معنی هر

فرهنگ معین

هر

(هَ) [په.] (ق.) کل، همه، تمام.

آنکه هر لحظه به دری روی آرد و به خانه ای رود؛ هر جایی، بی پایه، بی اساس، بی ربط. [خوانش: دری (هَ دَ) (ص نسب.) منسوب به هر در. ]

(هَ یا هُ) (اِ.) دانه ای که در میان گندم روید و خوردن آن ضرر دارد.

فرهنگ عمید

هر

همه، روی ‌هم،

لفظی که هنگام راندن کسی یا حیوانی می‌گویند،

صدای از جا کنده شدن و فروریختن چیزی،

راندن و خواندن گوسفندان،
* هر را از بر ندانستن: [عامیانه، مجاز]
نیکویی را از بدی تمیز ندادن،
چیزی ندانستن، چیزی نفهمیدن،

حل جدول

هر

گربه عرب

شامل همه

گربه عرب، شامل همه

مترادف و متضاد زبان فارسی

هر

تمام، کل، همه

فارسی به انگلیسی

هر

A, An, Any, Each, Every, Per, What, Whichever

فارسی به ترکی

فارسی به عربی

هر

ای، کل

ترکی به فارسی

هر

هر

گویش مازندرانی

هر

نام مرتعی در حوزه ی آلاشت سوادکوه

گرم گرما، حرص آز

بگیر، میل، علاقه، بازخوانی گوسفندان از رمه

آویخته – آویزان

گل و لای

فرهنگ فارسی هوشیار

هر

کل، همه، تمام، رویهم

فرهنگ فارسی آزاد

هر

هِرّ، گربه (جمع: هِرَرَه)، کراهت (به زیر نویش بِرّ نیز مراجعه شود)،

فارسی به ایتالیایی

هر

ogni

فارسی به آلمانی

هر

Alle, Jede alle, Jede, Jeder, Jedes, Beliebig, Beliebigen, Etwas; irgend ein; irgend welche, Irgend, Irgendein, Jeder [pronoun]

لغت نامه دهخدا

هر

هر. [هَِ رر] (اِخ) نام شهری است. (منتهی الارب).

هر. [هََ] (اِ) آسیا. (یادداشت به خط مؤلف). فیروزآبادی گوید. «ابهر» معرب آب و هر است یعنی آب آسیا. (یادداشت به خط مؤلف). رجوع به کلمه ٔ ابهر شود.

هر. [هَُ رر] (اِخ) قفّی است در یمامه. (معجم البلدان). زمینی است بلند در یمامه. (منتهی الارب).

هر. [هََ] (ص مبهم) کل. همه. تمام. (یادداشت به خط مؤلف). افاده ٔ معنی عموم دهد همچون هرجا وهرکس و مانند آن. (برهان). ترجمه ٔ کل هم هست. (برهان). پیش از اسم عام درآید و حکم آن اسم را در همانندان آن تعمیم دهد و نیز بر سر عدد درآید و حکمی را درباره ٔ تمام افراد معدود آن، یکسان سازد:
من سخن گویم تو کانایی کنی
هر زمانی دست بر دستت زنی.
رودکی.
هر گلی پژمرده گردد زو نه دیر
مرگ بفشارد همه در زیر غن.
رودکی.
عاجز شود از اشک و غریومن
هر ابر بهار گاه با بخنو.
رودکی.
چنان بازگردی ز دشت هری
که بر تو بگریند هر مهتری.
فردوسی.
برفتند هرمهتری با نثار
ببهرام گفتند کای نامدار.
فردوسی.
هر روز شادی نو بیناد و رامشی
زین باغ جنت آیین وین کاخ کرخ وار.
فرخی.
سال و ماه نیک و روز خرم و فرخ بهار
بر شه فرخنده پی فرخنده بادا هر چهار.
فرخی.
آن که بدین وقت همی کردی هر سال
خزپوش و به کاشانه شو از صفه و فروار.
فرخی.
بدان رسید که بر ما به زنده بودن ما
خدای وار همی منتی نهد هر خس.
عسجدی.
تو گر حافظ و پشت باشی مرا
به ذره نیندیشم از هر غری.
منوچهری.
فرزانه ای برفت و ز رفتنش هر زیان
دیوانه ای بماند وز ماندنش هیچ سود.
لبیبی.
تدبیر هر کاری اینک بواجبی فرموده می آید. (تاریخ بیهقی).
ز کافور وز عود بد هر درخت
همه زرگیا رسته از سنگ سخت.
اسدی.
- هر آن، مرکب از هر و اسم اشاره. هر یک. هرکه. هر کس. (یادداشت به خط مؤلف):
هر آن شمعی که ایزد برفروزد
هر آن کس پف کند سبلت بسوزد.
بوشکور.
هر آن کز غم جان و بیم گناه
بزنهار این خانه گیرد پناه.
اسدی.
هر آن باغی که نخلش سر بدر بی
مدامش باغبان خونین جگر بی.
باباطاهر.
- هرآن، هرلحظه. هردم. هروقت. (از ناظم الاطباء). مرکب از هر و آن به معنی دم و لحظه.
- هرآنجا، هرجا. در هرجا. جایی که:
سپهبد هر آنجا که بدموبدی
سخن دان و بیداردل بخردی.
فردوسی.
- هرآنچه، هرچیزی که. هرچه. (یادداشت مؤلف):
به پیش آینه ٔ دل هرآنچه میدارم
بجز خیال جمالت نمی نماید باز.
حافظ.
- هر آن کس، هرآنک. هرآنکه. هرکو. هرآنکو. هرکه. هرکس. (یادداشت به خط مؤلف):
هرآن کس که در خواب دانا بدند
به هر دانشی بر توانا بدند.
فردوسی.
هرآن کس که در جنگ تندی کند
همان از پی سودمندی کند.
فردوسی.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکو، مخفف هر آن که او. (یادداشت به خط مؤلف). هرکه. هرکس. هر آن کس. هرآنک. هرکو. رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنکه، هرآنکو. هرآن کس. هرکه. هرکو:
هرآنکه جانب اهل وفا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد.
حافظ.
رجوع به مترادفات این کلمه شود.
- هرآنگاه، هرآنگه. هرگه. هروقت. هرزمان. رجوع به هرآنگه شود.
- هرآنگه، هر زمانی که. هرگاه. (یادداشت به خط مؤلف):
هرآنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.
رودکی.
هرآنگه که برزد یکی باد سرد
چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد.
فردوسی.
- هرآن گهی، هرآن گه. هرآن گاه. هر زمان:
آری هرآن گهی که سپاهی رود به حرب
ز اوّل بچند روز بیاید طلایه دار.
منوچهری.
- هربار، هردفعه. هرنوبت. تمام دفعات. همواره. همیشه:
دام هر بار ماهی آوردی
ماهی این بار رفت و دام ببرد.
سعدی.
- هرجا، همه جا. هرجایی که... (یادداشت به خط مؤلف):
نکویی به هرجا چو آید به کار
نکویی گزین وز بدی شرم دار.
فردوسی.
به هر جا کجا شهریاران بدند
چو از کار گشتاسپ آگه شدند.
فردوسی.
- هرجایی. رجوع به کلمه ٔ هرجایی شود.
- هرجور، هر طور. به هرترتیب. به هروجه.
- هرچ. رجوع به هرچ شود.
- هرچگاه. رجوع به هرچگاه شود.
- هرچند؛ با اینکه. با وجود اینکه. اگرچه:
هرچند حقیرم سخنم عالی و شیرین
آری عسل شیرین ناید مگر از منج.
منجیک ترمذی.
بدین درد هرچند کین آورم
وگر آسمان بر زمین آورم.
فردوسی.
هرچند که درویش پسر فغ زاید
در چشم توانگران همه چغز آید.
ابوالفتح بستی.
هر چند که بسیار و دراز است سخنهات
چون خوب و خوش است آن نه دراز است نه بسیار.
ناصرخسرو.
کارم بساز از کرم امروز ای کریم
هرچند کارساز بجز کردگار نیست.
سنائی.
با خود گفتم به درگاه رفتن صواب تر هرچند پگاه است. (تاریخ بیهقی). پدر ما هرچند ما را ولیعهد کرده بود... لختی مزاج او بگشت. (تاریخ بیهقی). حصیری هرچند مردی است گزاف کار و گزاف گوی اما پیر است. (تاریخ بیهقی). هرچند جای آن نیست اما ممکن است خواننده را از آن فایده باشد. (کلیله و دمنه).
هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم.
حافظ (دیوان چ قزوینی - غنی ص 219).
نثار خاک رهت نقد جان من هرچند
که نیست نقد روان را بر تو مقداری.
حافظ.
- || هراندازه. هرقدر. هرمقدار. هرچقدر:
مار را هرچند بهتر پروری
چون یکی خشم آورد کیفر بری.
بوشکور.
هرچند بدین سعتریان درنگرم من
حقا که بچشمم ز همه خوبتر آیی.
منوچهری.
هرچند در باب او سخن گفتندی از او خشنود نگشت. (نوروزنامه ٔ خیام). هرچندبیشتر رود به گمراهی نزدیکتر باشد. (کلیله و دمنه).
- هرچون، هرگونه. هرطور. هرجور:
بدو گفت هرچون که می بنگرم
به پادافره بد نه اندرخورم.
فردوسی.
زن ارچه دلیر است و با زوردست
همان نیم مرد است هر چون که هست.
اسدی.
چون تو جزو عالمی هر چون بوی
کل را بر وصف خود بینی غوی.
مولوی.
- هرچه. رجوع به هر چه شود.
- هرچیز؛ همه ٔ چیزها. همه ٔ چیزهایی که. هر آنچه. هرچه. رجوع به هرچه شود.
- هردر، هرطرف. هرباب. هرموضوع:
دبیر نویسنده را پیش خواند
فراوان سخنها ز هردر براند.
فردوسی.
- هردری، هرجایی. از هردری سخن گفتن، درباره ٔ مسائل مختلف گفتگو کردن. رجوع به هردر شود.
- هردم، هرلحظه. هرساعت. رجوع به همین مدخل شود.
- هردو، آن دو باهم.این ترکیب در موردی به کار رود که دو مسندالیه را در اسنادی مشترک دارند و حکم آن دو یکی باشد:
نارنج چو دو کفه ٔ سیمین ترازو
هردو ز زر سرخ طلا کرده برون سو.
منوچهری.
- هر دوان، هر دو. هر دوتای آنها:
زمانه از این هر دوان بگذرد
تو بگوال چیزی کز آن نگذرد.
شهید بلخی.
به هر نیک و بد هر دوان یک منش
بر از اندرون هر دوان بدکنش.
بوشکور.
تو از آن هر دوان دلیرتری
خویشتن را به آرزو برسان.
فرخی.
من و درخت کنون هر دوان به یک صفتیم
منم ز یار جدا مانده و درخت از بار.
فرخی.
به یک جای بودند خوش هر دوان
همه راه هم پرسش و هم عنان.
اسدی.
نیارم گزیدن کسی را بر ایشان
بر این هر دوان نازنین محمد.
ناصرخسرو.
- هرروز، همه روز. همه ٔ روزها.
- هرروزه، پیوسته. (برهان). همواره. هرروز. پیاپی. (یادداشت به خط مؤلف). نیز رجوع به ذیل همین مدخل شود.
- هرزمان، هروقت. (آنندراج). و همه وقت. (یادداشت به خط مؤلف):
برو بر دو چشمش همی خیره ماند
همی هرزمان نام یزدان بخواند.
فردوسی.
تو با جامه ٔ پاک بر تخت زر
و را هر زمان بر تو باشد گذر.
فردوسی.
هر زمان روح تو لختی از بدن کمتر کند
گویی اندر روح تو مضمر همی گردد بدن.
منوچهری.
هرزمان نوحه کند فاخته چون نوحه گری
هرزمان کبک همی تازد چون جاسوسی.
منوچهری.
رجوع به هرزمان شود.
- هرسال، همه سال. سالهای پیاپی. سالی یکبار. (یادداشت به خط مؤلف).
- هرساله، سالیانه و همه سال. (ناظم الاطباء):
هرساله بلا و سختی و رنج
من پیش کشیده ام در این زاد.
مسعودسعد.
- هرسو، هرطرف. هرجانب. همه طرف:
ز صحرا سیلها برخاست هرسو
دراز آهنگ و پیچان و زمین کن.
منوچهری.
- هرسویه پادشاهان. هر سه دختر. هر سه نوع. رجوع به این مدخل ها در جای خود شود.
- هرشب، همه ٔ شبها. شبهای پیاپی.
- هرشبی، هرشب. همه شب. تمام شبها:
تو همی تابی و من بر تو همی خوانم به مهر
هر شبی تا روزدیوان بوالقاسم حسن.
منوچهری.
- هرطور، هرگونه. به هر ترتیب. هرجور.
- هرک، هرکس. هرکه. رجوع به هرک شود.
- هرکار، تمام کارها. کارهای مختلف.
- هرکاره.رجوع به مدخل هرکاره شود.
- هرکت، هر که ات. رجوع به هرکت شود.
- هرکجا، هرجا. همه جا. هر جایی که...:
بگویم ترا هرکجا بیژن است
به جام این سخن مر مرا روشن است.
فردوسی.
هرکجا در عرب و عجم اسب نیکو بودی به درگاه ایشان آوردندی. (نوروزنامه ٔ خیام). هرکجا بیماری نشان یافتم معاجلت او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه، قول برزویه).
جلوه گاه طایر اقبال باشد هرکجا
سایه اندازد همای چتر گردون سای تو.
حافظ.
- هرکدام، هریک. همه. هریکی از آنها که... همه ٔ آنهایی که...
- هرکس، همه ٔ کسانی که. (یادداشت به خط مؤلف). همه. هریک:
همی گفت هرکس که لهراسب شاه
به مردی ز ترکان تهی کرد گاه.
فردوسی.
بدو گفت هرکس که شاه جهان
گزیده ست رامشگری در نهان.
فردوسی.
هرکس گفته که شرم ندارید مردی را که می کشید به دار چنین کنید. (تاریخ بیهقی).
- هرکس هرکس، هرج و مرج. بی نظم. هر جا یا هر کار که در آن نظام و ترتیب نباشد. مانند کسی به کسی نیست.
- هرکسی، هرکس. هریک. هرکدام. همگی. همه. (یادداشت به خط مؤلف): پس فرزندان داود هرکسی چشم میداشتند. (ترجمه ٔ تفسیر طبری).
بگفتند هر گونه ای هرکسی
همانا پسندش نیامد بسی.
فردوسی.
ز لشکر همه هرکسی با نثار
ز دینار وز گوهر شاهوار.
فردوسی.
شما هرکسی چاره ٔ جان کنید
بدین خستگی تا چه درمان کنید.
فردوسی.
- هرکم، هر که مرا. (یادداشت به خط مؤلف). هر که ام.
- هرکو. رجوع به هرکو شود.
- هرکه، هرکس. هرکو. آنکه. کسی که. (یادداشت به خط مؤلف):
زان عقیقین میی که هرکه بدید
از عقیق گداخته نشناخت.
رودکی.
هر که نامخت از گذشت روزگار
نیز ناموزد ز هیچ آموزگار.
رودکی.
هر که را راهبر زغن باشد
منزل او به مرزغن باشد.
عنصری.
هرکه بر درگه ملوک بود
از چنین کار با خدوک بود.
عنصری.
که با رای ما هرکه دل کرد راست
بجویند جمشید را تا کجاست.
اسدی.
هرکه چون سایه گشت خانه نشین
تابش ماه و خور کجا یابد؟
ابن یمین.
رجوع به هرک و هرکو شود.
- هرکه هرکه، هرکس هرکس. هرج و مرج. صاحب اختیاری نبودن. رئیس ومرئوسی نبودن. بی نظمی. بی انضباطی. (از یادداشتهای مؤلف).
- هرکی هرکی، هرکه هرکه. هرکس هرکس.
- هرگاه، هرزمان. هروقت. هروقتی که. (از یادداشتهای مؤلف): صاحب کافی هرگاه از مکتوبات او چیزی بدیدی گفتی هذا خط قابوس ام جناح طاوس ؟ (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
هرگاه که خواهی بتوان گفت سخن را
وآنگاه که گفتی نتوان کرد نهانش.
ابن یمین.
- || اگر. چنانکه. چنانچه. (یادداشت به خط مؤلف).
- هرگونه، هرجور. هرطور. به هر ترتیب. به هر صورت. از هرنوع:
بیامد دو فرزانه ٔ نیک رای
میانشان همی رفت هرگونه رای.
فردوسی.
ز هرگونه گفتند و خسرو شنید
به دل رای آن مهتران برگزید.
فردوسی.
بگوید ز هرگونه با ما سخن
ز کار نو و کارهای کهن.
فردوسی.
- هرگه، هرگاه. هروقت.هرزمان:
چنین یافت پاسخ ز ایرانیان
که هرگه که برخاست کین از میان...
فردوسی.
اصل ستون است. هرگه که او سست شد و بیفتاد نه خیمه ماند و نه طناب. (تاریخ بیهقی). هرگه که فیلان در نبرد آمدندی لشکر اسلام به زخم تیر و زوبین حلقوم و خرطوم همه میدریدند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- هرنوع، هر قسم و به هرطور و به هر طریق و به هر حیله. (ناظم الاطباء).
- هروقت، هرگه. هرگاه. هرزمان.
- هروقتی، هرزمانی و هر ساعتی و در هرآن. (ناظم الاطباء).
- هرهفت. رجوع به لغت هرهفت شود.
|| هر یک. هرکدام: چون به مکه آمدند هر زنی کودکی برگرفتند. (تاریخ بلعمی).
به هر تلی بر از کشته گروهی
به هر غفچی بر از فر خسته پنجاه.
عنصری.
می به کار آید هر چیز به جای خویش
تری از آب و شخودن ز شخار آید.
ناصرخسرو.
|| کسی که. آنکه. هرآنکه:
گم است آنکه سوی تواش راه نیست
به دل کور هر کز تو آگاه نیست.
اسدی.
|| هیچ. مقابل همه و کل. (یادداشت به خط مؤلف):
به لشکر چنو نامداری نبود
به هر جای چون او سواری نبود.
فردوسی.
مر او را به هر بوم دشمن نماند
بدی را به گیتی نشیمن نماند.
فردوسی.
من از ترس کمانداران ابرو
نمی یارم گذر کردن به هرسو.
سعدی.

هر. [هََ] (اِخ) دهی بوده است میان قراباغ و گنجه در سه فرسنگی قراباغ. (از نزههالقلوب حمداﷲ مستوفی چ لیدن ص 181).

هر. [هََ رر] (ع مص) به بانگ آوردن سگ را سرما. رجوع به هریر شود. || ریخ زدن. || بانگ کردن سگ. (منتهی الارب). || بانگ کردن کمان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || خشک و پراکنده شدن خاک. (منتهی الارب). خشک و پراکنده شدن خار. (اقرب الموارد). || خوردن آنچه از انگور بیفتد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || روان گردیدن شکم شتر. (منتهی الارب). || تیرخوردن از سلاح خود. (اقرب الموارد). || مکروه و ناپسند داشتن چیزی را. (منتهی الارب): هر الکأس و هر الحرب، یعنی ناپسند داشت آن را. (اقرب الموارد). دشخوار داشتن چیزی را. (تاج المصادر بیهقی). || بدخوی گردیدن مرد. (از اقرب الموارد). || (اِ) نوعی از زجر شتر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || کلمه ٔ تحذیر. (منتهی الارب).

هر. [هَُ رر] (ع مص) به بیماری هرار مبتلا گردیدن. || روان شدن شکم کسی چندانکه بمیرد. (منتهی الارب). || (ص) بسیار از آب و شیر. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِ) شیر بیشه. (منتهی الارب).

هر. [هََ] (اِ) دانه ای است که در میان گندم روید و خوردن آن ضرر دارد و آن را بنابراین از گندم جدا کنند. (برهان). رشیدی نویسد: در نسخه ٔ سروری گفته که بضم هاء است. (از حاشیه ٔ برهان چ معین).

هر. [هَِ رر] (ع مص) راندن گوسپند را. (منتهی الارب). || خواندن گوسپند را به سوی آب. منه المثل: لایعرف الهر من البر؛ یعنی او نمی شناسد رنج رسان را از راحت رسان یا فرق نمی کند خواندن گوسپند را از راندن. (منتهی الارب). معنی مثل این است که کار آن را که بر وی هجوم می آورد از آنکه بدو نیکویی می کند فرق نمیگذارد. (اقرب الموارد). || (اِ) گربه. ج، هِرَرَه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد).
- امثال:
هو اثقف من هر. (منتهی الارب).
|| مکروه از هرچیزی. (منتهی الارب). || آواز راندن شتر یا خواندن آن به سوی آب. (اقرب الموارد).

معادل ابجد

هر

205

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری