معنی هم دست
لغت نامه دهخدا
هم دست. [هََ دَ] (ص مرکب) همدست. شریک و رفیق. (برهان):
نه ز همدستان ماننده به همدستی
نه ز همکاران ماننده بدو یک تن.
فرخی.
دل سرد کن ز دهر که همدست فتنه گشت
اندیشه کن ز پیل که هم جفت خواب شد.
خاقانی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
چه دانی که همدست گردند و یار
یکی دزد گردد یکی پرده دار.
سعدی.
|| متفق. (برهان):
مبارزانی همدست و لشکری هم پشت
درنگ پیشه به فرّ و شتابکار به کر.
فرخی.
گه اندر جنگ با شمشیر همدست
گه اندر بیشه ها با شیر در کار.
فرخی.
گاهی سموم قهرتو همدست با خزان
گاهی نسیم لطف تو همراز با صبا.
سعدی.
|| همنشین. || همسر. (برهان):
اگرچه مریم او را هست همدست
همی خواهد که باشد با تو پیوست.
نظامی.
|| هم آغوش. همخواب:
در آن ساعت که از می مست گشتی
به بوسه با ملک همدست گشتی.
نظامی.
حریفان از نشستن مست گشتند
به بوسه با ملک همدست گشتند.
نظامی.
سلطان و ایازهر دو همدست
سرهنگ خراب و پاسبان مست.
نظامی.
|| هم زور. (برهان):
همه همدستی اوفتاده ٔاو
همه در بسته ای گشاده ٔ او.
نظامی.
حل جدول
شریک
فارسی به انگلیسی
Accompaniment
فارسی به عربی
مساعد، ملحق
فارسی به آلمانی
Zubehoer, Zubehör
معادل ابجد
509