معنی نیم گرم.

لغت نامه دهخدا

نیم گرم

نیم گرم. [گ َ] (ص مرکب) شیرگرم. (آنندراج) (ناظم الاطباء). فاتر. هر مایعی که گرمی آن مانند شیر تازه دوشیده باشد. (ناظم الاطباء). نه گرم و نه سرد. ملایم. ممهد. ولرم. ملول. (یادداشت مؤلف): چشمی که سرمازده باشد کاه گندم اندر آب بپزند و آن آب نیم گرم به چشم اندر چکانند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). این آبها و روغنها نیم گرم اندر دهان می دارند و بدان غرغره می کنند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). بامداد کشکاب دهند نیم گرم. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).


گرم گرم

گرم گرم. [گ َ گ َ] (ص مرکب، ق مرکب) گرماگرم. رجوع به گرماگرم شود.


گرم

گرم. [گ َ] (ص) پارسی باستان گرما [در پادا: گَرما]، اوستا گرما، پهلوی گَرم، هندی باستان غرما (گرمی)، ارمنی جرم، جرمن (تب)، کردی و بلوچی گَرم، افغانی غرما، استی غرم، کرم، شغنی گَرم، سریکلی زهورم، گورم. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مقابل سرد. (برهان) (آنندراج). سُخُن. (منتهی الارب): و پیغمبر را علیه السلام گفت تو اندر میانه بنشین تا گرمت نبود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
رفیقا چند گویی کو نشاطت
بنگریزد کس از گرم آفروشه.
رودکی.
گرانمایه خوانی بیاورد مرد
برو خوردنیها زگرم و ز سرد.
فردوسی.
نه گرماش گرم و نه سرماش سرد
همه جای شادی و آرام و خورد.
فردوسی.
بجوشیدش از دیدگان خون گرم
به دندان همی کند از تنش چرم.
عنصری.
پس بساروج بیندود همه بام و درش
جامه ای گرم بیفکند پلاسین ز برش.
منوچهری.
شرابی که بترشی زند، مردمانی را که معده ها وجگرهای گرم دارند، شاید. (نوروزنامه). || شتاب و تعجیل. (برهان). جلد و شتاب. (غیاث). جلد وتیز و مفرط. (آنندراج):
اسپیک آمد همانگه نرم نرم
تا برد مر اسب او را گرم گرم.
رودکی.
بسی کرد خواهش که ایدر بایست
چنین گرم رفتی ترا روی نیست.
فردوسی.
پس اندر همی راند بهرام نرم
برو بارگی را نکرد ایچ گرم.
فردوسی.
پس اندر سواران برفتند گرم
که بر شیر جنگی بدرند چرم.
فردوسی.
آن ملاعین گرم درآمدند و نیک نیرو کردند. (تاریخ بیهقی).
رهی به پیش خود اندر گرفت و گرم براند
به زیر رایت منصور لشکر جرار.
فرخی.
ای قافله سالار چنین گرم چه رانی
آهسته که در کوه وکمر بازپسانند.
سعدی.
|| سختی. شدت. مقابل رخا.سرد:
سخن زهر و پازهر وگرم است و سرد
سخن تلخ و شیرین و درمان و درد.
ابوشکور.
سواری گرانمایه نامش کهرم
رسیده بسی بر سرش سرد و گرم.
دقیقی.
|| تند. تندخو. مستبد:
نباید بود ازینسان گرم و خودکام
بقدر پای خود باید زدن گام.
نظامی.
|| محکم. سخت. بنیرو: از آن پتکها برگرفتی و بر سر وی [بر سر نمرود آنگاه که پشه در مغز او جای گرفته بود] همی زدندی و هر که گرم تر زدی گفتی من از شما خشنودترم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || سخت. شدید: دیگر سلاحها کار بفرمودند تیربارانی صعب بکرد[ند] و حمله های گرم آوردند، آن مردم حشری هزیمت کردند. (تاریخ سیستان). || خوب. بامحبت. دوستانه. باحرارت. بالطف. بامهربانی:
یکی نامه را گرم پاسخ نوشت
بیاراست قرطاس را چون بهشت.
فردوسی.
بگفتار گرم و به آواز نرم
فرستاده را راه دادی بشرم.
فردوسی.
برستم چنین گفت [گیو] کای بافرین
گزین همه مهتران زمین
چنان شادگشتم به دیدار تو
برین پرسش گرم و گفتار تو
که بی جان شده باز یابد روان
و یا پیرسر مرد گردد جوان.
فردوسی.
چو دیدم من این خوب چهر ترا
همین پرسش گرم و مهر ترا.
فردوسی.
بفرمودشان تا نوازند گرم
نخوانندشان جز به آواز نرم.
فردوسی.
بلکاتکین گفت فرمانبردارم و میان ایشان سخت گرم بود. (تاریخ بیهقی).
یاد از آن حجره ٔ حکیم شریف
و آن حریفان گرم خوش خنده.
سوزنی.
همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون بازآمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست. (چهارمقاله ٔ عروضی). || جزم. بی تخلف:
تهمتن چو بشنید شرم آمدش
برفتن یکی رای گرم آمدش.
فردوسی.
|| تیز. پرمشتری. بارونق. روا:
اگر چون میر یک تن بود از ایشان
نه چندان بد مر او را گرم بازار.
فرخی.
رجوع به گرم بازار و بازار گرم شود.
- آب گرم، اشک:
عنان تکاور همی داشت نرم
همی ریخت از دیدگان آب گرم.
فردوسی.
به آب گرم درمانده ست پایم
چو در زلفین در انگشت ازهر.
- بازار گرم، بازار بارونق. بازار پرمشتری:
هین در این بازار گرم بی نظیر
کهنه ها بفروش و ملک نقد گیر.
مولوی.
- پذیرایی گرم، پذیرایی مهمانان با لطف و محبت.
- پیغام گرم، پیغام بامهر، بامحبت، دوستانه:
بسی گرم پیغامها داده بود
ز چیزی که پیشش فرستاده بود.
فردوسی.
- خون گرم، کسی که با مردم بسیار معاشرت کند.
- دل گرم، مستظهر. قوی دل.
- دم گرم، دهن گرم. گفتار شیرین. زبان چرب.
- سخن گرم، گفتار گیرنده. سخن دلپذیر، نغز:
بشد منذر و شاه را کردنرم
بگسترد پیشش سخنهای گرم.
فردوسی.
چو بشنید شاه آن سخنهای گرم
ز گردان چینی به آواز نرم.
فردوسی.
بیازید و بگرفت دستش بشرم
بسی گفت شیرین سخنهای گرم.
اسدی.
- سلاح گرم، اسلحه ٔ آتشین چون تپانچه.
- گفتار گرم، سخن گرم:
برفتند زی ماه رخسار پنج
ابا گرم گفتار و دینار و گنج.
فردوسی.
دگر می گسارد به آواز نرم
همی دل ستاند بگفتار گرم.
فردوسی.
- مجلس گرم، مجلس دوستانه.
- هنگامه ٔ گرم، ازدحام. شلوغی:
بر چارسوی عنصر هنگامه ای است گرم
پرهیز کن ز جیب شکافان بی نشان.
اثیر اخسیکتی.


نیم

نیم. [نی ی َ] (ع ص، اِ) جمع نائم است. رجوع به نائم شود.

فرهنگ عمید

نیم گرم

آنچه نه داغ باشد نه سرد، ولرم،


گرم

[مقابلِ سرد] دارای حرارت: آب گرم،
به‌وجود آورندۀ گرما: پتوی گرم،
(صفت، قید) [مجاز] بامحبت و صمیمیت: سلامِ گرم،
[عامیانه، مجاز] پرهیجان، باشور و نشاط: مجلس گرم،
[مجاز] مطلوب، دلنشین: صدای گرم،
ویژگی رنگی که القاکنندۀ احساس گرما یا هیجان است: نارنجی رنگی گرم است،
(طب قدیم) از مزاج‌های چهارگانۀ بدن: طبع گرم،
(قید) در حال گرمی: چای را گرم بنوش،
* گرم راندن: (مصدر لازم) [قدیمی، مجاز]
تند راندن، به‌شتاب راندن،
شتافتن، تند رفتن،
* گرم گرفتن: (مصدر لازم) [عامیانه، مجاز] با کسی به‌گرمی و محبت صحبت کردن، اظهار دوستی کردن،

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

واژه پیشنهادی

فرهنگ فارسی هوشیار

گرم گرم

‎ بسیار گرم داغ (هوا و غیره) : سمک گفت: ای جوانمرد خ راه تو دور است و گرما گرم است، در حال گرمی: ضماد را گرما گرم روی دمل گذاشتن، بحبوحه صمیم: در گرماگرم روزگارانی بود که دولت. . . نقشه وسیع متحدالشکل کردن لباسها را دنبال میکرد.

معادل ابجد

نیم گرم.

360

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری