معنی هش

فرهنگ معین

هش

(هُ) (اِ.) هوش، زیرکی.

(~.) (شب جم.) ساکت ! خاموش !

فرهنگ عمید

هش

هوش۱
* هش داشتن: (مصدر لازم) [قدیمی] هوشیار بودن: هش دار که گر وسوسۀ نفس کنی گوش / آدم‌صفت از روضۀ رضوان به‌در آیی (حافظ: ۱/۴۸۵)،

برای متوقف ساختن چاروا تلفظ می‌کند،

حل جدول

هش

گل و لای، ترمزچارپا

گل و لای، ترمز چارپا

گل و لای

ترمز چارپا

ترمزچارپا

فارسی به انگلیسی

هش‌

Whoa, Consciousness

عربی به فارسی

هش

ترد , شکننده , بی دوام , زودشکن , نازک , لطیف , ضعیف

لغت نامه دهخدا

هش

هش. [هََش ش] (ع ص) سست و نرم از هر چیزی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || اسب بسیار خوی آور. خلاف صلود. (غیاث اللغات) (اقرب الموارد). || نان نرم. (منتهی الارب): خبز هش، نان نرم و سست. (اقرب الموارد). || مرد شادمان و تازه روی و سبک روح. (منتهی الارب): رجل هش الوجه، طلق المحیا. (اقرب الموارد). || آنچه جِرم او سست و ریزنده باشدو به اندک فشردن ریزه شود. (فهرست مخزن الادویه). || فرس هش العنان، سبک عنان. (اقرب الموارد).

هش. [هَُ] (اِ) مخفف هوش. زیرکی و ذهن و عقل و شعور. (برهان): هر پنج زن دستها ببریدند و آگاهی نداشتند که هش ازایشان بشده بود از نیکورویی یوسف. (تاریخ بلعمی).
هر آنکس که دارد هش و رای و دین
پس از مرگ بر من کند آفرین.
فردوسی.
کجا آن هش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو.
فردوسی.
نخست از هش و دانش و رای اوی
ز گفتار و دیدار و بالای اوی.
فردوسی.
خجسته بادت عید خجسته پی ملکا
که با سیاست سامی وبا هش هوشنگ.
فرخی.
آفریننده ٔ جهان به تو داد
نیروی رستم و هش هوشنگ.
فرخی.
مرد بیدین را از هیبت تو هش نبود
گر میان تو و او بادیه باشد هشتاد.
فرخی.
خرد افسرش باشد و داد، گاه
هش و رای دستور، و دانش سپاه.
اسدی.
خرد شاه را برترین افسر است
هش و دانشش نیکی لشکر است.
اسدی.
وگرش تخت و گه نبود رواست
بهتر از تخت و گه بود هش و هنگ.
ناصرخسرو.
نبخشود هرگز خداوند هش
بر آن بنده کاو شد خداوندکش.
نظامی.
چونکه مغز من ز عقل و هش تهی است
پس گناه من در این تخلیط چیست ؟
مولوی.
که ای نفس بی رای و تدبیر و هش
بکش بار تیمار و خود را مکُش.
سعدی.
- باهش، باهوش. هوشیار. دارای عقل درست:
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
قطران.
- به هش، باهوش. هوشیار:
سربه سر رنج و عذاب است جهان گر به هشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب.
ناصرخسرو.
چون جرعه ها رانی گران، باری به هش باش آن زمان
کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت.
خاقانی.
وگر زآمدن حال بیرون بود
به هش باش تاآمدن چون بود.
نظامی.
چو پاک آفریدت به هش باش پاک
که ننگ است ناپاک رفتن به خاک.
سعدی.
- بیهش، بی هوش. ازهوش رفته. آنکه خرد و هوش را از کف داده:
یار مستان بیهش اند، از بیم
گرچه با فضل و عقل و هش یارند.
ناصرخسرو.
هرکه او بر تو بدل جوید باهش نبود
مردم بیهش جوید بدل مشک پیاز.
قطران.
خرقه بگیر و می بده باده بیارو غم ببر
بیخبرند و غافل از لذت عیش بیهشان.
سعدی.
- بیهشی، مستی. ناهوشیاری، و به کنایت، شراب:
آدمی هوشمند عیش نداند زفکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بیهشی.
سعدی.
- تیزهش، هوشیار. بسیار باهوش. آنکه ذهن و عقل وی فعال باشد:
از نام به نامدار ره یابد
چون عاقل و تیزهش بود جویا.
ناصرخسرو.
دروی آهسته رو که تیزهش است
دیرگیر است لیک زودکش است.
نظامی.
- جمشیدهش، تیزهش. آنکه بسیار باهوش است مانند جمشید:
جام تو کیخسرو جمشیدهش
روی تو پروانه ٔ خورشیدکش.
نظامی.
- هش آوردن، به هوش آوردن. از مستی درآوردن. مستی از سر کسی بردن. هوشیار ساختن:
مطرب سرمست راباز هش آوردنا
در گلوی او بطی باده فروکردنا.
منوچهری (دیوان ص 178).
- هش داشتن، به هوش بودن. هوشیار بودن:
برتر مشو ازحد و نه فروتر
هش دار مقصر مباش و غالی.
ناصرخسرو.
ترکیب ها:
- هشدار. هش داشتن. هش رفتن. هش زدای. هش کردن. هشوار. هشیار. هشیاری. هشیوار. هشیواری. رجوع به این مدخل ها شود.
|| جان. (برهان). رجوع به هوش شود. || فوت و موت را نیز گفته اند که در برابر حیات و زندگی است. (برهان).

هش. [هََ ش ش] (ع مص) برگ از درخت ریزانیدن. (ترجمان علامه ٔ جرجانی ترتیب عادل بن علی).به عصا زدن برگ درخت را تا فروافتد. (منتهی الارب). برگ ریزانیدن برای گوسپند. (از مصادراللغه زوزنی).

هش. [هَُ ش ْ ش َ] (اِ صوت) صوتی است که در بازداشتن خر از رفتن گویند و در ادای آن «ش » را مشدد ادا کنند و کشند. چُش َّ. هُشّه. (از یادداشت های مؤلف). رجوع به چُش و هشه شود.

هش. [هََ] (اِ) به معنی رفتن باشد که نقیض آمدن است. (برهان). جهانگیری این بیت سیدعزالدین را شاهد آورده:
گر برِ تهمتن هشی به مصاف
ار برِ کرگدن کشی به سلاح.
واگر ضبط هشی صحیح باشد از هشیدن باشد. مؤلف فرهنگ نظام گوید: گویا بشی مخفف بشوی است که تصحیف خوانی شده. (از حاشیه ٔ برهان چ معین). || گل و لای. (برهان). مصحف لُش. (حاشیه ٔ برهان چ معین از فرهنگ نظام). رجوع به لُش شود.


هش دار

هش دار. [هَُ] (اِمص مرکب) در اصل فعل امر از «هش داشتن » است اما به صورت اسم مصدر به کار میرود، مانند خبردار.
- هش دار دادن، خبر کردن. متوجه ساختن.
رجوع به هش داشتن شود.

گویش مازندرانی

هش

لفظی برای حرکت دادن گوسفند

فرهنگ فارسی هوشیار

هش

مخفف هوش و زیرکی و ذهن و عقل و شعور

واژه پیشنهادی

هش

ترمز چهارپا

معادل ابجد

هش

305

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری