معنی هشت پایان

فرهنگ عمید

هشت پایان

دسته‌ای از جانوران دریایی که در اطراف سر آن‌ها هشت‌ بازو وجود دارد و بدنشان گرد است، مانند هشت‌پا یا اختابوس،


پایان

نقطه یا لحظۀ اتمام چیزی، نهایت، انتها،
بخش آخری هرچیز،
[قدیمی] بخش پایینی هر چیز: سخن نیز نشنید و نامه نخواند / مرا پیش تختش به پایان نشاند (فردوسی: ۲/۳۴۱)،

حل جدول

هشت پایان

گروهی از نرم تنان


هشت

از اعداد تک رقمی

لغت نامه دهخدا

هشت

هشت. [هََ] (عدد، ص، اِ) توصیفی عددی، دو مرتبه چهار. (ناظم الاطباء). نماینده ٔ آن در ارقام هندسی شکل زاویه ای است که رأس آن در بالاقرار گیرد. در حساب جُمَّل نشانه ٔ آن حرف «ح » است.
- دوهشت، شانزده. هشت به علاوه ٔ هشت:
چو شیروی را سال شد بردوهشت
به بالای سی سالگان برگذشت.
فردوسی.
ترکیب ها:
- هشتاد. هشت باغ. هشت بر. هشت بستان. هشت بهشت. هشت خلف. هشت در. هشت سو. هشت صفات. هشتگان. هشتگانه. هشت گنج. هشت گوشه. هشتم. هشت مأوی. هشت منظر. هشتمی. هشتمین. هشت یک. رجوع به این مدخل ها شود.

هشت. [هَِ] (اِ صوت) صفیر و صدایی که از دو لب خارج می کنند. (ناظم الاطباء). رجوع به هشپلک شود.

هشت. [هََ] (اِ) نام روز چهارم از خمسه ٔ مسترقه. (ناظم الاطباء).


پایان

پایان. (اِ) آخر و انتها و نهایت و کرانه ٔ هرچیز. (برهان). غایت.کران. اَمَد. اَجَل. عاقبت. فرجام. قُصاری. (دهار).سرانجام. انجام. مُدیه. مُدی. منتهی. تَک. تَه. قعر. خاتمه. اختتام. ختم. غِب ّ. مَغبّه. (منتهی الارب). آخر کار. عاقبت کار. پایان کار. پس کار:
آزادگی آموخته زو طریق
رادی گرفته زو رسوم و سنن...
و آزادگان را برکشیده ز چاه
چاهی که پایانش نیابد رسن.
فرخی.
چون بپایان رسید باز بنوشت. (تاریخ بیهقی). دل گران کرده بود بر آل برمک و دولت ایشان بپایان آمده. (تاریخ بیهقی). دولت مأمونیان بپایان رسید. (تاریخ بیهقی).
بدکرده، بدی کشد بپایان.
ناصرخسرو.
بپرسیدم ز خواجه شرح این حال
سر قصه مرا بنمود و پایان.
ناصرخسرو.
نیست پایان شغل من پیدا
هست یک شغل کش نه پایانست.
مسعودسعد.
نه کوه حلم تو را دید هیچکس پایان
نه بحر جود ترا یافت، هیچکس پایاب.
معزی.
هر روز ورا دولت و اقبال بسی باد
چندانکه جهان را برسد کار بپایان.
سوزنی.
چون پادشاه ادنی اشارتی کند او مقصود پادشاه تا بپایان دریابد. (فارسنامه ابن بلخی).
در نومیدی بسی امید است
پایان شب سیه سفید است.
نظامی.
عتاب دوست خوش باشد ولیکن
مرآنرا نیز پایانی بباید.
جمال الدین عبدالرزاق.
گر در شرح معالی ومعانی که ذات معظم این خواجه ٔ مکرّم و وزیر بی نظیر بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق بیان بپایان نرسد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). یکی از ملوک را شنیدم که شبی در عشرت بروز آورده بود و در پایان مستی همی گفت. (گلستان).
ز پشت پدر تا بپایان شیب
نگر تا چه تشریف دادت ز غیب.
سعدی.
حریف سفله درپایان مستی
نیندیشد ز روز تنگدستی.
سعدی.
دراز نیست بیابان که هست پایانش.
سعدی.
نشاید هیچ مردم خفته در کار
که در پایان پشیمانی دهد بار.
امیرخسرو.
ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست
هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.
حافظ.
هیچ راهی نیست کو را نیست پایان غم مخور.
حافظ.
|| پاینده. || سرحد ملک. || پائین، نقیض بالا. پائین مجلس و صف نعال و کفش کن. (برهان). || زیر پای کسی: اسافل و اواخر چیزی چون ساران، اعالی و اوایل چیزی. (رشیدی). فرود هر چیز. بُن. زیر: پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم برفت و بر پایان کوهی شد و آن کوه را نام رضوی بود و همی رفت تا از حد یثرب بیرون شد و بحد تهامه درآمد. (تاریخ طبری ترجمه ٔ بلعمی).
سخن نیز نشنید و نامه نخواند
مرا پیش تختش بپایان نشاند.
فردوسی.
بپایان آن کُه فرود آمدم
همانگه ز مهتر درود آمدم.
فردوسی.
محمدبن واصل [گفت] در قلعه بگشائید نگاهبان شمشیری و لختی هیزم از آنجا بپایان افکند و بانگ کرد که محمدبن واصل را بدین شمشیر بکشید وبدین هیزم بسوزید که من در قلعه نگشایم. (تاریخ سیستان). گفت در پایان من بخسب من بخفتم... و من پای اوبر سینه گرفتم و بخفتم. (تفسیر ابوالفتوح). بپایان قلعه ای پهین بغرا فروآمد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
سوی رزم باید شدن همگروه
گرفتن سر تیغ و پایان کوه.
اسدی.
باز مانند تخم خویش بود
سر بیابی چو یافتی پایان.
ناصرخسرو.
بطاعت بست شاید روز و شب را
بطاعت بندمش ساران و پایان.
ناصرخسرو.
پنج شش زن در باغهای پایان بیست و اند مرد را از طوسیان پیش کرده بودند و سیلی میزدند. (تاریخ بیهقی).
از سر تو همی نگاه کنم
تا بپایان جمال و حسنی و فر.
مسعودسعد.
و [سپاه برکیارق] بر پایان قلعه [اَلَموت] جایگاهها ساخته بودند و بناها مقام را، چنانکه عادت حصار سخت باشد. (مجمل التواریخ والقصص). برادر بهرام زینهار خواست و امان طلبید و گفت کوتوال بفرستد تا در قلعه باشد و مرا دو ماه مهلت دهد تا بعد دو ماه پیش تو آیم اصفهبد شیر بکوت نام را از دیه ستور به کوتوالی بفرستاد و بدین عهد و قرار از پایان قلعه دور شد. (تاریخ طبرستان). || نزد واصلان پیوستن نقطه ٔ آخرین دایره ٔ سیر است به نقطه ٔ اول در اتحاد قوسین. (برهان قاطع).
- بپایان آمدن، به انجام رسیدن. به نهایت رسیدن. تمام شدن. برسیدن:
چو آمد بپایان و او را بدید
ز اندیشه شد چهره اش شنبلید.
فردوسی.
این فصل نیز بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). اقداح بزرگتر روان گشت و روز بپایان آمد و همگان بپراکندیم. (تاریخ بیهقی). این قصه بپایان آمد و از نوادر و عجایب بسیار خالی نیست. (تاریخ بیهقی). کار من بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). و اینک عاقبت کار هر دو سپاهسالار کجا شد هر دو بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).بپایان آمد این قصیده ٔ غرّا چون دیبا. (تاریخ بیهقی). این مجلد بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). آن شراب خوردن بپایان آمد. (تاریخ بیهقی). چون مدت ملک برادرش امیرمحمد بپایان آمد... (تاریخ بیهقی). این باب خوارزم که همه نوادر و عجائب است بپایان آمد. (تاریخ بیهقی).
- بپایان آوردن، تمام کردن. نیست کردن:
همچنان سرمه که دخت خوبروی
هم بسان گرد بردارد از اوی
گرچه هر روز اندکی برداردش
با قدم روزی بپایان آردش.
رودکی.
ایزد... مدت ملوک طوایف بپایان آورده بود تا اردشیر را آن بدان آسانی برفت. (تاریخ بیهقی).
همی گوید مسعودبن محمود که بخدای... و آن سوگند که در عهدنامه بنویسند که تا امیرجلیل فلک المعالی... با ما باشد و شرایط رابپایان بتمامی آورده... (تاریخ بیهقی).
- بپایان بردن، اختتام. تمام کردن. به آخر رسانیدن.
- بپایان رسیدن، تمام شدن. به آخر آمدن. سرآمدن. تناهی. بسرآمدن. آخر شدن. منقضی شدن:
همه پادشاهی بپایان رسید
ز هر سو همی دشمن آمد پدید.
فردوسی.
کار سامانیان بپایان رسیده بود. (تاریخ بیهقی).
روزه بپایان رسید و آمد نو عید
دیر زی و شاد ونیک بادت و مروا.
بهرامی.
- بپایان رسانیدن، بپایان بردن. اکمال. تکمیل. اتمام. اِحصاف.
- بی پایان، آنکه نهایت ندارد. بی انتها و بی کران. رجوع به این کلمه در ردیف خود شود.
- پایان بردن وبپایان بردن، انجام دادن. تمام کردن:
عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند.
رابعه ٔ بنت کعب قزداری.
- پایان دادن، بپایان رسانیدن. ختم. اتمام.
- پایان روزی بخوردن، کنایه از انقطاع حیات و به آخر رسیدن روزی باشد. (تتمه ٔ برهان).
- پایان کار، اَمَد. مِغَبَّه. غایت. (دهار) (مهذب الاسماء). غایت کار. خاتمه. مدی. (دهار). عُقُب. (منتهی الارب). ختام. نهایه. فذلک. اَجَل:
هر که اول بنگرد پایان کار
اندر آخر او نگردد شرمسار.
مولوی.
- در پایان، عاقبت. سرانجام.
ترکیب ها:
بی پایان. پایان آبه. پایان بین.پایان بینی و پایان پذیر و نظایر آن رجوع به ردیف و رده ٔ همان کلمات شود.


هشت خلد

هشت خلد. [هََخ ُ] (اِخ) هشت باغ. هشت بستان. هشت بهشت:
جنات عدن خاک در زهرا
رضوان ز هشت خلد بود عارش.
ناصرخسرو.
رضوان به هشت خلدنیارد سر
صدّیقه گر به حشر بود یارش.
ناصرخسرو.
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنی است
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزاد است.
حافظ.
رجوع به هشت باغ، هشت بستان و هشت بهشت شود.


هشت ضلعی

هشت ضلعی. [هََ ض ِ] (ص نسبی، اِ مرکب) هشت بر. سطحی که هشت ضلع متساوی یا غیرمتساوی دارد. رجوع به هشت بر شود.

فرهنگ فارسی هوشیار

هشت

‎ عددی است اصلی بین هفت ونه پنج بعلاوه سه ثمان ثمانیه (‎ 8)، نوعی ازحروف سربی که درچاپخانه ها بکاررود. یا هشت معمولی. نوعی ازحروف سربی چاپخانه هانمونه آن: ا ب چ د ر یاهشت سیاه. نوعی ازحروف سربی چاپخانه ها. نمونه آن: ا ب ج د ر توضیح برای ترکیبات ((هشت)) مانند هشت باغ هشت بستان هشت بهشت. یاهشت کسی گرونه بودن. فزونی یافتن خرج اوبردخل ودرمانده شدن وی برای مخارج زندگی: ((فلان کس باآنکه درآمدخوبی داردهمیشه هشتش گرونه است. ))


هشت ضلعی

هشت پهلو


هشت گوش

(اسم) دارای هشت زاویه مثمن، کثیرالاضلاعی که دارای هشت ضلع وزاویه باشد، مثمن.

فرهنگ فارسی آزاد

هشت بهشت، هشت خلد، هشت منظر، هشت هیکل رضوان..،

هشت بهشت، هشت خلد، هشت منظر، هشت هیکل رضوان، هشت مأوی، هشت مرعی، هشت در جه ایست که برای بهشت قائل شده اند که عبارتست از خُلد، دار السلام، دارالقرار، جنّه عدن، جنه المأوی، جنّه النعیم، عیلین، فردوس (هفت دوزخ نیز ملاحظه شود)،

فرهنگ معین

هشت

(هَ) [په.] (اِ.) عدد اصلی بین هفت و نه (8).، ~ کسی گرو نه بودن کنایه از: درآمد کم و هزینه زیاد داشتن.

معادل ابجد

هشت پایان

769

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری