مفاتیح) (فرهنگ شاهنامه) (التنبیه و الاشراف) (یادداشت مؤلف):
چنین ساخت سلطان گیتی فروز
که دارد سپه چشم بر نیمروز.
فردوسی.
- پادشاه نیمروز، کنایه از آفتاب. سلطان نیمروز. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از پیغامبر اسلام. (ناظم الاطباء).
- سلطان نیمروز، کنایه از آفتاب. (ناظم الاطباء).
- شاه نیمروز، شه نیمروز، کنایه از خورشید است:
بر شاه نیمروز کمین کن که آه تست
هر نیمشب کمانکش مردان صبحگاه.
خاقانی.
چو نیمی شد از روز گیتی فروز
روان گشت ازآنجا شه نیمروز.
نظامی.
- مَلِک ِ نیمروز، کنایه از خورشید:
نیم شبان کان مَلِک ِ نیمروز
کرد روان مشعل گیتی فروز.
نظامی.
- || کنایه از پیامبر اسلام.
- مُلْک ِ نیمروز، سرزمین نیمروز. نیمه ٔ روز:
در نیمشب چو صبح پسین درگرفته ایم
در مُلْک ِ نیمروز به پیشین رسیده ایم.
خاقانی.


شاه نیمروز

شاه نیمروز. [هَِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) نام حاکم سیستان، زیرا سیستان را نیمروز نیز خوانند. (ازبرهان) (ازآنندراج).


شه نیمروز

شه نیمروز. [ش َ هَِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) شاه نیمروز. شاه سیستان. رجوع به شاه نیمروز شود. || کنایه از آفتاب. (برهان). رجوع به شاه نیمروز شود. || کنایه از دل آدمی که به عربی قلب گویند. (از برهان) (از غیاث). || (اِخ) کنایه از رستم بسبب آنکه سیستان را نیمروز خوانند. (برهان). || کنایه از حضرت آدم (ع) چه او تا نیمروز در بهشت بود. (از برهان) (از غیاث). || کنایه از حضرت محمد (ص) زیرا که تا نیمروز شفاعت امتان گناهکار خواهد کرد. (از برهان) (از غیاث).


خواب نیمروز

خواب نیمروز. [خوا / خا ب ِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) قیلوله. خواب قبل از ظهر.


پادشاه نیمروز

پادشاه نیمروز. [دْ / دِ هَِ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) کنایه است از آفتاب. || پادشاه سیستان از آن جهت که نیمروز نام سیستان است. || مردم نیک پی و مبارک قدم. || حضرت آدم علیه السلام بسبب آنکه تا نیمروز در بهشت بود. || رسول اکرم صلوات اﷲ علیه از آن باب که شفاعت امتان خود را تا نیمروز خواهد کرد. (برهان).

فرهنگ عمید

نیمروز

هنگام ظهر،
(اسم) میان روز، وسط روز، ظهر،
(اسم) نیمه‌ای از روز،
(اسم) [مجاز] جنوب،
(اسم) (موسیقی) [قدیمی] از الحان سی‌گانه باربد: چو گفتی نیمروز مجلس‌افروز / خِرَد بیخود بُدی تا نیمهٴ روز (نظامی۱۴: ۱۰۸)،

فرهنگ معین

نیمروز

میان روز، وسط روز، نام سیستان، نام پرده ای از موسیقی. [خوانش: (اِمر.)]

حل جدول

نیمروز

نام قدیم سیستان

هجیر

ظهر

مترادف و متضاد زبان فارسی

نیمروز

ظهر، خاور، مشرق،
(متضاد) پسین، باختر

فارسی به عربی

نیمروز

ظهر، منتصف النهار

فارسی به انگلیسی

نیمروز

Noonday, Midday, Noon, South

فارسی به آلمانی

نیمروز

Mittag (m), Mittag [noun]

معادل ابجد

نیمروز

313

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری