معنی هار
لغت نامه دهخدا
هار. (اِ) در سانسکریت هاره (مروارید، حلقه ٔ مروارید، گردن بند) از ریشه ٔ «هره » (بردن، پوشیدن، گرفتن). پشتو «هار» (گردن بند، حلقه). هار، رشته ٔ مروارید بود:
از آن قبل را کردند هار مروارید
که درّ ضایع بودی اگر نبودی هار.
(از لغت فرس صص 159- 160).
(صحاح الفرس، نسخه ٔ طاعتی:هار). رجوع به یکدانه شود. (حاشیه ٔ برهان چ معین). هر چیزی را گویند عموماً که از پی هم به توالی، یعنی پی درپی درآمده باشد یا بر و بالا و پهلوی هم درآرند و مروارید و لعل و یاقوت سفته و امثال آن را گویند که در یک رشته کشیده شده باشد خصوصاً. (برهان). هر چیزی را گویند که عموماً ازپی هم به توالی، یعنی پی درپی درآمده باشد یا بر و بالا و پهلوی هم درآرند. (جهانگیری) (انجمن آرا) (آنندراج). هر چیز به رشته کشیده شده و هر چیز نیک مرتب شده و آراسته شده. (ناظم الاطباء). مروارید و لعل و یاقوت و دیگر جواهر که به ترتیب در رشته کنند و در گردن اندازند، چنانکه امیرخسرو دهلوی گفته:
قطره های چند زآب چشم او پاکان چرخ
از پی تسبیح خود زآن آبگینه کرده هار.
گویند که به این معنی لغت هندی است و «هار سنگهار» علاقه ای است از گل که زنان در رشته کشند و برای زینت به گردن اندازند. (آنندراج). در هندی به معنی حمایل گل است و در فارسی نیز استعمال می شود. (غیاث اللغات). سلک مروارید و گلها و مانند آن که در گلو اندازند:
به ذکر خلق شاهنشاه دوران
ز هار گل ملائک سبحه گردان.
ملا منیر (از بهار عجم).
گردن بند. گردن بند جواهر. (از ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). در سنسکریت هم به معنی گردن بند است از ماده ٔ «هر» به معنی بردن و جذب کردن که صفت گردن بنداست. (فرهنگ نظام). || رشته. سلک. (از ناظم الاطباء). رشته ٔ مروارید است. (صحاح الفرس) (اوبهی): و نسخت تذکره ٔ هدیها، چه هدیهایی که اول روز پیش خان روند و چه هدیهای عقد تزویج، کردند سخت بسیار و برسم، و آن دو جام زرین مرصع به جواهر بود با هارهای مروارید، و جامه های به زر... (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 220).
دگر شاهانه درجی از زر ناب
در او شش هار مروارید خوشاب.
فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین).
چو ویس دلستان را دید غمگین
ز آب دیده ها تر کرد بالین
ز درد مادر و هجر برادر
گسسته هار مروارید بر زر.
فخرالدین اسعد گرگانی (ویس و رامین).
آویزدم نظرنظر اندر مژه مژه
از دانه دانه لؤلؤ دیده چو هارهار.
مسعودسعد.
به نام دولت تو این کتاب کردم نظم
که هر قصیده و قطعه به از هزاران هار.
شمس فخری.
|| گردن. (برهان) (ولف) (جهانگیری) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام):
گزید از سواران برون از هزار
بر آن بادپایان آهخته هار.
فردوسی (از فرهنگ جهانگیری).
بکردار شیران به روز شکار
بر آن بادپایان آهخته هار.
فردوسی.
|| مهره های گردن حیوانات. (برهان). استخوان های گردن هر حیوانی. (ناظم الاطباء). || بعضی به معنی مهار شتر دانسته اند. (آنندراج). مهار شتر. (برهان) (ناظم الاطباء). || صف. قطار. (ناظم الاطباء). || (ص) خاموش. || متحیر و درمانده. (برهان) (صحاح الفرس). || دیوانه. (فرهنگ جهانگیری) (برهان). به معنی حیوان دیوانه خصوصاً سگ دیوانه آمده که مردم را بگیرد و مریض شوند و حالات عجیب پیدا کنند، چنانکه گفته اند از آب بترسند. و شعر نظامی دلالت بر این معنی کند:
تو گفتی سگ گزیده آب را دید.
(انجمن آرا) (آنندراج).
حیوان دیوانه خصوصاً سگ دیوانه. در سنسکریت ریشه اش «هر» به معنی بردن است، چه سگ دیوانه جان انسان را میبرد. (فرهنگ نظام). حیوان دیوانه مخصوصاً سگ دیوانه را «هار» گویند، و مرض آن سگ را «هاری » نامند. کردی «هار» (دارنده ٔ سرسام)، اَهّربو. (دهار). استی اره، اره، در لهجه ٔ اودی ور. (حاشیه ٔ برهان چ معین). مبتلی به بیماری هاری. کلب کلب: مگر سگ هارم گرفته است. (یادداشت مؤلف). || گوشت گندیده و بدبوی. (برهان) (جهانگیری) (آنندراج) (انجمن آرا). || (اِ) فضله و افکندگی انسان و حیوانات دیگر را هم میگویند. (برهان) (ناظم الاطباء). افکندگی آدمی و سرگین سایر حیوانات باشد. سرگین آدمیزاد و حیوانات دیگر. (آنندراج) (انجمن آرا):
صورت بخل آنکه زردار است
تیز با هار و کون با هار است.
سنائی.
در صفت غلامی کم بها و زشت:
ترش به چهره و دندانش چون تراشه ٔ انار
گره به روی و میان پاش پر گروهه ٔ هار.
مختاری (از جهانگیری).
من با پسرش رنگ رزانیم هر دو تن
این قول را درست به داور همی کنم
او بوق من به هار مزعفر همی کند
من یال او به کاج معصفر همی کنم.
سوزنی.
تو همان یاری که بودی، لیک ریش آورده ای
تیز بر ریشت زن و گر تیز نبود هار زن.
سوزنی.
به گوه کودک یکماهه ریده جلق زدی
به گوی لخلخه برداشتی گروهه ٔ هار.
سوزنی.
هار. (ع ص) (از «هَ ور») بنای شکسته. (از اقرب الموارد). افتاده. (غیاث اللغات). باره ٔ افتاده. (دهار).منهدم شونده. در اصل هائر است عین او را که همزه است و در اصل واو بود حذف کردند، خلاف قیاس مثل شاک نه مقلوب هائر است، چنانکه بعضی گمان برده اند زیرا که اعراب او مثل اعراب صحیح است نه مثل قاضی. (غیاث اللغات). بنای شکسته ای که هنوز ویران نشده و نیفتاده باشد. || رجل هار و هارٌ؛ مرد ضعیف افتاده ازسختی روزگار. (ناظم الاطباء). و رجوع به هائر شود.
هار. (هندی، اِ) اصطلاح شعری هندوان که بدان پربت (یعنی کوه) و هارورس نیز گویند. (ماللهند ص 14 و 67).
هار. (اِخ) رابرت. شیمی دان آمریکایی که در سال 1781 در فیلادلفیا متولد شد و به سال 1858 م. در همان شهر درگذشت. بیش از سی سال در دانشگاه پنسیلوانیا به تدریس شیمی پرداخت. وی نخستین کسی بود که به حالت فلزی باریم، استرونتیم، کلسیم و غیره پی برد.
فرهنگ معین
سگ گزنده که گرفتار بیماری هاری باشد، جانور درنده. (مطلقاً) [خوانش: (اِ.)]
گوشت گندیده و بدبوی، فضله انسان و حیوان، سرگین. [خوانش: (ص.)]
فرهنگ عمید
سرگین، مدفوع،
رشتۀ مروارید، گردنبند مروارید،
گردن: گزید از سواران برون از هزار / بر آن بادپایان آهختههار (فردوسی: لغتنامه: هار)،
مهرههای گردن،
(پزشکی) مبتلا به مرض هاری: سگ هار،
[عامیانه، مجاز] بسیارعصبانی،
حل جدول
سگ گزنده
مترادف و متضاد زبان فارسی
دمان، دیوانه، غضبناک، متغیر، سرمست، مغرور، گزنده، پاچهگیر، گردنبند، مروارید، گردن، گوشتفاسد، سرگین، فضولات
فارسی به انگلیسی
Fierce, Rabid
فارسی به ترکی
kuduz
فرهنگ فارسی هوشیار
سگ گزنده و گیرنده، چوبدستی و عصا
فرهنگ فارسی آزاد
هار، سست، غیر محکم و فرو ریختنی (به «هائر» و «هاری» نیز مراجعه شود)،
فارسی به آلمانی
Tollwütig [adjective]
معادل ابجد
206