معنی هرم
لغت نامه دهخدا
هرم. [هََ] (اِخ) دهی است از دهستان هرم و کاریان بخش جویم شهرستان لار واقع در 48 هزارگزی جنوب باختری جویم و دامنه ٔ شمالی کوه یاسین. جلگه ای است گرمسیر و دارای 367 تن سکنه. از چاه مشروب میشود. محصول عمده اش غلات و کنجد و شغل اهالی زراعت، قالی بافی و گلیم بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6).
هرم. [هََ / هَِ رَ] (ع اِ) (در اصطلاح هندسه) حجمی که قاعده ٔ آن چندضلعی باشد و وجوه جانبی اش مثلثهایی باشند که همه به یک رأس مشترک (رأس هرم) منتهی شوند.
- هرم منتظم، هرمی است که قاعده اش چندضلعی منتظم و وجوه جانبیش مثلثهای متساوی الساقین متساوی باشند.
- هرم ناقص، جسمی که از قطع کردن یک هرم با صفحه ای موازی قاعده بوجود می آید.
|| بنایی که به شکل هرم (معنی اول) باشد. ج، اَهْرام. (از فرهنگ فارسی معین).
هرم. [هََ رَ] (ع مص) سخت پیر و کلانسال گردیدن. (منتهی الارب). سخت پیر شدن. (تاج المصادر بیهقی). رسیدن به نهایت پیری. (اقرب الموارد):
همیشه تا نشود خوشتر از بهار خزان
همیشه تا نبود خوشتراز شباب هرم.
فرخی.
دست بخشنده ٔ او از دل پیران ببرد
غم بریانی و بیچارگی و ضعف هرم.
فرخی.
گر او را هرم دست خدمت ببست
ترا همچنان بر کرم دست هست.
سعدی.
|| ضعیف گردیدن. (اقرب الموارد).
هرم. [هََ] (ع اِ) گیاهی است شور. (منتهی الارب). نوعی از حمض است که شورمزه است و بیش از انواع دیگر بر زمین گسترده شود و پهن گردد. (اقرب الموارد). || نام درختی است. || بقلهالحمقاء. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || (اِخ) یوم الهرم از ایام عرب است. (اقرب الموارد). || ذوالهرم، مالی از آن عبدالمطلب یا ابوسفیان در طائف. (اقرب الموارد). رجوع به هرم در ردیف اسم خاص شود.
هرم. [هََ رِ] (ع ص) نیک پیر خرف. ج، هرمون، هَرمی ̍. || (اِ) خرد. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). عقل. (اقرب الموارد). || هوش. || دل. (منتهی الارب).
هرم. [هََ رَ] (اِخ) جایی است به یمن که بناهای عجیب دارد از ملوک حمیر. (منتهی الارب).
هرم. [هََ رَ] (اِخ) قریه ای است در هفت فرسنگی میان شمال و مشرق بیدشهر. (فارسنامه ٔ ناصری). از اعمال کارزین. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
هرم. [هََ] (اِخ) جایی است در طایف از اموال عبدالمطلب و نیز گویند متعلق به ابوسفیان بن حرب بوده و هنگامی که او از جانب پیامبر مأمور هدم بت لات شد در این مکان اقامت کرد و به ذوالهرم معروف شد. (از معجم البلدان).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوالعجفاء سلمی است. (یادداشت به خط مؤلف).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوزرعهبن عمروبن جریر است. (یادداشت به خط مؤلف).
هرم. [هََ] (اِخ) نام ابوخالد الوالبی است. (یادداشت به خط مؤلف).
فرهنگ معین
(هَ رَ) [ع.] (اِ مص.) پیری، کهنسالی.
(هُ) (اِ.) (عا.) گرمی آتش.
(هَ رِ) [ع.] (ص.) سخت پیر و خرف.
(هَ رَ) [ع.] (اِ.) جسمی مخروطی شکل که قاعده اش مربع یا چندضلعی باشد و وجوه جانبی آن مثلث هایی باشند که همه به یک رأس مشترک منتهی شوند.
فرهنگ عمید
بسیار پیر و کهنسال شدن،
پیری، فرتوتی،
پیر، فرتوت، کهنسال،
جسم مخروطیشکل که قاعدۀ آن مثلث یا مربع یا کثیرالاضلاع باشد و وجوه جانبی آن مثلثهایی باشند که همه به یک رٲس مشترک منتهی شوند،
گرمی آتش،
شعلۀ آتش،
حل جدول
مترادف و متضاد زبان فارسی
تاب، تابش، حرارت، دمه
فارسی به انگلیسی
Fume, Pyramid
فارسی به عربی
هرم
عربی به فارسی
گویش مازندرانی
فرهنگ فارسی هوشیار
در اصطلاح هندسه، جسم مخروطی شکلی که قاعده آن مثلث یا مربع و یا اینکه کثرالاضلاع باشد
فرهنگ فارسی آزاد
هَرَم، پیری، نهایت پیری،
هَرَِم، حجمی که قاعده اش چند ضلعی و سطوح جانبی آن مثلثی باشد و تمام سطوح جانبی به رأس واحد و مشترک منتهی گردد (جمع: اَهرام، هِرام)،
هَرِم، پیر، سالخورده (جمع: هَرِمُون، هَرمی)، ایضاً: عقل، نفس، رأی نیکو
فارسی به ایتالیایی
piramide
معادل ابجد
245