معنی هاشمیات

حل جدول

هاشمیات

اثری از کمیت بن زید اسدی


اثری از کمیت بن زید اسدی

هاشمیات


اثری از کمیت بن‌زید اسدی

هاشمیات

لغت نامه دهخدا

رافعی

رافعی. [ف ِ] (اِخ) محمد افندی محمود. او راست: شرح الهاشمیات. اصل هاشمیات متعلق به کمیت بن زید اسدی کوفی است که در آن مدح و منقبت بنی هاشم و جور و ستم بنی امیه را بنظم آورده است.
محمد محمود رافعی بر آن مقدمه ای در تاریخ شیعه نوشته و درآن برگزیده یی از اشعار کمیت و قصائد دیگر گویندگان بزرگ را ترجمه و شرح کرده است. (از معجم المطبوعات ج 1).


کمیت

کمیت. [ک ُ م َ] (اِخ) ابن زید الاسدی (60- 126 هَ.ق.) نام شاعری بوده از عرب. (برهان) (از آنندراج). شاعری از عرب و ابوسعید سکری و اصمعی و ابن السکیت و غیرهم اشعار او را گرد آورده اند. از شعرای مولدین است و در عمل خالدالقسری بود. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شاعر بنی هاشم و از مردم کوفه بود و در دوره ٔ بنی امیه شهرت یافت. عالم به ادب و لغت و اخبار و انساب عرب و از هواخواهان بنی هاشم بوده و آنان را بسیارمدح کرده است. مشهورترین اشعار او هاشمیات است و آن قصایدی است در ستایش بنی هاشم که به آلمانی نیز ترجمه شده است. و گویند شعر او بیش از پنج هزار بیت است.ابوعبیده گفته است: اگر بنی اسد را هیچ منقبتی نبود، کمیت آنان را بس بود. در وی خصالی بود که هیچ شاعر نداشت، خطیب بنی اسد و فقیه شیعه و سوارکاری دلیر و بخشنده و تیرانداز بود و در میان قومش کسی مهارت او را در تیراندازی نداشت. (از اعلام زرکلی):
کو حطیئه کو امیه کو نصیب و کو کمیت
اخطل و بشار برد آن شاعر اهل یمن.
منوچهری.
چو بوشعیب و خلیل و چو قیس و عمرو و کمیت
به وزن و ذوق عروض و به نظم ونثر روی.
منوچهری.
و رجوع به معجم المطبوعات ج 2 ص 1570 شود.


شنقیطی

شنقیطی. [ش ِ] (اِخ) محمدبن محمودبن احمدبن محمدبن التلامید الترکزی الشنقیطی. از مشاهیر ادباء و لغویین و علمای انساب بود ولی در نحو ضعیف بوده است. پس از تحصیلات اولیه در بلاد خود به مشرق سفر نمود و در شهرهای مکه و مدینه و مصر در هر کدام مدتی اقامت و به اسلامبول نیز مسافرتی کرد و در هر یک از این بلاد از بس از خود مغرور بود در مجالس و محافل فضلا و علمای آن بلاد را علناً و جهاراً تحقیر می نمود و ایشان را نسبت به غلط و خبط و اشتباه میداد و آنها را با خود دشمن جانی می نمود و در مدینه در نتیجه ٔ اینگونه رفتارهای او بالاخره او را از آنجا بیرون کردند.
در حواشی او بر المخصص ابن سیده که در تحت نظر او در سال 1316- 1321 هَ.ق. در هفده جلد در بولاق به طبع رسیده صاحب ترجمه عقاید بسیار غریبی از خود در بعضی از مسائل نحوی و لغوی اظهار نموده است که باعث انتقاد و حمله ٔ شدید علمااز هر طرف نسبت به او شده است، مثلاً ادعا کرده است که کلمه ٔ «عُمَر» که به اجماع نحاه غیرمنصرف است هیچ وقت غیرمنصرف استعمال نشده است و در آن جز عَلَمیّت سبب دیگری برای منع صرف موجود نیست و اینکه نحویین گفته اند که عدل سبب دیگر منع صرف آن است بکلی ادعای باطلی است و بزعم او از دوازده قرن پیش تاکنون تمام نحاه در این باب به خطا رفته اند و اول ایشان سیبویه بوده است و اینکه او یعنی سیبویه ادعا کرده که وی ازعرب این کلمه را غیرمنصرف سماع نموده خطای صرف است و سایر نحاه در طول این دوازده قرن همه در این اشتباه کورکورانه از سیبویه تقلید کرده اند و هیچ کس جز خود او تاکنون ملتفت این اشتباه نشده است. شیخ احمد امین شنقیطی در کتاب الوسیط فی تراجم ادباء شنقیط پس از حمله ٔ شدید بر او و ابطال این عقیده ٔ واهی او محض نقض صریح این ادعای فاسد چند بیت از قدمای شعراء عرب را که در آن عُمَر واضحاً غیرمنصرف استعمال شده به استشهاد آورده است، از جمله این بیت مشهور کمیت بن زید اسدی را که با چند بیت دیگر به همین وزن و رَوی ّ در آخر قصاید هاشمیات او که در سال 1321 هَ. ق. در مصر چاپ شده است مذکور است:
اهوی علیاً امیرالمؤمنین و لا
ارضی بسب ابی بکر و لا عمرا
و لااقول و ان لم یعطیا فدکا
بنت النبی و لا میراثه کفرا
اﷲ یعلم ماذا یأتیان به
یوم القیامه من عذر اذا اعتذرا.
که چنانکه ملاحظه میشود همه ٔ قوافی این ابیات منصوب است، و نیز چندین بیت دیگر از ذوالرمه و فرزدق بعینه از همین قبیل یعنی با قوافی منصوب که در همه ٔ آنها کلمه ٔ عُمَر که در حال جر است به صورت «عُمَرا» منصوباً استعمال شده ذکر کرده است.
در همان کتاب یعنی الوسیط فی تراجم ادباء شنقیط گوید که سلطان عبدالحمید وقتی خواست که از نسخ عربی که فعلاً در اسپانی موجود است ولی در اسلامبول وجود ندارد صورتی بدست آورد، یکی از رجال مملکت او به او پیشنهاد کرد که محمد محمود شنقیطی صاحب ترجمه را برای این کار به اسپانی بفرستد، سلطان به او پیغام داد که برای سفر به اسپانی خود را مهیا سازد. او این تقاضای سلطان را قبول کرد مشروط به چند شرط، یکی آنکه متولی موقوفات شنقیطی ها را در مدینه معزول نماید و دیگر آنکه در این سفر یک طباخ و یک مؤذن همراه او نماید و دیگر آنکه پس از مراجعت حق الزحمه ٔ او را به او بپردازند. سلطان تمام این شروط را پذیرفت و بخرج خود او را به اسپانی فرستاد. شنقیطی به اسپانی رفته از نسخ عربی که در اسلامبول یافت نمی شد فهرستی برداشت و مراجعت نمود. سلطان آن فهرست را از او تقاضا نمود، شنقیطی گفت: تا حق زحمات من به من نرسد آن را نمیدهم. سلطان گفت البته حق الزحمه ٔ تو بزودی به تو خواهد رسید، ولی او از تسلیم آن فهرست قبل از دریافت حق الزحمه ٔ خود امتناع نمود. سلطان متغیر شد و گفت هیچ احتیاجی به آن فهرست نداریم و بدین طریق تمام زحمات او از این مسافرت هدررفت و هیچ نتیجه و فایده ای بر این عمل او مترتب نشدنه برای خود او و نه برای سایرین. بالاخره شنقیطی به مرحوم شیخ محمد عبده معروف مفتی دیار مصر پیوست و او برای شنقیطی ماهی پنج لیره ٔ مصری از عایدات اوقاف برقرار نمود و تا آخر عمر کدورتی مابین ایشان روی نداد. شنقیطی در سال 1322 هَ. ق. / 1904 م. وفات یافت (در مصر به ظن قریب به یقین). (وفیات معاصرین بقلم محمد قزوینی در مجله ٔ یادگار سال 5 شماره ٔ 3). و نیزرجوع به عیون الاخبار ج 2 ص 65، 18 و معجم المطبوعات ج 2 ستون 1149 و اعلام زرکلی ج 3 ص 987 و فرهنگ فارسی معین شود.


حبیب

حبیب. [ح َ] (اِخ) ابن اوس بن حارث مکنی به ابوتمام. نجاشی (متوفی 450 هَ. ق.) در رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بود و امامان را تا ابوجعفر ثانی که معاصر وی بوده مدح کرده است. جاحظ در کتاب حیوان گوید: ابوتمام از رؤساء رافضه است. حسن بن داود در قسم اول از رجال خود او را یاد کرده گوید: امامی بوداما از ائمه روایت نکرده. ابن شهرآشوب (متوفی 585 هَ. ق.) در معالم العلماء گوید: وی از شعراء متقی بود. و شیخ حر (متوفی 1104 هَ. ق.) در امل الاَّمل و علامه ٔ حلی (متوفی 720 هَ. ق.) نیز در خلاصه الاقول شرح حال او را آورده اند. (تنقیح المقال ج 1 ص 251). در نامه ٔ دانشوران آمده: نکته جویان دقیقه یاب در شرح حال و ضبط ترجمه ٔ ابی تمام و غیر وی از شعرای اسلام بر ما خرده نگیرند و اینگونه سخنوران هنرپیشه را از موضوع این دفتر مبارک بیرون نشمارند، زیرا که این گروه تا قوانین لغت عرب و ضوابط شعب ادب را در مدرس استادی از مهره ٔ فن استفادت و استوار نکردند نه غزلی در مدح ملیحی سرودند و نه کریمی را به لسان مدیحی ستودند. پس آحاد این جماعت هر یک عالمی شاعرند نه شاعری جاهل. شاهد این دعوی آنکه جاراﷲ زمخشری که در طبقات کبار مشایخ و عظام اساتید بالاتفاق از طراز اول معدود است همین ابوتمام را در کتاب کشاف به علم و فضل یاد کرده پس از آنکه برای اثبات مطلب به شعر وی استشهاد نموده، گوید: و هو و ان کان محدثا لایستشهد بشعره فی اللغه فهو من علماء العربیه فاجعل ما یقوله بمنزله ما یرویه الاتری الی قول العلماء الدلیل علیه بیت الحماسه فیقنعون بذلک لوثوقهم بروایته و اتقانه، یعنی اگرچه ابی تمام در طبقات چهارگانه ٔ شعرا که جاهلیین و مخضرمین و متقدمین و محدثین باشند از فرقه ٔ اخیر بشمار میرودکه علماء در اثبات لغات و تصحیح اوضاع که بنای آنهابر توقیف و رخصت واضع است به کلمات ایشان استدلال نکنند چنانکه بر اشعار و منظومات هر یک از دیگر طبقات استناد جویند، ولی از آنجائی که ابوتمام از جمله ٔ علماء عربیت معدود است من در عبارات وی حکم روایات میرانم، نمی بینی علماء به کتاب حماسه ٔ او استشهاد کنند و بحکم وثوق بر روایت وی به محض نقلش قناعت کنند. الغرض، جمهور علماء انساب برآنند که سلسله ٔ نژاد وی به جلهمهبن اود که نخستین نیای قبیله ٔ بنی طی است منتهی گردد و از این روی او را حبیب بن اوس طائی خوانند. ولادت ابی تمام چنانکه یاقوت حموی در کتاب معجم البلدان آورده در سال 188 هَ. ق. اتفاق افتاده، مسقطالراسش قریه ٔ جاسم است که مولد والدش بود ولی در ملک مصر نشو و نما یافت. در عنوان جوانی و عنفوان زندگانی در جامع مصر با شغل سقائی معاش میکرد. برخی گویند پدرش در دمشق پیشه ٔ خماری داشت و ابوتمام خود در آن شهر شاگرد جولائی بود. چون یک چند از عهد طراوت و روزگار شباب را بر این نسق بگذرانید قابلیت گوهر و استعداد نهاد، او را بر کسب فضائل و تحصیل کمالات بداشت. از آن روی صحبت ارباب دانش و فضل و ملازمت خداوندان هنر و کمال را وجهه ٔ همت ساخت. پس از تمهید مقدمات لغت و تشیید مبانی بلاغت در صناعت سخن گستری و فن شعرپردازی به عهد خویش از تمامت شعرای عرب ممتاز گشت و در ابتکار افکار و اختراع مضامین به مقام تأسیس قدم نهاد. نتایج خاطر زخارش به جزالت لفظ و رشاقت معنی امتیازی تمام و مزیتی کامل یافت. ابوالفرج اصفهانی در کتاب اغانی گوید: در این عصر مردم درباره ٔ ابی تمام بر دو گروهند: قومی در مدح و اطراء وی از طریق اعتدال اعراض کرده بر اوج افراط برآیند و او را بر تمامت اسلاف و اخلاف شعرا رجحان و مزیت نهند و جماعتی در قدح و ذمش از جاده ٔ انصاف انحراف جسته در حضیض تفریط فروشوند واز در تعصب و در عناد منتخبات دیوانش (را) مستور و اشعار نامطبوعش (را) آشکار دارند و این شعار ناهنجارو شیوه ٔ ردیه را وسیله ٔ کسب معاش و ذریعه ٔ نیل آمال گیرند، ولی سلوک طریقت اقتصاد در هر امر پسندیده و مطبوع باشد و رعایت حق و پیروی صواب در هر باب شایسته و مطلوب آید، آنگاه در ذیل این عبارات گوید: نقل است که ابوتمام در محضر یکی از شعرای عصر قصیده ای انشاد کرد که تمام آن به طراز فصاحت و لطف سیاقت آراسته بود مگر یک بیت که پسند وی نیفتاد. آن شاعر گفت یا اباتمام این قصیده ٔ تو فی المثل بدری است تابان که ازمشرق خاطر جلوه ٔ طلوعش بخشیده ای ولی دریغ که از کلف این یک بیت پیراسته نیست. در جواب گفت: من خود نیز بر این عیب واقف بودم و هم به وقت نظم قبح صورت و رکاکت معنی این شعر میدانستم لیکن به عقیدت من آنچه ازخاطر شاعر بیرون تراود با آنکه از صلبش بوجود آید برابر است، چنانکه مرد به مرگ فرزند زشت خود رضا ندهد، شاعر نیز به اسقاط بیت نازل خویش دل ننهد. همانا از این اعتذار معلوم گردد که آنچه در اثنای قصاید و مطاوی دیوان وی از ابیات ردیه مندرج است برحسب اختیارذوق سلیم و انتخاب سلیقه ٔ مستقیم وی نیست، بلکه به اقتضای علاقه ٔ طبیعی ثبت و ضبط کرده پس جودت خاطر زخار و انتقاد خاطر سرشار وی را جای طعن باقی نماند. هم ابوالفرج گوید: و قد فضل اباتمام من الروساء و الکبراء و الشعراء من لایشق الطاعنون علیه غباره و لایدرکون و ان جدّوا آثاره، یعنی ابوتمام را از اساتید ادب و بزرگان فن و خداوندان طبع کسانی بر همگنان ترجیح داده اند که متعصبین وی به گرد ایشان فرانرسند و با هرگونه عجلت و شتاب آثار اقدامشان درنیابند، چنانکه عم من از پدرش نقل کرده که: از محمدبن عبدالملک وزیر شنیدم که میگفت اشعر جمیع مردم آن کس است که گفته:
و ماابالی و خیرالقول اصدقه
حقنت لی ماء وجهی او حقنت دمی.
یعنی سخن راست را میگویم و از کسی باک ندارم که برعقیدت من حفظ آبروی مرد با ریختن خون وی برابر است. عمم گفت از تصدیق آن وزیر بصیر عقیدت من در تقدم رتبت ابی تمام چنانکه باید استوار نگشت همی منتظربماندم تا ابراهیم بن عباس صولی را ملاقات کنم چه او در نزد من به فنون ادب از وزیر خبیرتر بود. پس روزی بر وی درآمدم و باقتضای آنکه او را بمثابه ٔ پدر انگاشتمی دلیرانه گستاخی کردم و از اشعر اهل عصر بپرسیدم. گفت اشعر زمان آن کس است که گفته:
نسب کان علیه من شمس الضحی
نوراً و من فلق الصباح عموداً
ورثوا الابوه و الخطوط فاصبحوا
جمعوا جدوداً فی العلی و جدودا.
یعنی خاندان بنی وائل را فروغ اصل و علو نسب چنان است که گوئی خورشید تابان بر سلسله ٔ نژاد ایشان پرتو افکنده و عمود صبح روشن از افق اسلافشان قامت افراخته، شرافت نیاکان با سعادت اختران بوراثت یافته اند، و اصالت نسب با نبالت حسب ضمیمت کرده اند. پس از گواهی این دو شاهد آگاه مرا به یقین روشن گشت که ابوتمام بر کافه ٔ ابناء جنس خود پیشوا و مقدم است. هم عمم از محمدبن یحیی الصولی و علی بن سلیمان اخفش و آن دو از محمدبن یزید نحوی حکایت آورده اند که: گفت عمارهبن عقیل وارد بغداد شد. مردم دارالسلام بر وی گرد آمدند از دیوان خود و پدرش نسخه ها برگرفتند و از اشعار اهل بلد بسی بر نظر نقادش عرضه داشتند. روزی یکی از حاضران خواست مقام ابوتمام به تصدیق وی معلوم دارد. گفت یا عماره در این شهر شاعری است که خود را یگانه ٔ دوران و اشعر مردم زمان میداند و دیگران در حق وی اعتقاد دیگر دارند. عماره گفت از نظمش چند بیتی انشاد کنید تا میان وی و مدعیانش بر آئین انصاف داوری کنم. بدین اشعار دلفریب لب گشودند:
غدت تستجیر الدمع خوف نوی غد
و عاد قتاداً عندها کل مرقد
و انقذها من غمره الموت انه
صدود فراق لاصدود تعمد
فاجری لها الاشفاق دمعاًمورداً
من الدم یجری فوق خد مورد
هی البدر یغنیها تورد وجهها
الی کل من لاقت و ان لم تورد.
خلاصه ٔ مراد آنکه چون آن یار دیرین آهنگ مسافرت من بشنید از بیم فراق به سیلاب اشک پناه برد و چنان آسایش از وی برفت که گوئی بر آرامگاهش بساط خار گسترده گشت و از ورطه ٔ هلاک بدین اندیشه نجات یافت که این روی تافتن از راه فراق پدید آمد نه از آهنگ نفاق. از بیم هجر اشک خون آلود بر گونه ٔگلگونش جاری ساخت وی را صفحه ٔ عارضی است که چون قرص ماه بدرخشد و بی منت غازه مانند طبق گل شکفته باشد.این چهار بیت بخواند و خاموش نشست. عماره گفت: نی نی لب مبند و از آن اشعار آبدار زیادت کن. گفت:
ولکننی لم احو وفراً مجمعاً
ففزت به الا بشمل مبدد
و لم تعطنی الایام نوماً مسکنا
الذبه الا بنوم مشرد.
خلاصه ٔ معنی آنکه نیل مراد و فوز مقصود بی رنج سفر و شکنج غربت حاصل نگردد من خود هیچگاه تا به زحمت مسافرت پریشان نگشتم مالی جمع و ثروتی فراهم نکردم و تا در منازل خطرناک خوابهای آشفته ندیدم لذت خواب آسوده نیافتم. عماره گفت: با آنکه در معنی توصیف مسافرت و تحبیب غربت از این پیش بسی مضامین رانده اند به خدا سوگند که این مرد در این بیان از تمامت پیشینیان پیش افتاده، هم از گنجینه ٔ خاطر وی جواهر دیگر بنمای. گفت:
و طول مقام المرء فی الحی مخلق
لدیباجتیه فاغترب بتجدد
فانی رایت الشمس زیدت محبه
الی الناس ان لیست علیهم بسرمد.
یعنی طول اقامت وطن دیبای رخساره ٔ مرد کهنه کند، پس لختی به سوی غربت گرای تا در نظر دوستان تازه نمائی زیرا که می بینم خورشید در نزد مردم به مزید عزت اختصاص نیافته مگر برای آنکه پیوسته بر ایشان نتابد و مدام بر یک مقام نپاید. عماره گفت: کفایت کرد اگر امتیاز شعر به جودت الفاظ و لطف معانی است، بخدا سوگند که صاحب این نظم اشعر مردمان است. نقل است که: روزی علی بن الجهم از شئون مزایا و فنون کمالات ابی تمام شرح میداد کسی با وی گفت حقا که داد انصاف دادی، در مدح ابی تمام هیچ فرونگذاشتی، اگر خود فی المثل با تو برادر بودی زیاده بر این وصفش نمیکردی. گفت: هرچند در میان ما برادری نسب موجود نیست ولی برادری ادب محکم است.آیا نشنیده ای که او در این اشعار مرا با خود برادر خوانده:
ان یکد مطرف الاخاء فاننا
نغدو و نسری فی اخاء تالد
او یختلف ماء الوصال فماؤنا
عذب تحدر من غمام واحد
او یفترق نسب یؤلف بیننا
ادب اقمناه مقام الوالد.
حاصل مضمون آنکه اگر اخوت جدید که در نشاء اشباح پدید گردد مابین ما حاصل نیست با الفت عالم ارواح که خود اخوتی است قدیم بپائیم، و اگر آب پیوند ما را جدائی است با زلال یگانگی که خود از یک سحاب فرودآید بسر بریم و اگر ما را در سلسله ٔ نسب اختلاف باشد علاقه ٔ ادب را به منزله ٔ پدر گیریم. قاضی احمدبن خلکان گوید: ابراهیم بن عباس صولی که امیر نظم ونثر بود، گفت: من در مکاتیب و منشآت خود جز بدانچه از طبع خویش بتراود اتکال نورزم و ناموس پردگیان خاطر به ننگ سرقت نیالایم، ولی عبارتی نفیس که بر مضمونی بدیع دلالت داشت از دقایق خیالات ابی تمام اخذ کرده یکی از رسائل خود را بدان پیرایه بستم و نوشتم:
و صار ما یحرزهم یبرزهم
و ما کان یعقلهم یعتقلهم.
یعنی آن جماعت را حرز و پناهشان به دست دشمن سپرد و حصن و معقلشان پای بند و عقال گشت، و در این فقره بدین اشعار ابی تمام دست بردم:
فان باشر الاصحار فالبیض و القنا
قراه و احواض المنایا مناهله
و ان بین حیطانا علیه فانما
اولئک عقالاته لامعاقله
و الا فاعلمه بانک ساخط
علیه فان الخوف لاشک قاتله.
یعنی اگر خصمی که با تو طریق نبرد سپارد میدان صاف در فراخای بیابان بیاراید وی را به شمشیرهای آخته و نیزه های افراخته مهمانی کنی و جام اجل از منهل هلاکش بنوشانی، و اگر بگرد خود باره ای برای تحصن بنیاد کند همانجا مقام حبسش گردد نه مکان حفظ، و اگر خواهی وی را آگاه کن که خود با او بر سر خشم و کینی تا اندیشه ٔ سطوت و بیم قهرتو زهره ٔ وی چاک زند. همانا اباتمام را در پیروی اهل بیت رسول (ص) قدمی راسخ بود و در موالات خاندان عصمت عقیدتی استوار داشت. از علماء عامه و خاصه بر تشیعوی تنصیص شده، چنانکه جاحظ در کتاب الحیوان و نجاشی در فهرست رواه و علامه در خلاصه ٔ رجال و شیخ حر در امل الاَّمل بدین معنی تصریح کرده اند. جاحظ گوید: کان من روساء الرافضه. علامه گوید: کان امامیاً و له شعر فی اهل البیت، کثیر. شیخ حر عاملی گوید: کان شیعیاً فاضلاادیباً منشئاً. از ابن الغضایری نقل است که: در کتابی بس قدیم که شاید در عهد ابوتمام نگاشته شده بود قصیده ای از وی دیدم که در آن اوصیاء برحق از عترت رسول (ص) را یکان یکان تا حضرت امام ابوجعفر ثانی علیه السلام برشمرده، محامد بیحد و فضایل بیشمار برای هر یک در سلک نظم کشیده بود و چون روزگار حیات وی با ایام سعادت فرجام حضرت امام محمد جواد سلام اﷲ علیه مقارن بودو عهد امامت سه حجت دیگر از ائمه ٔ اثنا عشر درنیافت از این راه در آن رشته ٔ پرگوهر تا حضرت امام ابوجعفر پیش نیاورده و به نام گرامی ولی آن عصر ختم کرده، ولی صاحب امل الآمل از مناقب ابن شهرآشوب بیتی چند باجودت سبک و سلامت اسلوب از نتایج خاطر وی نقل کرده که اسامی با برکات ائمه ٔ هدات تا قائم آل محمد در آن مذکور داشته و ما محض مزید یمن و تکمیل فواید این تصنیف شریف آنها را ذکر میکنیم:
ربی اﷲ و الامین نبی
و کذا بعده الوصی امامی
ثم سبطا محمد تالیاه
و علی و باقرالعلم حامی
و التقی الزکی جعفر الطیب
ماوی المعتر و المعتام
ثم موسی ثم الرضا علم الفضل
الذی طال سائرالاعلام
و المصفی محمدبن علی
و المعری من کل سوء و ذام
و الزکی الامام ثم ابنه القائم
مولی الانام نورالظلام
هؤلاء الاولی اقام بهم
حجته ذوالجلال و الا کرام.
حاصل معنی آنکه خدای سبحانه را که شایسته ٔ پرستش وسزاوار بندگی است پروردگار خویش خوانم و محمد امین را پیغمبر مبعوث دانم و پس از وی علی را امام خود شناسم سپس پیشوایان من یازده کوکب تابناک باشند که جملگی از افق صلب آن امام همام سعادت طلوع یافته اند و خدای عزوجل را هر یک بر تمامت آفرینش حجتی بالغ و آیتی عظیم باشند. نقل است که مابین ابوتمام طائی و دعبل بن علی خزاعی با توافق عقیدت و اتحاد مذهب، طریق خلف و نفاق مسلوک بود و چنانکه آئین معاصرین هر عهد و عادت ابناء هر جنس باشد. ایشان نیز بمحض اشتراک صنعت هر یک زبان تشنیع به قدح دیگری دراز میکردند. هارون بن عبداﷲ مهلبی گوید: من با جمعی در حلقه ٔ دعبل نشسته بودم یکی از حاضران به تقریبی از ابوتمام نام برد، دعبل گفت: آن سارق طرار آفت افکار و بلای اشعار من است. مردی از میان مجلس گفت یا اباعلی خدایت ارجمند دارد ابوتمام کدام مضمون از تو فرا گرفته ؟ گفت من گفته ام:
و ان امرءً اسدی الی بشافع
الیه و یرجی الشکر منی لاحمق
شفیعک فاشکر فی الحوائج انه
یصونک عن مکروهها و هو یخلق.
یعنی آن کس که با دخالت و توسط شفیعی مرا چیزی بخشد و خود به سپاس آن نعمت امید بدارد البته مردی کم خرد و احمق است زیرا که شکرانه ٔ آن عطیت بحقیقت خاص آن شفیع باشد چه منعم دیبای جمالم کهنه سازد و شفیع ازابتذال سوءالم نجات بخشد. ابوتمام گفته:
فلقیت بین یدیه حلو عطائه
و لقیت بین یدی مر سوءاله
و اذا امرؤ اسدی الیک صنیعه
من جاهه فکانها من ماله.
یعنی در پیش روی ممدوح شیرینی عطا و در پیش روی خویش تلخی سؤال نگریستم و چون مردی منزلت خود نزد کسی شفیع کند و ترا خیری رساند، چنان است که از مال خویش بخشیده، زیرا که منزلت و مقام از زخارف و حطام کمتر نباشد. پس آن مرد گفت حبذا ابوتمام که بس نیکو و بلیغ سروده.دعبل برآشفت و گفت دروغ گفتی قبحک اﷲ. گفت نی واﷲ اگر این معنی را او از تو اخذ کرده به لطف تصرفی که بکار برده بر تو نیز مزید آورده و اگر تو از وی سرقت کرده ای نظم خود با زیور مزایای وی آراستن نتوانسته ای.دعبل زیاده غضبناک شده خاموش گشت. از عون بن محمد روایت است که گفت: دعبل بن علی را در محضر حسن بن رجاء دیدم که از شأن ابی تمام همی می کاست و در حق وی سخنان ناحق میراند. مردی از اهل مجلس که عصابه نام داشت گفت: یا اباعلی من از قصاید ابی تمام ابیات چند انشاء میکنم بشرط آنکه دیده ٔ تعصب از وی فروپوشی و گوش انصاف به من فراداری. اگر مضامین گوهرآگین آنها در نظر تو مطبوع افتاد پس دم درکش و زبان ذم بربند و اگر مرضی خاطر و پسندیده ٔ طبعت نیفتاد من نیز سپس در قدح وملامت او با تو همراه گردم و به خدا پناه میبرم که تو آنها را از راه حسد نپسندی. آنگاه از قصیده ٔ اما انه لولا الخلیطُ المودع ُ. این سه بیت فروخواند:
هو السیل ان واجهته انقدت طوعه
و تقتاده من جانبیه فیتبع
و لم ار نفعاً عند من لیس زائراً
و لم ار ضرّا عند من لیس ینفع
معاد الوری بعد الممات و سیبه ُ
معاد لنا قبل الممات و مرجع.
یعنی همانا آن ممدوح سیلی است کوهکن که اگر با او روبروی درافتی ترا درهم شکند، و اگر با قدم مطاوعت از دو جانب وی راه پیمائی ترا منقاد گردد.من خود بتجربت چنان یافتم که هر کس گزندی نتواند رسانید سودی نیز نتواند بخشید، و هر که را نیروی نفعی نیست هم او را توان زیانی نباشد. مردم را نُشور ارواح و اعادت حیات پس از مرگ صورت بندد ولی جود و عطای ممدوح کالبد ما را قبل از هلاک روح بخشد. دعبل گفت: ما را در مراتب فضل و کمال این مرد سخن نیست، لیکن شما وی را از آن درجه و مقامی که دارد بالاتر برید و بردیگرانش مزیت و فزونی نهید. عصابه گفت: اگر بر همگنانش مزیت نبودی مانند تو شاعری فحل بستیزه اش برنخاستی. آورده اند که: چون ابوتمام در اقطار عراق و شام رایت اشتهار برافراخت، بلکه صیت فصاحت و آوازه ٔ کمال وی در تمام آفاق منتشر گشت، حاضران موقف خلافت از مراتب فضل و بلاغت او شرحی به معتصم عباسی بازگفتند و خاطر خلیفه را به دیدار شخص و استماع شعر او مشتاق کردند، لاجرم معتصم او را به بلده ٔ سرمن رأی احضار داشت و علو رتبت و مقام براعتش بسرودن قصاید غرا و اشعار آبدار معلوم کرد، و بر عموم فصحای عصر و جمهور شعرای عهدش برگزید. تشریفات گرانبها و توجهات بی منتهی در حق وی مبذول داشت. مدایح و قصایدی که ابی تمام در آنها به نام معتصم تخلص کرده در مطاوی دیوانش مسطور است. من جمله قصیده ای است که در فتح عموریه و قدح منجمین و مدح معتصم به نظم آورده (که در ذیل بیاید) و چون فهم کردن برخی از مضامین آن قصیده از دانستن داستان فتح ناگزیر است نخست بر سبیل اجمال بدان واقعه اشارت کنیم. در کتب مغازی مسطور است که در سال دویست وبیست هجری به حکم معتصم عباسی لشکری عظیم به سرداری افشین بر دفع بابک خرم دین که مروج مذهب مزدک بود مأمورگشت و افشین در حدود ارمینیه و حوالی آذربایجان با او رزمها داد چون کار بر بابک صعب افتاد برای تفرقه ٔجیوش خصم در پرده به سلطان رُمه که توفلس بن میخائیل بود نامه فرستاد که معتصم در این اوان چندان بر محاربت همت گماشته که تمام لشکر اسلام را بدین سرزمین فرستاده اینک در مقرّ خلافت از عساکر مسلمین و فرسان قبائل یک نفر به جای نمانده اگر سلطان را رأی رزین برلشکرکشی و کشورگشائی تعلق گیرد برای انجام این امر زمانی خوشتر از این به دست نیاید. توفلس چون از مضمون مکتوب آگاه شد فرصت غنیمت شمرده با یکصدهزار سوار از لشکر نصاری بر بلاد اسلام تاختن آورد، قلاع و حصون چند مانند زبطره و ملطیه و غیر آنها مفتوح ساخت و جمهوری کثیر از مردان مسلمانان عرضه شمشیر کرد و جماعتی بسیار از زنان ایشان اسیر کرد. چون این خبر به معتصم رسید آتش غیرتش زبانه کشید و توان شکیب از خاطرش برفت، با وی گفتند که: در این حادثه زنی از هاشمیات در شهر زبطره به دست مردی رومی اسیر گشته ناله ٔ استغاثت برداشته، همی گفتی: وا معتصماه. معتصم چون این بشنید گفت: لبیک لبیک و در دم از تخت برخاست و مرکب طلبیده برنشست. و طریق دیگر نیز نوشته اند که: معتصم ازغلام آب طلبیده در آن بین گفتند شخصی از نصاری زن هاشمیه را گرفته خواست با وی طریق ناعفافی مسلوک دارد، زن فریاد برآورد: وامحمداه، وامعتصماه. نصرانی بطورسخریه و استهزاء گفت: اینک معتصم بر اسب ابلق سوار است و آمده که تو را خلاص کند. معتصم بعد از شنیدن این سخن گفت: آب ننوشم تا تدارک این کار نکنم. پس حکم داد آنچه اسب ابلق در سرمن رأی است حاضر کرده سوار شوند. گویند در آن روز یکصدوپنجاه هزار ابلق سوار ازسرمن رأی بیرون رفتند. جمهور منجمین و ارباب احکام از دلائل آثار فلکی و زایجه ٔ طالع حرکت چنین استنباطو استخراج کردند که در این واقعه هزیمتی عظیم و شکستی فاحش در لشکر معتصم حادث شود، و در این حکم همگی همداستان بودند. معتصم را از ترهات آن جماعت رخنه بربنیاد عزیمت پدید نیامد، با عددی بی پایان و عدتی فراوان از سرمن رأی بیرون شتافت، بر شدائد حروب و سوانح خطوب دل نهاد. طی طریق و قطع مسافت کرد تا به حدود و ثغور ملک توفلس فرارسید. پس آتش قهر و انتقام بیفروخت و خرمن اعمار و اموال مردم آن ملک سوختن گرفت، تا به شهر انقره واصل گشت. نخست آن بلد را در اندک زمانی مفتوح ساخت، سپس به جانب عموریه گرائید و آن شهری است که در آن عهد مسیحیان را سوادی اعظم و ملکی اشرف از آن موجود نبوده، باره ای استوار و خندقی شگرف داشت. معتصم زمانی آن بلد را در حصار گرفت تا به تقدیر خداوند حکیم و رغم انوف اصحاب تنجیم صورت فتح و ظفر در صفحه ٔ شمشیر او جلوه گر گشت. از طرفی در حصار آن حصن منیع رخنه افتاد. ناطس که از جانب توفلس در آن شهر بطریق بود اسیر گشت. غازیان اسلام به فرمان معتصم دست انتقام بر مردم آن سرزمین گشودند و از قتل و غارت و تخریب و احراق هیچ فرونگذاشتند. ابوتمام در این سفر همراه بود و این واقعه ٔ شگفت در ضمن قصیده ای بشرح آورد که خداوندان سخن را در جزالت کلمات و لطافت مضامین آن حیرت آید، و چون آن قصیده از طوال قصایدابوتمام است و نگارش تمام ابیات و ترجمت آن مورث کلالت خاطر و ملالت طبع گردد. لاجرم این چند شعر برای نمونه از آن التقاط کرده بیاوردیم و هر که تمام آن قصیده را من المطلع الی المقطع خواهد، بایستی کتاب مستطاب فلک السعاده که از مصنفات ملکزاده ٔ دانشمند اعتضادالسلطنه وزیر علوم است مطالعت کند و هر که تفصیل و شرح آن واقعه را طلبد باید به کتاب طبقات المضلین و اخبار المتنبئین که هم از تألیفات اوست رجوع کند. ابو تمام گوید:
السیف اصدق انباء من الکتب
فی حده الحد بین الجد و اللعب.
...
و العلم فی شهب الارماح لامعه
بین الخمیسین لا فی السبعه الشهب
این الروایه ام این النجوم و ما
صاغوه من زخرف فیها و من کذب
...
و صیروا الابرج العلیا مرتبه
ما کان منقلباً او غیر منقلب
و خوفوا الناس من دهیاء مظلمه
اذا بدا الکوکب الغربی ذوالذنب
یقضون بالامر عنها و هی غافله
ما دار فی فلک منها و فی قطب
لو بینت قط امراً قبل موقعه
لم یخف ما حل بالاوثان و الصلب
فتح الفتوح تعالی ان یحیط به
نظم من الشعر او نثر من الخطب
یا یوم وقعهعموریه انصرفت
عنک المنی حفلا معسولهالحلب
...
أم لهم لو رجون ان تفتدی جعلوا
فدائها کل أم منهم و اب.
...
و برزه الوجه قد اعیت ریاضتها
کسری وصدت صدوداً عن ابی کرب
بکر فماافترعتها کف حادثه
و لاترقت الیها همهالنوب
من عهد اسکندر او قبل ذلک قد
شابت نواحی اللیالی و هی لم تشب
حتی اذا محض اﷲ السنن لها
محض الحلیبه کانت زبده الحقب.
...
جری لها الفال برحاً یوم انقره
اذ غودرت وحشهالساحات والرحب
لما رات اختها بالامس قد خربت
کان الخراب لها اعدی من الجرب
کم بین حیطانها من فارس بطل
قانی الذوائب من قانی دم سرب
بسنه السیف و الحناء من دمه
لاسنه الدین و الاسلام مختصب
...
لم یعلم الکفر کم من اعصر کمنت
له العواقب بین السم و القضب
تدبیر معتصم باﷲ منتقم
ﷲ مرتقب فی اﷲ مرتهب
لم یغز قوماً و لم ینهض الی بلد
الا تقدمه جیش من الرعب
...
لبیت صوتا زبطریا هرقت له
کاس الکری و رضاب الخرّد العرب
...
اجبته معلناً بالسیف منصلتا
و لو اجبت بغیر السیف لم تجب
حتی ترکت عمود الشرک منقعراً
و لم تعرج علی الاوتاد و الطنب
...
ان الاسود اسود الغاب همتها
یوم الکریهه فی المسلوب لا السلب
...
ان کان بین صروف الدهر من رحم
موصوله او زمام عیر منقضب
فبین ایامک اللاتی نصرت بها
و بین ایام بدر اقرب النسب
ابقت بنی الاصفر المصفر کاسمهم
صفر الوجوه و جلت اوجه العرب.
خلاصه ٔ مضمون آنکه شمشیر را خبر از کتابها راست تر باشد. سرحدی که مابین حق و باطل و جد و هزل تمیز دهد در تیزنای شمشیر تعین یافته. حقیقت علم از سنانهای درخشان به دست آید که در میان هر دو لشکر چشمها خیره کنند، نه از هفت اخترتابان که در هفت فلک گردون نمودار باشند. آیا آن آثار آسمانی چه شد و آن دلائل نجومی کجا رفت ؟ و آن کلمات مزخرف را که در قالب کذب ریختندی چه رسید؟ برای بروج عالیه و کواکب طالعه از سیارات و ثوابت ترتیبی مخصوص اعتبار کردند و هر زمان که در سمت مغرب ستاره ٔ ذوذنب پدید آمد مردمان را همی از نزول حوادث و ظهور عجائب بیم دادند. از جانب کواکب همی سخنان گویند و حکمها رانند و آنها خود از آن آثار و احکام غافل باشند. اگر از خفایا و مغیبات آگاه شدن توانستندی، آن حادثه ٔ ناگهانی که بر اصنام بت پرستان و چلیپای ترسایان نازل آمد بر ایشان مستور نماندی. این فتح عظیم را نام فتح الفتوح است که نه زبان شاعران فصیح از عهده ٔ شرح آن تواند بیرون شد و نه بیان خطیبان بلیغ حق وصفش تواند ادا کرد. الا ای روز وقعه ٔ عموریه از سعادت ساعات تو شخص آمال با پستانی پر از شیر و شهد بازآمد. مدینه ٔ عموریه پنداری ساکنان خود را مادری بود مهربان که در حفظ ناموس آن آباء و امهات فدا میکردند. همان شاهد بی پرده که نه کسری آن را رام ساختن توانستی و نه ذوالقرنین، و آن دوشیزه ٔ دیرینه که نه حوادث دهر دست تصرف در آن دراز کرد و نه سوانح روزگار، از عهد دولت اسکندر و یا از آن پیش تاکنون موی جهان پیر سفید گشت و آن هنوز بر طراوت جوانی باقی بود، تا آنگاه که خدای حکیم به دست قدرت خود ظرف سنین بجنبانید و فتح این حصن حصین مسکه ٔ آنها قرار داد. روزی که دست حوادث بر مدینه ٔ آنقره گشاده گردید و آن قلعه ٔ متین در میان صفحات زمین مانند منازل وحش از جنس انس خالی گشت طائر فال بر فتح عموریه بال گشود. وقتی که آن بلده ٔ عظمی عارضه ٔ ویرانی بر پیکر خواهر دیرین نگریست آثار خرابی شتابنده تر از آزار جرب بر اندامش سرایت کرد. اینک بسی بهادران دلیر با گیسوان رنگین در عرصه ٔآن افکنده است که جملگی به حکم شریعت شمشیر نه برطبق سنت رسول (ص) با خون خویش خضاب کرده اند. خود شخص کفرآگاه نبود که از چه عهد تاکنون لشکر حوادث در میان نیزه ها و تیغها در کمین آن خفته بود. همانا این امر عظیم تدبیر خلیفه ٔ عهد است که خود به خدا اعتصام جوید و برای خدا انتقام کشد و در طاعت خدا رغبت نماید واز خدا انتظار ثواب برد. و بر فتح هیچ ملک عزیمت نگمارد مگر آنکه مقدمهالجیش از صولت و سطوت خویش بیاراید. ای خلیفه ٔ غیور بر فراز سریر خویش استغاثت هاشمیه ٔ اسیر بشنیدی و در جواب او لبیک گفتی و در دم زلال خواب از کاسه ٔ چشم بریختی، و باده ٔ صافی از لبان دوشیزگان خندان نوشیدن روا نداشتی. آن اسیر گرفتار را با تیغی آخته جواب آوردی و اگر نه چنان میکردی البته حق جواب ادا نکرده بودی تا آنکه به نیروی پردلی خیمه ٔ شرک سرنگون ساختی ولی بر اوتاد و اطناب آن اصلا التفات نیاوردی. بر عادت شیران بیشه ٔ دلیری که ایشان رادر هنگامه ٔ پیکار جز کشتن اقران و افکندن شجعان همتی نباشد و بر سلب و جامه ٔ مقتولان خویش عنایت نیارند، اگر بالفرض در میان سلسله ٔ ایام پیوند خویشاوندی و قرب انتساب موجود بودی مابین این ایام و ایام بدر پیوندی قریب و نسبی نزدیک پدید آمدی. ملوک بنی اصفر از این شکست های متواتر مانند نام خویش همی با رنگی زرد بمانند و وجوه قبائل عرب از فتوحات پیاپی بسی بزرگ وجلیل بپایند. نظیر قصیده ٔ ابی تمام در فتح عموریه قصیده ٔ عنصری است در فتح خوارزم که یمین الدوله محمودبن سبکتکین را بدان مدح کرده سه بیت از اوائل آن که بامطلع قصیده ٔ ابی تمام کمال تناسب و نهایت تشابه را داشت ذکر کردیم. گوید:
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار
چنان نماید شمشیر خسروان آثار
به تیغ شاه نگر نامه ٔ گذشته مخوان
که راست گوی تر از نامه تیغ او بسیار
نه رهنمای بکار آیدش نه اخترگر
نه فال گوی بکار آیدش نه فال گزار.
صاحب تجارب السلف گوید: معتصم ابوتمام را به این قصیده سی هزار درهم بخشیدو چون این بیت برخواند که میگوید:
رمی بک اﷲ برجیها فهدمها
و لو رمی بک غیر اﷲ لم یصب.
معتصم گفت: دنرت دراهمک، یعنی درمهای تودینار شد. سی هزار دینار جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد. همو گوید: بعضی گویند که معتصم موصل را به جایزه ٔ این قصیده به ابوتمام داد و فتح عموریه در سنه ٔ دویست وبیست وسه بود. صلاح الدین کتبی در ذیل وفیات الاعیان گوید: از بدایع وقایع آنکه ابوتمام غلامی داشت رومی که در تناسب اعضا و صباحت منظر آفت روزگار بود. حسن بن وهب که یکی از کتاب زمانه بشمار میرود آن رومی زاده را فریفته ٔ غره ٔ درخشان و آشفته ٔ طره ٔ پریشان بود، و خود حسن بن وهب غلامی داشت خزری که در زیبائی طلعت و رعنائی قامت افسانه ٔ جهان و یگانه ٔ عهد بود. ابوتمام خاطری گرفتار آن لعبت راحت سوز و دلی ربوده ٔ آن ترک غارتگر داشت. وقتی حسن بن وهب را دید که با غلام وی مشغول ملاعبت و گرم عشقبازی است از در مطایبت این لطیفه بر زبان آورد که: واﷲ لئن سرت الی الروم لاسیرن الی الخزر؛ یعنی به خدا اگر تو سوی روم روی هرآینه من جانب خزر گیرم. حسن گفت: اگر خواهی در این قضیه اختیار با من گذار و مرا در میانه حکم کن و از آنچه حکم رانم سر متاب. گفت همانا تو در این داوری چون داودنبی باشی و من مانند خصم وی. چه آن حضرت با آنکه درسرادق خلافت بسی پردگیان ماه جبین در حباله ٔ ازدواج داشت خاطر مقدسش با موی و روی معقوده اوریاء علاقتی محکم گرفت، و هم بالینی آن اختر فروزان همی آرزو برد. حسن گفت: یا اباتمام این دعوی بی اعتدالی که در حق من آوردی اگر منظوم بودی هرآینه اندیشه ٔ انتشار و بیم اشتهار آن مرا هراسان داشتی، ولی سخن منثور خود عارضی است بی حقیقت که زمانی نپاید و بقائی نیابد. ابوتمام تفطن جسته در صورت این مکالمت اشعاری چند پرداخت که این سه بیت از آن جمله است:
اذکرتنی امر داودو کنت فتی
مصرف القلب فی الاهواء و الفکر
اعندک الشمس تزهی فی مطالعها
و انت مضطرب الاحشاء بالقمر
ان انت لم تترک السیر الحثیث الی
جآذر الروم اعنقنا الی الخزر.
یعنی مرا که همواره نقد خاطر در مصرف افکار بکار میرود از این سخن قصه ٔ داود نبی بیاد آمد، چه با آنکه خورشید تابان تو را در کنار است همی با دلی طپیده بر وصل ماه رخشان طمع بندی. اگر از این عجلت که ترا به سوی گوزن بچگان روم است عنان نتابی من نیز جانب آهوبرگان خزر بشتابم. گویند کسی با ابوتمام گفت: غلام تو حسن بن وهب را بیشتر پذیرای فرمان و مطیع میل است تا غلام وی ترا. گفت آری سبب آن است که حسن غلام مرا پیوسته به بذل مال دلشاد دارد و من غلام او را همی به قیل و قال خوشنود کنم. آورده اند که: رقیبان سخن چین این داستان از روی نمامی به سمع محمدبن زیات وزیر رسانیدند. وقتی چنان افتاد که غلام ابی تمام برای لوازم احتجام نامه ای به ابن وهب فرستاد و از وی مطبوخی که در آن عهد معهود بود درخواست کرد. ابن وهب یک صد من از آن مطبوخ به ضمیمت یک صد دینار مسکوک بدو ارسال داشت و این اشعار در جواب نوشت:
لیت شعری یا املح الناس عندی
هل تداویت بالحجامه بعدی
دفع اﷲ عنک فی کل سوء
با کر رائح و ان خنت عهدی
قد کتمت الهوی بابلغ جهدی
فبدا منه غیر ما کنت ابدی
و خلعت العذار اذ علم النا
س بانی ایاک اصفی بودی
فلیقولوا بما احبوااذا
کنت وصولا و لم ترعنی بصد.
یعنی ای محبوب ملیح من کاش دانستمی که آیا به حجامت مداومت کردی یا نه. اندام نازکت از هیچ گزند آزرده مباد. هرچند پیوند عهد مرا با سرپنجه ٔ خیانت بگسلی. همانا با تمام طاق و نهایت جد کوشیدم تا شعله ٔ عشقت در کمون سینه مستور کردم، ولی دریغ که دود آه سرّ من فاش نمود و سیل اشک بنیاد شکیبم خراب کرد. اکنون که راز پنهان من آشکارا شد سپس بر آیین شیدائی طریق بیباکی پیش گیرم و بر هیچ علامت مبالات نیارم، و چون مرا با نوید وصل جاوید دلشاد داری و از بیم حادثه ٔ هجر ایمن سازی، مردم بداندیش هر سخن خواهند بگویند و هر فتنه خواهند بجویند. قضا را حسن آن مکتوب از آن پیش که به محبوب فرستد در کنار مصلای خویش نهاده بود. خرده بینان بدسگال از نامه و ارمغان آگاه شده ماجری با وزیر بازگفتند. دو کس به فرمان وزیر نزد حسن شدند یکی از در صحبت برآمد و از هر طرف لطائف حکایت در میان آورد و خاطر وی مشغول ساخت و دیگری نامه بربود و درساعت به وزیر رسانید. وزیر بدیهه این اشعار از لسان ابی تمام انشاء کرده در آن صفحه بنگاشت و بدست آن کس که آورده بود سپرد که هم در جای خود گذارد:
لیت شعری عن لیت شعرک هذا
ا بهزل تقوله ام بجدِ
فلئن کنت فی المقال مجدا
یابن وهب لقد تظرفت بعدی
لااحب الذی یلوم و ان کا
ن َ حریصاً علی صلاحی و زهدی
بل احب الاخ المشارک فی الحب
و ان لم یکن به مثل وجدی
کندیمی ابی علی و حاشا
لندیمی من مثل شقوه جدی
ان مولای عند غیری و لولا
شؤم جدی لکان مولای عندی.
یعنی یابن وهب کاش دانستمی که این سخن از راه مطایبت و هزل رانی یا از در حقیقت و جّد آوری. اگر در پیروی عشاق به جد ایستاده ای پس در دعوی ظرافت طریق تکلف پیش گرفته ای. من آن ناصح مشفق که بر عاشق شیدا ملامت آورد دوست ندارم هرچند کلام حق گوید و طریق صلاح جوید، ولی آن صدیق موافق که در متابعت آئین محبت با من همراه گردد بسی دوست دارم، هرچند مقام عشق من عالی تر از آن وی باشد، چنانکه حریف من حسن بن وهب را با من در طی آن طریقت قدم مجارات راسخ وعقد مواخات استوار است. اما مرا در نحوست اختر و شآمت بخت بر وی فزونی باشد، زیرا که مهتر دیرین و خواجه ٔ گزین من پیوسته در خدمت او به چاکری ایستاده، اگرمرا از سعادت طالع قسمتی بود از دولت وصل بهری یافتمی و از لذت حضور نصیبی گرفتمی. چون ابن وهب ملتفت نامه گشت و ماجری به فراست دریافت، گفت: اناﷲ، در حضرت وزیر رسوا شدیم. پس از جای برجست و ابوتمام را از قضیه آگاه ساخته هردو حریف به اتفاق به درگاه ابن زیات شتافتند و از در اعتذار درآمده از حقیقت امر تبری جستند و گفتند: ما این دو غلام را دست آویز مشق ادب وبهانه ٔ مجارات شعر قرار داده ایم و بدین وسیله در معنی تغزل و نسیب و دیگر فنون نظم و شجون سخن شعرها پردازیم و به یکدیگر فرستیم. زینهار بر قلب حضرت وزیر اعزه اﷲ سوء ظنی راه نیابد و در حق ما به خاطر مبارک جز خیر چیزی نخلد. وزیر به لسان طعن گفت: و من یظن هذا بکما؛ یعنی این گمان بد که تواند در حق شما برد؟ راوی حکایت گفت این طنز وزیر بر ایشان از انکشاف امرشدیدتر افتاد. پس با نهایت خجلت و کمال انفعال برخاسته بیرون شدند. آورده اند که: ابوتمام مانند صیت فضل و سمعه ٔ کمال خویش در اقطار بلاد و نقاط ممالک دائر و سائر بود و پیوسته در اطراف امصار و اکناف اقالیم با مدح اکابر و اخذ جوائز روزگار میگذرانید. احمدبن یزید مهلبی گفته: ماکان احد من الشعراء یقدر علی ان یأخذ درهماً فی حیاه ابی تمام فلما مات اقتسم الشعراء ما کان یأخذه.، یعنی به روزگار حیات ابی تمام هیچیک از سخنوران هنرمند را جلوه ٔ آن نبود که از پرتو کلمات خویش درمی تواند یافت و از عطایای اسخیاء عهد وصلات اجواد عصر بضاعتی تواند اندوخت. و چون آن یگانه ٔ دوران درگذشت از آنچه وی را بتنهائی میرسید جمیع شعرای آن روزگار قسمتها بردند و بهره ها گرفتند. اکنون از نوادر و اخباری که او را در بلدان چند افتاده برخی برسبیل اشارت بیاوریم. در کتاب اسعاف و غیر آن مسطور است که در زمانی که عبدالصمدبن معدل بن غیلان شاعردر بصره علم فصاحت افراخته بود ابوتمام بر توسن ارتحال برنشست به عزیمت آن بلد تند براند. چون خبر وصول وی به سمع عبدالصمد رسید سخت بترسید و بیم آن کرد که مردم آن شهر از گرد او بپاشند و در حیطه ٔ تسخیر ابی تمام درآیند. پس به اندیشه ٔ فسخ عزیمت و صرف نیت وی بدین سه شعر او را پذیره گشت، از آن پیش که وارد شهر گردد آنها را در نامه ای ثبت کرده بدستیاری دوستی به نزد وی فرستاد:
انت بین اثنتین تبرز للناس
و تلقاهم بوجه مذال
لست تنفک راجیاً لوصال
من حبیب او راغباً فی نوال
ای ماء یبقی لوجهک هذا
بین ذل الهوی و ذل السؤال.
خلاصه ٔ معنی آنکه ترا حال از دو گونه بیرون نیست زیرا که همواره یا از معشوقی آرزوی وفا و امید وصل میبری و یا از ممدوحی چشم عطا و دیده ٔ طمع میداری. تو خود میدانی که ذلت عشق آفت عزت است و خواری سؤال بلای حشمت. پس با این دو حال ترا چه آبروی بر جای باشد؟ چون ابوتمام آن اشعار بخواند، گفت: این مرد مردم این بلد به خود مشغول ساخته و مرا با وجود وی در این شهر درآمدن روا نیست. پس نامه بگردانید و این سه شعر در پشت آن به پاسخ بنگاشت و به عبدالصمد بازفرستاد:
افی تنظم قول الزور و الفند
و انت انزر من لاشی ٔ فی العدد
اشرجت قلبک من بغضی علی حرق
کانها حرکات الروح فی الجسد
اقدمت ویحک من هجوی علی خطری
کالعیر یقدم من خوف علی الاسد.
یعنی ای آنکه هیچ در حساب نیائی و در شماره از لاشی ٔ کمتر باشی آیا درباره ٔ من بژاژخائی و بیهوده سرائی لب گشائی ؟ همانا شدت بغض و سوزش کین من چنان در صمیم ضمیر پنهان داشته ای که مانند حرکات روح در اندامت پوشیده و مستور است. وای بر تو از این مبادرت که بر هجا گفتن من جستی. خود را در خطری عظیم افکندی، مانند درازگوشی که چون بوی شیر دریابد بیدرنگ به سوی آن بشتابد. ابوالفرج اصفهانی این واقعه را در اخبار ابن المعتذل (ظ: المعتز) به تفصیل دیگر نقل کرده، هر کس آن روایت خواهد باید جزء دوازدهم از کتاب اغانی بگشاید. محمدبن سعید کاتب رقی حکایت کند که: ابوتمام برای مدح حسن بن رجاء از بغداد به ملک فارس درآمد چون با دیده ٔ دقیقه شناس در کم و کیف کمالات و اخلاق وی نگریستم و با میزان خرد مقدار مزایا و خصایصش سنجیدم، مقام عقل و علم وی به مراتب چند بیش از اندازه ٔ نطق و کلامش دیدم، و با آنهمه علو رتبه سخن سنجی و زبان آوری پایه ٔ دانش و خردمندیش از آن هنر بالاتر یافتم. روزی ما در محفل حسن بن رجاء بر بساط نبیذی سرخوش نشسته بودیم، حسن گفت: یا اباتمام رشته ٔ گوهری را که برای من ارمغان آورده ای اینک نثار مجلس انس کن. پس ابوتمام چالاک نشست و قصیده ٔ لامیه را که در ستایش ابن رجاء سروده بود شروع کرده مسلسل بخواند تا بدین دو شعر رسید:
انا من عرفت فان عرتک جهاله
فاناالمقیم قیامه العذال...
عادت له ایامه مسوده
حتی توهم انهن لیال.
یعنی من آن کسم که بر حال من نیک شناسا بودی همان شیدای بی باک که بر نکوهش ملامت گویان هیچ مبالات نیاوردی ولی اکنون روزگارم چنان تار گشته که روز روشن من مانند شب دیجور باشد. حسن به زبان نوید گفت: واﷲ لاتسود علیک بعد الیوم، یعنی به خدا سوگند که از این سپس تو را روزگار هرگز تار نگردد. پس ابوتمام دیگر بار همی بخواند تا بدین دو شعر آمد:
لاتنکری عطل الکریم من الغنی
فالسیل حرب للمکان العالی
و تنظری خبب الرکاب ینصّها
محی القریض الی ممیت المال.
یعنی اگر خداوندان مردمی و کرم را قامت همت از پیرایه ثروت و توانگری عاطل ماند عجب مدار زیرا که سیل ریزان در جایگاه بلند هرگز قرار نگیرد. اگر خواهی تا این تمثیل به دیده ٔ عیان بنگری در آستانی نظر کن که این روح بخش پیکر سخن برای ستایش آن آفت مال بدانجا راحله ٔ عزم براند. ابن رجاء چون این بشنید، محض تبجیل آن قصیده بپای برخاست و گفت: به خدا سوگند این نظم بدیع نشنوم مگر بر حالتی که ایستاده باشم. ابوتمام نیز برای تعظیم ممدوح از جای برجست و باقی قصیده را ایستاده بپای برد. پس ابن رجاء و ابوتمام دست یکدیگر گرفته با هم معانقت کرده بنشستند. ابن رجاء گفت: یا اباتمام این مستوره ٔ خاطر زخار را چه نیک جلوه ٔ ظهور بخشیده ای ؟ گفت سوگند با خدای که اگر فی المثل خود از حورالعین بهشت بودی زیاده بر ایستادن تو مهری را سزاوار نیامدی.محمدبن سعید گوید: ایام اقامت وی در فارس بیش از دوماه نکشید و در آن مدت قلیل با آنکه ملکه ٔ بخل و امساک بر طبع حسن بن رجاء غالب بود آنچه بدستیاری من درباره ٔ ابوتمام مبذول داشت تا به ده هزار درهم رسید و از آنچه به حوالت دیگران در حق وی بذل کرد آگاه نیستم. نقل است که حسن بن رجاء خود گفت: از ملازمان و کسان من برخی بر آئین سعایت اظهار داشتند که ابوتمام نماز نگزارد و بر وظایف آن تکلیف شریف مبالات نیارد. چون نیک تحقیق کردم چنان یافتم که گفته بودند، به حکم نهی از منکر زبان تشنیع دراز کردم و بر وی سخت برآشفتم. در جواب گفت: آیا چنان پنداری که من از دارالسلام تا فارس طی منازل و قطع مراحل کنم و از ارتکاب زحمات سفر و شدائد رحیل مطلقا سرنتابم، ولی از انجام رکعات چند که بسی سهل و آسان است کاهلی ورزم. نی نی اگر یقین داشتمی که برای نمازگزار ثوابی مقرر و جزائی مقدر است هرگز نماز را ترک نکردمی. حسن گوید: چون سوء عقیدت و فساد ضمیر وی مرا معلوم گشت، به قتلش همت گماشتم ولی پس از چندی بیم آن کردم که شاید تقدیر هلاک او را به تأخیر انداخته باشد، و آن امر به دست من جاری نگردد بلکه قضیه برعکس نتیجه بخشد از این روی ترک آن اندیشه کردم. مسعودی در مروج الذهب گوید: همانا ابوتمام بدین سخن برسبیل مطایبت و مزاح اعتذار جسته چه او مردی بود که در آئین بیباکی و نامبالاتی قدمی راسخ داشت حاشا که در بنیاد عقاید استوارش رخنه ٔ تزلزل و فساد راه یافته باشد. مؤید این مقال شعری است که او خود گوید:
وَ اَحق الانام اَن ْ یقضی الدین
امرؤ کان للاله غریماً.
یعنی آن کس که عهده و منتش به دین خدای سبحانه مشغول است از هر مدیونی به ادای وام و قضای دین سزاوارتر باشد. از حسن بن وداع که هم مانند محمدبن سعید از کتاب حسن بن رجاء بود حکایت است که گفت: در ارض جبل بر ابوالحسین محمدبن المیثم وارد شدم دیدم ابوتمام طائی قصیده ٔ اَسقی دیارَهُم اَجش ُ هَزیم، را در ستایش محمدبن الهیثم آغاز کرده برای ممدوح خویش انشاد میکند. چون آن سمط جواهر بانجام رسانید محمد هزار دینار نقد با یک تشریف گران بها بدو ببخشید. من در آنجا یک شبانه روز با وی بسر بردم همینکه بامداد شد قطعه ای با کمال عذوبت الفاظ و رقت معانی در توصیف آن تشریف پرداخته نزد محمدبن الهیثم فرستاد محمد اشعار بخواند و از بهجت بشکفت و گفت: کیست که مایملک خویش در جزای این مدیح فصیح نبخشد؟ به خدا سوگند که آنچه از قماش مطرز و دیبای ملون و پرندمزین اکنون در جامه خانه ٔ من مخزون است همه را بر ابی تمام ببخشیدم. پس ابوتمام تمام آن اثواب رنگین و البسه ٔ قیمتی ببرد و ابن هیثم را چیزی جز نام نیک بجا نگذاشت. در عهدی که ایالت خراسان از جانب خلفاء بنی عباس بر آل طاهر اختصاص داشت، ابوتمام برای مدح عبداﷲبن طاهر ذوالیمینین مسافرت خراسان راپیشنهاد خاطر ساخته همه جا راحله ٔ عزم براند تا به مملکت قومس رسید. صاحب معجم البلدان گوید: در کتاب نتف الطرف سلامی خواندم که: ابن علویه ٔ دامغانی از پدر خود ابن عبد حکایت کرده که: ابوتمام وقتی که به عزم نیشابور بدین ملک رسید در خانه ٔ ما منزل گزید، بدو گفتم آیا در این مسافرت دیدار کرا منظور داری ؟ در حال بدین دو بیت جواب گفت:
تَقُول فی قومس صحبی و قد اَخَذت
منَّا السّری و خطی المهریه القود
امطلع الشمس تبغی ان تؤم ُ بنا
فقلت کلا ولکن مطلع الجود.
یعنی در ملک قومس بر حالتی که طول سفر و دوام شبروی از توان سیر ما و طاقت رفتار شتران بسی کاسته بود یاران با من گفتند که آیا ازاین شدت پیمودن منازل و سرعت راندن رواحل رسیدن مطلع خورشید اندیشی ؟ گفتم نی نی بلکه دیدار مطلع جود خواهم. چون در نیشابور که آن وقت مرکز ایالت خراسان بودبارگشود طبقات فصحاء از هر جا بر وی انبوه شدند و استدعا کردند، تا از نتایج طبع سخن پرور خود چیزی بر ایشان قرائت کند، در جواب گفت: امیر مرا بامداد رخصت انشاد بخشیده، هر کس را هوای اصغاء کلمات من است بایستی فردا بدان آستان معلی بشتابد، تا نصیبه ٔ سمع خوداز آن جواهر آبدار دریابد. بامداد ارباب ادب و خداوندان کمال در محفل آن امیر هنردوست حاضر آمدند، ابوتمام به انشاد برخاسته و گفت:
وهن عوادی یوسف و صواحبه
فعزماً فقدماً ادرک السؤال طالبه.
حاصل مراد آنکه این زنان همان ستمکاران یوسف صدیقند، بر دوستی و سخنان این جماعت عنایتی میاور، و از پی عزم خویش بگذر که از روزگار دیرین هر جوینده به مقصود رسیده، ابوالعمیثل که از اکابرکتاب و مادحین آن خاندان بود همین که این بیت بشنیداز در تعرّض با ابوتمام گفت: لم لاتقول ما یفهم، یعنی چرا چیزی که فهمیده میشود نمیگوئی. ابوتمام گفت: لم لاتفهم ما یقال، یعنی چرا چیزی که گفته میشود نمی فهمی. حاضران از بداهت آن جواب جملگی در عجب شدند. پس ابوتمام لختی از باقی آن قصیده ٔ فریده فروخواند. چون فصحاء منصف وسعت خاطر و علو خیال و امتیاز اسلوب و قدرت طبع وی معلوم کردند به یک بار صیحه برداشتند که مایستحق مثل هذا الشعر الا الامیر اعزه اﷲ: یعنی این چنین مدح ارجمند وثناء بیمانند را جز امیر کس شایسته نباشد. یکی از شعراء بار که او را

معادل ابجد

هاشمیات

757

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری