معنی هرچه میخواهد بشود
حل جدول
فرهنگ عمید
هرچیز،
(قید) هراندازه، هرقدر،
* هرچه باداباد: در مقام اهمال، بیعلاقگی، و سهلانگاری نسبت به چیزی یا امری گفته میشود، هرچه میشود بشود: شراب و عیش نهان چیست کار بیبنیاد / زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد (حافظ: ۲۱۰)،
فرهنگ فارسی هوشیار
هرچیز: ((هرچه ازجنس زمین بود چون کحل وزرنیخ. . تیمم برآهن روابیند. ))، هراندازه هرقدر: ((وهرچه درامکان گنجد ازخرابی واضرار بتقدیم رسانیدند. )) -3 هرچکه (در ذوی العقولبکاررود) توضیح ((هرچه)) گاه برسرصفت تفضیلی درآید ودال برتاکید درمعنی آن صفت است. یا هرچه باداباد. هرچه که شدنی است میشود: ((باخودش گفت هرچه بادابادخ اقلا یک هم صحبت گیرآوردم. )) یا هرچه باشد. بهرحال درهرحال: ((هرچه باشد توعلی رادختری درج عصمت گوهرپیغمبری. )) (ازقول حسین علیه السلام به زینب. ) یا هرچه بیشتر. هراندازه که ممکن است بیشتروفزونتر. یا هرچه تمامتر. هراندازه که ممکن است تمامتروکاملتر: ((وبحر متی هرچه تمامتر وبعزمی هرچه صادقتر کشتی هارابطرف حصار راندند. )) یاهرچه خوبتر. هراندازه که ممکن است خوبتر وبهتر: ((برسرصورت پرندسرشت بخطی هرچه خوبتربنوشت. )) (هفت پیکر) یا هرچه زودتر. هراندازه که ممکن است زودتر. هراندازه که ممکن است زودتر. یاهرچه صادقتر. راست گوتر، راست تر درست تر. یا هرچه ظاهرتر. هرقدر که ممکن است آشکارتر: ((ومعلوم گردد که این الفاظ به یکدیگر هرچه متناسبتر است وهرکلمتی را اعجازی هرچه ظاهرتر. )) یاهرچه کمتر. هراندازه که ممکن است کمتر. یاهرچه متناسبتر. هرقدر که ممکن است متناسبتر یا هرچه موجزتر. هرقدرکه ممکن است مختصرتر: ((ویک باب که برذکر برزویه طبیب مقصوداست وبه بزرجمهر منسوب هرچه موجزتر پرداخته شد. . . )) یاهرچه بدتر. (اسم) مقعد ماتحت
فارسی به آلمانی
Was, Welche, Welcher, Welches, Wie
لغت نامه دهخدا
هرچه. [هََ چ ِ] (ضمیر مبهم مرکب، ق مرکب) آنچه. هر اندازه. هر آنچه. هر آنچیزی که. همه ٔ آنهایی که. هرجا که:
هر چه در عالم دغا و مسخره بوده ست
از حد فرغانه تا بغزنی و قزدار.
نجیبی فرغانی.
هر چه بخواهد بده که گنده زبانست
دیو رمنده نه کنده داند و نه رش.
منجیک ترمذی.
هر چه بر الفاظ خلق مدحت رفته ست
یا برود تا بروز حشر، تو آنی.
رودکی.
هر چه تانی وز آن فرو مولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
رودکی.
از تو دارم هرچه در خانه خنور
وز تو دارم نیز گندم در کنور.
رودکی.
کنم هر چه دارم به ایشان یله
ز گیتی گرفتم یکی بیغله.
فردوسی.
سخن هر چه پرسم همه راست گوی
به کژّی مکن رای و چاره مجوی.
فردوسی.
و زو هر چه آباد بینی بسوز
شب آور هر آنجا که باشی به روز.
فردوسی.
بلی هرچه خواهد رسیدن به مردم
بر آن دل دهد پیشتر ز آن گوایی.
فرخی.
- هر چه باداباد، آنچه باید باشد میشود. (ناظم الاطباء). مانند المقدر کائن. (یادداشت به خط مؤلف):
دوست از من ترا همی طلبد
رو بر دوست هر چه باداباد.
فرخی.
شراب و عیش نهان چیست کار بی بنیاد
زدیم بر صف رندان و هرچه باداباد.
حافظ.
|| اگر پیش از صفات تفضیلی درآید معنی صفت عالی میسازد:
دستیار و ستور و کار سفر
ساخته کرده هر چه نیکوتر.
عنصری.
دور بودن ز چنان روی غمی است
هر چه دشوارتر و هر چه بتر.
فرخی.
به راهی رود هر چه ستوده تر. (تاریخ بیهقی). تنی چند بگزینند هر چه ناصح تر و فاضل تر. (تاریخ بیهقی). بازگردانیده می آید بانواخت هر چه تمامتر. (تاریخ بیهقی). میخواستیم که ثمره ٔ آن از حطام دنیوی هر چه کاملتر بیابد. (کلیله و دمنه). و اثر اصطناع پادشاه بر این کرامت هر چه شایعتر شدو من بنده بدان مسرور و سرخروی گشتم. (کلیله و دمنه). کار نیشابور در عهد ریاست او نظامی هر چه تمامتر گرفت. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
- هر چه نه بدتر، آنچه شایسته ٔ گفتن و اظهار کردن و نام بردن نیست. عورات.
فرهنگ معین
هر چیز، هر اندازه، هر قدر، هر که (در ذوی العقول به کار رود)، نه بدتر (کن.) مقعد، ماتحت. [خوانش: (هَ چِ) = هرچ: (مبهم مرکب)]
فارسی به عربی
ما، مهما
فارسی به ترکی
en kısa zamanda
فارسی به ایتالیایی
qualunque
ضرب المثل فارسی
ضرب المثل اگر بشود، چه شود در مورد افراد خوش بینی به کار میرود که گاه خودشان میدانند کاری که در حال انجام آن هستند بیفایده است ولی باز هم بر انجام آن اصرار دارند.
داستان ضرب المثل اگر بشود، چه می شود:
ملا نصرالدین، تا بحال دریا را ندیده بود روزی گذرش به کنار دریا افتاد. با خود گفت: «جل الخالق! چه قدر آب! اصلاً آخرش معلوم نیست.» ملا کنار دریا نشست و به فکر فرو رفت. ناگهان به این فکر افتاد که باید از این همه نعمت که پیش رویش است نهایت استفاده را بکند. همان جا نشست و نقشه کشید. هیچ کدام از نقشه هایش عملی نبود.
عاقبت فکر عجیبی به ذهنش رسید. بلند شد و با عجله به شهر رفت. به اولین بقالی که رسید ظرف ماستی خرید و دوباره بازگشت و آمد و در کنار ساحل نشست و شروع کرد با قاشق کم کم ماست را در آب حل کردن.
مردی از آنجا میگذشت، وقتی ملانصرالدین را با آن حال دید، ایستاد و او را زیر نظر گرفت. ملا را شناخت نزدیک آمد سلام و علیک کرد و پرسید: ملا چه کار می کنی؟ ملا خونسرد گفت: دارم دوغ درست میکنم.
مرد با تعجب گفت: «دوغ درست می کنی! برای چه؟»
ملا همانگونه که در عوالم خودش بود گفت: فکرش را بکن من که از داراییهای روی خشکی بهرهای نبردهام اگر شانس بیاورم این دوغ درست شود، آن وقت بتوانم آن را بفروشم چقدر ثروتمند خواهم شد. فکرش را بکن اگر بشود، چه میشود.
مرد خندید و گفت: «دیوانه شده ای، مگر می شود با یک کاسه ماست یک دریا دوغ درست کرد؟» ملانصرالدین گفت: «خودم هم مطمئن نیستم که بشود، اما می دانی اگر بشود، چه می شود؟!»
واژه پیشنهادی
معادل ابجد
1191